01-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه:محسن مخملباف
فيلمنامه: 1370
محسن مخملباف
( 1 )
براي ساختن فيلم ناصرالدين شاه آكتور سينما، طي نه ماه، چهارده بار فيلمنامه نوشته شد، كه هر يك با ديگري تفاوت دارد. فيلمنامه حاضر، آخرين فيلمنامه است كه هنوز با فيلم ساخته شده تفاوت دارد. در طي ساخت فيلم صحنه هايي از اين فيلمنامه كم شده و صحنه هايي بر آن افزوده شده است.
ناصرالدين شاه آكتور سينما
[نماهايي سياه و سفيد از تهران جديد تا قديم، از فيلم هاي مختلف.]
عناوين، به شيوة دو فيلم حاجي آقا آكتور سينما و دختر لر.
پارك، روز.
آتية ميانسال [پروانة معصومي فيلم رگبار] در انتظار خيره به دوردست. عكاسباشي ميآيد.
عكاسباشي: آتيه... (آتيه به او نگاه نميكند.) فراق آخر است. با سلطان به فرنگ ميروم بابت آوردن اسباب سينموتوگراف (آتيه چيزي نميگويد.) جواني خاطرت هست آتيه؟ همين جا خلوت كرده بوديم. حرف و حديث وصال بود. غافل از آن همه بچه كه ما را ميپاييدند.
آتيه: از عنفوان جواني زير اين اشجار نشسته خيال ميبافيم. ديروز همين جا در خيال غرقه بودم كه خواب عروسي تو را ديدم. زنان هلهله ميكردند. ساقدوش نقاب از عروس تو برداشت تا سلطان رو نما بدهد.
عكاسباشي: به چشم دل ميبينم آتيه. عروس ما در زيرنقاب به ماه ميماند.
آتيه: نه به ماه ميماند، نه من بودم.
عكاسباشي: عروس ما كه بود آتيه؟
آتيه: اسباب سينموتوگراف.
كاخ، روز.
[نماهايي مستند از سفر مظفرالدين شاه به فرنگ] دوچرخهسواران كالسكه پر پنبة سلطان را تا زير دروازة آذين بسته اسكورت ميكنند. فراشباشي و تني چند از بزرگان، كفش ها را در ميآورند و از ميان استقبال كنندگان به دست بوس سلطان ميروند. عكاسباشي روي گاري مشغول فيلمبرداري است.
فراشباشي: جان، نثار مقدم اقدس همايوني. خانهزاد نباشدكه سلطان را بيمار ببيند.
مظفرالدين شاه: سفر طولاني ريقمان را در آورد. چرا مثل دزدان گردنه راه را بستهايد؟
فراشباشي: جهت امر تشريفات قبلة عالم. اهل حرمسرا با ماشين دودي، [نماي مستند از زنان مظفرالدين شاه] نظميه با اسب، و رعايا پياده به استقبال پدر ملت ميآيند.
مظفرالدين شاه: عجبا، پدر ملت قاجار اگر اين بيپدر است، به چنين ملت و روح پدرش اي بابا. فراشباشي ما نبوديم خبري شده؟
فراشباشي: زنان از پنجاه گذشتة هميشه به نماز، ماهي پانصد تومان مواجب ميخواستند قبلة عالم.
مظفرالدين شاه: ميداديد!
فراشباشي: داديم لكن عملجات طرب و خلوت، خواجگان حرمسرا كه تاكنون به رخت نوكري و لفت و ليس قناعت داشتند، به ريزه خواري قانع نيستند و مستمري ديواني ميخواهند.
مظفرالدين شاه: مضايقه نكنيد. غير از حرمسراي خودمان همه را بدهيد.
فراشباشي: داديم قبلة عالم. بفرماييد در سفر مباركة فرنگ، بر قبلة عالم چه گذشت؟
مظفرالدين شاه: در معيت ابراهيم خان عكاسباشي، به تماشاي دستگاه سينموتوغراف "ولانترن ماژيك" رفتيم. راستي كه اخوان لومير در آن اتاق تاريك با ما چه كردند! عكس آدم روي ديوار راه ميرفت، نميافتاد. همان جا مقرر كرديم فيالفور عكاسباشي ما را بفرستيد پيش محمد علي ميرزا پسر ما تا براي نسل آتيه سينموتوغراف صنعت كند.
فراشباشي: (چون ساحران ورد ميخواند و دستش را تكان ميدهد.) برو پيش شاه بابا. (دوربين عكاسباشي غيب ميشود و باد ميوزد.)
عكاسباشي: دست نگهداريد آتيه زير اشجار بيبرگ در انتظار من است.
فراشباشي: (دست تكان ميدهد.) برو پيش شاه بابا. (عكاسباشي غيب ميشود و طوفاني در ميگيرد كه فراشباشي و مظفرالدين شاه و همة اهل كاخ را رقص كنان ميبرد.)
مظفرالدين شاه: (خودش را از باد ميپوشاند) مرده شور ريختت رو ببرند. عكاسباشي ما را كجا ارسال كردي، ساحر ملعون؟
فراشباشي: قبلة عالم فرموديد پيش پدرم.
مظفرالدين شاه: عجبا، من گفتم پيش پسرم. حالا اموات چه به روز عكاسباشي بدبخت ميآورند!
حرمسرا، شب، روز.
دوربين عكاسباشي ظاهر ميشود. باد ميوزد. رنگ همه چيز سنگي است. دوربين همه جا را ميكاود. جارچي ثابت است، اما صداي او ميآيد. سه مرد زني را فلك ميكنند. همه سنگي شدهاند، اما صداي زن ميآيد. كسي كه غذا ميبرده، ثابت مانده اما از غذاي او بخار بلند است. سه مزقانچي فيكس شدهاند، ولي صداي كوك كردن مزقان هايشان ميآيد. دور تخت ناصرالدين شاه را مه گرفته است. دو غلام سياه، بادبزن در دست، سنگي شدهاند؛ اما پرده از بادي ـ گويي از بادبزن ها ـ تكان ميخورد. زني بيروبنده سر دختر كوچك خويش را ميبافته كه سنگي شدهاند. زمزمة آواز زن شنيده ميشود.
جارچي: (روي تصاوير قبل) ماه نرود، خورشيد نيايد، باد نوزد، هيچ برگي بر درخت نجبند، پلك نزنند، نتمرگند، احدي نخسبد، هيچ يك از آحاد ملت بيداري نكند، چرا كه بندگان، اعليحضرت، قدر قدرت، كيوان رفعت، سليمان حشمت، سكندر شوكت، دارامنزلت، كسري معدلت، آية رحمت، حضرت رب عزت، ساية خداوند با عظمت، مظهر فيوضات رباني، مصدر عنايات يزداني، ناصر دين مبين، ناشر آثار رب العالمين، ظل الله في الارضين، السلطان بن سلطان، شاه بابا، ناصرالدين شاه قاجار به خواب ناز ابدي تشريف فرما هستند.
با ظهور عكاسباشي، رنگ سنگي، سياه و سفيد و شب صحنه، روز ميشود. بادي به مزقانچيها ميوزد، كه به نواختن ميآيند. زن روبنده به سر كشيده با دخترش جيغ زنان ميگريزد. فلك كنندگان و كسي كه غذا ميبرده به سمت عكاسباشي ميروند و او را دستگير ميكنند. غلامان سلطان را باد ميزنند. سلطان در تخت غلت ميخورد.
جارچي: (اين بار واقعا لب ميزند.) ماه برود، خورشيد بيايد، باد بوزد، برگ بر درخت بجبند، آحاد ملت بيداري كنند، چرا كه شاه بابا، ناصرالدين شاه قاجار، به حيات مباركه، تجديد نزول اجلال فرمودند. نظميه و ملت بيدار باشند. منقول است از مغرب زمين، يك اجنبي براي بردن تخت و تاج سلطان به اندروني راه يافته است.
حياط كاخ، روز.
كالسكه ناصرالدين شاه در ميان ملتزمان ركاب ميآيد. دستة موزيك مينوازند. فراشباشي، كريم شيرهاي، و وزرا احترام ميكنند. سر عكاسباشي زير گيوتين است.
ناصرالدين شاه: كريم، اين پدر سوخته چه گهي خورده؟(موزيك ساكت ميشود.)
كريم شيرهاي: همونيرو كه در اندروني مباركه ميل ميكنند قربون.
عكاسباشي: قبلة عالم، فرزند شما مظفرالدين شاه مقرر كردند در امر تاسيس سينموتوگراف تعجيل كنم.
ناصرالدين شاه: پدر سوخته ما خود هنوز نمردهايم تا پسرمان شاه شود.
كريم شيرهاي: باكي نيست قربون، ايشاءالله به همين زوديها پسرتون شاه ميشه.
ناصرالدين شاه: ملي جان تو چه ميگويي؟
مليجك: صورت و سيرتي ندارد. (رو به ميرغضب) ميرغضب!
عكاسباشي: آتيه زير اشجار بيبرگ در انتظار من است.
موزيك مينوازد و صداي عكاسباشي را نميشنويم. ميرغضب طناب گيوتين را ميكشد و در شكه اميركبير از راه ميرسد. موزيك از صدا ميافتد.
اميركبير: دست بداريد، او خودي است. (پياده ميشود و احترام ميگذارد و سر در گوش سلطان ميبرد و چيزي ميگويد كه نميشنويم.)
ناصرالدين شاه: سينموتو چي؟
اميركبير: گراف قبلة عالم. از تلگراف ملكم خان مهم تر است. عكس متحرك است.
ناصرالدين شاه: چه افاقهاي دارد؟
اميركبير: اگر نيت يك ساله داريد، برنج بكاريد. اگر نيت ده ساله داريد، درخت غرس كنيد. اگر نيت صد ساله داريد، آدم تربيت كنيد. سينموتوگراف آدم تربيت ميكند. اندروني سلطان هم سرگرم ميشوند تا ديگر در سياست مراودة خفيه نكنند.
ناصرالدين شاه: كريم برايت هوو آمده.
كريم شيرهاي: خوش اومده قربون. ما كه سوگلي نيستيم هوو كسبمونو بي رونق كنه. خدا ايشاءالله هرچي ما مطربا رو زياد ميكنه از شما سلاطين كم كنه.
سر عكاسباشي توسط اميركبير آزاد ميشود. عكاسباشي از زير پيراهنش يك كتابچة جلد چرمي بيرون ميآورد.
عكاسباشي: چاكر حكايتي دارم در باب يكي از مامورين عدليه كه از رعيت خراج بيحساب گرفته و ملت از دست او به تنگ آمدهاند.
فراشباشي: اين حكايت نظميه را تضعيف ميكند قبله عالم.
ميرغضب طناب گيوتين را رها ميكند، سناريوي عكاسباشي دو نصف ميشود. عكاسباشي از پاچة شلوارش كتابچة ديگري در ميآورد.
عكاسباشي: حكايت شيرين ديگري دارم در باب علاقة سلطان به سوگلي.
مليجك: خلوت سلطان است، منصرف شويد.
چندين سناريو پشت سر هم زير تيغه گيوتين نصف ميشوند. در تشت از سناريوها خون رنگي ميچكد.
عكاسباشي: حكايتي دارم مسمي به حاجي آقا آكتور سينما، در باب رژيستوري كه عقب سوژه ميگردد. حاجي با سينموتوگراف دشمن حربي است، چون نميشناسد. رژيستور از يوميات حاجي فيلم برداشت ميكند، حاجي خودش را بر پرده تماشا كرده و با سينموتوگراف آشتي ميكند.
كاخ، داخلي، شب.
[تيتراژ حاجي آقا اكتور سينما. تصويري از باد بر كاغذهاي تلنبار شده كه ميگريزند و سر اوگانيانس از زير آن ها متحير بيرون ميآيد. ميان نويس فارسي و فرانسه: رژيستور عقب سوژه ميگردد. مردي سوار ماشين شده، دعوا ميكند و از ماشين به خيابان پرت ميشود.] عكس العملها از دايرة شهر فرنگ متناسب با نماهاست. مليجك و فراشباشي نيز سر در شهر فرنگ ميبرند. [در خيابان عدهاي بالاي ساختماني را نگاه ميكنند. زني شيشهاي شير را به هواي دهان بچهاش جلو برده، حواسش نيست كه مرد كناري از شيشة بچه ميخورد.]
فراشباشي: بچههاي سلطان را بياوريد براي تماشا.
دري باز شده 200 بچة قد و نيم قد، دختر و پسر از يك تا ده ساله به تالار ميريزند و سراغ شهر فرنگ ميروند. تعدادي دور ناصرالدين شاه حلقه ميزنند. يكي از بچهها كه سياه پوست است، گريه ميكند. ناصرالدين شاه او را بغل ميكند.
ناصرالدين شاه: صديق الحرم، اين از كدام يك از زنان ماست؟
صديق الحرم دفتر همراهش را ورق ميزند. از ميان عكس و القاب بچهها ورقي را نشان ميدهد.
صديق الحرم: سالار السلطنه از فضه الملوك بحريني كه سه سنه و نه برج پيش صيغه فرموديد.
سلطان سر بچة سياه را در شهر فرنگ فرو ميكند.
كاخ، داخلي، روز.
[تيتراژ دختر لر. مجلس رقص. كنار چاه آب. اظهار عشق جعفر به دختر لر]
دختر لر: شوخي مكن بگذار برم.
جعفر: ميخواي با من بياي بريم تهرون؟
دختر لر: تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه ميگن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
[جعفر، دختر لر را با طناب از كوه بالا ميكشد. راهزني با چاقو به جعفر حمله ميكند. دختر لر در آسمان معلق است كه چاقو طناب را ميبرد.] دختر لر در كاخ كنار شهر فرنگ فرو ميافتد. ميدود و دوباره وارد شهر فرنگ ميشود. بادي ميوزد.
[دختر لر از ديوار بالا ميآيد. راهزنان او را دستگير ميكنند و ميخواهند شلاق بزنند كه با اسب از آن ها ميگريزد. راهزنان او را تعقيب ميكنند.]
فراشباشي: سلطان مايلند دوباره تماشا كنند.
ابراهيم خان حلقة فيلم را بر ميگرداند. [دختر لر و راهزنان با اسب عقب عقب بر ميگردند.] سلطان و مليجك و فراشباشي ميخندند.
[دوباره جعفر، دخترلر را از كوه بالا ميكشد كه راهزن با چاقو طناب را ميبرد.] دختر لر دوباره با طناب بريدة بلندي كه به او بسته شده در كاخ ميافتد. تا نيمه به شهر فرنگ باز مي گردد. باد ميوزد. مليجك و فراشباشي طناب را ميگيرند و دختر لر تغيير فرم داده را از شهر فرنگ بيرون ميكشند. دختر لر به حالت اول در ميآيد. باد ميافتد. دختر لر ترسيده، عقب عقب به عكاسباشي پناه ميبرد. مليجك و فراشباشي و صديق الحرم طناب را كشيده او را نزد سلطان ميآورند. دختر لر مدام خو را به اين سو و آن سو ميكشد. سلطان در پي اوست.
ناصرالدين شاه: مايليم در اندروني متاعي از لرستان داشته باشيم. تهران اينجاست و ما سلطان آن هستيم.
دختر لر: تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه ميگن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
مليجك: صديق الحرم او را به اندروني ببرد.
عكاسباشي مدام به دختر لر اشاره ميكند كه به شهر فرنگ بگريزد. صديق الحرم دختر لر را با طناب مي كشد و ميبرد.
دختر لر: [فرياد ميكشد.] جعفر... جعفر... جعفر...
عكاسباشي از غفلت سلطان و ديگران استفاده كرده، فيلم را باز ميكند و با خود ميبرد. فراشباشي به دنبال او ميرود.
فراشباشي: گستاخ! بيرخصت سلطان به كجا ميروي؟
عكاسباشي: سينموتوگراف آورده بودم، حاليا واسطه الحيل شدم.
فراشباشي: در عوض سلطان مقرر فرمودهاند در قصر حجرهاي داشته باشي.
عكاسباشي: اليوم بيست سال و يازده برج و هفت روز است كه آتيه زير اشجار بيبرگ در انتظار وصال من است.
فراشباشي: وصال آتيه را فراموش كن. مجنون شو!
عكاسباشي: مجنونتر از رژيستور در عالم واقع چه كسي؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|