بگفتم عذر با دلبر كه بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد كای زیرك، بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطفِ خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر، دلْ هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، كه من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آهِ مهجوران
بگفت آن دامِ لطفِ ماست كاندر پات پیچیدم
چو یوسف كابنِ یامین را به مكر از دشمنان بستد
تو را هم متهم كردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روزْ بیگاهست و بس رهْ دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، كه من ره را نوردیدم
مرا گویی كه رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری كه هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موجِ دریاهای عشقت
مرا گویی كجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاهِ جانها
نمیترسی كه آیی؟ من چه دانم ...
مرا گویی چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغِ هوایی؟ من چه دانم
|