نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 04-22-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

My introduction: John Donne was one of the pioneers of metaphysical poetry. the main point in his poetry is mixing both: thought and emotion, which makes his works so modern and tangible for 21 century man.this is a love poetry by John Donne, a late 16th century English poet. I have translated it myself. Hope you enjoy it.
تیغ خورشید
شعر عاشقانه ایست از جان دان، شاعر متافیزیک قرن 17-16 انگلستان
ترجمه ای از شعر رو به علت زیبایی بی اندازه اش ارائه دادم
که امیدوارم مورد قبول باشه
در حالیکه شعر اصلی به مراتب پرشورتره
The sunrising
B
USY old fool, unruly Sun, Why dost thou thus,
Through windows, and through curtains, call on us ?
Must to thy motions lovers' seasons run ?
Saucy pedantic wretch, go chide
Late school-boys and sour prentices,
Go tell court-huntsmen that the king will ride,
Call country ants to harvest offices ;
Love, all alike, no season knows nor clime,
Nor hours, days, months, which are the rags of time.

Thy beams so reverend, and strong
Why shouldst thou think ?
I could eclipse and cloud them with a wink,
But that I would not lose her sight so long.
If her eyes have not blinded thine,
Look, and to-morrow late tell me,
Whether both th' Indias of spice and mine
Be where thou left'st them, or lie here with me.
Ask for those kings whom thou saw'st yesterday,
And thou shalt hear, "All here in one bed lay."

She's all states, and all princes I ;
Nothing else is ;
Princes do but play us ; compared to this,
All honour's mimic, all wealth alchemy.
Thou, Sun, art half as happy as we,
In that the world's contracted thus ;
Thine age asks ease, and since thy duties be
To warm the world, that's done in warming us.
Shine here to us, and thou art everywhere ;
This bed thy center is, these walls thy sphere.
ای خورشیدِ سرکش
پیرِ پرهیاهو و نادان!
چرا این چنین از آن سویِ پنجره و پرده بر ما بیدار باش می تابانی؟
عاشقان که شب و روز نمی شناسند،
ای فضل فروشِ متکبر و تیره بخت!
برو بر کودکان مدرسه ای که خواب مانده اند
و کارآموزانِ ترشرو بتاب
شکارچیان دربار را بیدار کن که پادشاه آماده ی سواری است
مورچگان را آگاه کن که وقت کار رسیده
نمی توان بر قامتِ باطراوتِ عشق، لباسِ مندرسِ زمان پوشانید
نه داس ساعت، نه روز، نه ماه،
هیچکدام سرسبزیِ عشق را درو نخواهند کرد
می پنداری پرفروغ و بی پروا پرتو می افشانی؟
می توانم چشم بربندم و فروغ را از تو بگیرم
اما نه!
نمی خواهم
نمی خواهم حتی لحظه ای از تماشایِ معشوقه ام بگذرم
آیا هنوز فروغ چشمانش تو را در تاریکی فرو نبرده؟
بنگر، و روزِ بعد به من بگوی
که آیا گنج های هند هنوز آنجاست که زمانی تصرفش کردند
یا اکنون بر بسترِ من خفته است؟
اگر از پادشاهانی بپرسی که زمانی بر بسترشان تابیدی
خواهی دانست که اکنون
تمام آن گنج ها در بستر من آرمیده است

معشوقه ام تمامِ سرزمین هاست ومن پادشاهم
همین و دیگر هیچ!
پادشاهان
می پندارند که صاحبِ ملک اند،
در قیاس با این گنج،
هر افتخاری تقلید
و هر ثروتی کیمیاگری است
تو ای خورشید!
به نیمی از خوشبختی ما رسیده ای
چراکه جهان در بستر ماست
وبرایِ تو که پیر شده ای
کار آسان تر شده
کافیست تنها بر بستر ما بدرخشی
چراکه
این بستر
قلب تپنده
و این دیوارها
اندامِ هستی اند.

Another important thing is the similarity of this poetry and some of our own. I have brought some as examples. This shows the universality of ideas.

نکته مهم دیگه شباهت معناییِ این شعر با اشعارشعرایِ ایرانیه. بعضی ها رو به عنوان مثال آوردم. به نظرم این نشان دهنده جهانی بودنِ ایده ها وآراست و این که همه ما از یک جنسیم.


مارا به آفتاب «فلک» هم نیاز نیست
این شوخ دیده را،به تماشا گذاشتیم ( رهی معیری)

طلب خانه وی
کن که همه عشق دروست می‌دو امروز برین دربدر و کوی به کو

ز اول روز که مخموری مستان باشد ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد
از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم این چنین عادت خورشید پرستان باشد
(ترجیعات مولانا)
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است


ویرایش توسط KHatun : 04-23-2011 در ساعت 12:52 AM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از KHatun به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید