نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعداز خدا شمائید فرهادخان
من- خیالتون راحت،من هنوزهم اگه طوری بشه،به دو،بطرف پناهگاه می آم.
«درهمین مقغ،دختری با چادر که فقط چشمانش ازآن بیرون بود،واردشدوسلام کرد.صدایی گیرا،یادآورگذشته ای دوره.لیلا بوددختری کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.»
من- سلام لیلا خانم چقدربزرگ شدید!
لیلا- خوش آمدی فرهادخان.خانم چشم شماروشن.
مادر- ممنون لیلاجون. دلت روشن.
«بطرفچمدان رفتم وسوغات فرخنده خانم ولیلاروبیرون آوردوگفتم:»
- اول ازهمه بیادشما بودم فرخنده خانم .بفرمایید،ناقابله .این هم خدمت شما لیلا خانم
فرخنده خانم- مادرچرازحمت کشیدی؟همون که یادمن بودی برام بس بود .پیرشی پسرم .
لیلا-ممنون فرهادخان
«ازصورت لیلاچیزی معلوم نبوداماصدای قشنگی داشت .»
سوغات پدرومادرم روهم دادم .همگی نشستیم ومشغول صحبت کردن ازهردری شدیم درخونه فقط شادی بودکه به هرگوشه ای می دویدوهمه جاسرک میکشیدهنوزنیم ساعت نگذشته بودکه زنگ زدندوهومن واردشد شلوغ وپرسروصدا .شروغ به سلام وعلیک باپدرومادرم کرد .
پدرم که ازحرکات هومن خنده اش گرفته بودپرسید:
- فرهاد،هنوزاین پدرسوخته پشت سرمن حرف می زنه؟
من- اختیاردارید پدر،غلط می کنه .
هومن- منکه همیشه،همه جامی شینم وبلندمیشم دعاتون می کنم!همین چندساعت پیش توی هواپیما ذکرخیرتون بود .داشتم دعاتون می کردم .
«نگاهی چپ چپ بهش کردم .»
هومن- به به،فرخنده خانم!ماشااللهمثل قالی کرمون می مونید .ازموقعی که ازایران رفتم تاحالا،تکون نخوردید .
«فرخنده خانم که گل ازگلش شکفته بودگفت»
-ماشاالله،چه باکمالاته این هومن خان!
هومن- اِاِاِ؛این لیلا خانومه؟!
من- بله،لیلاخانمه .
هومن- ماشاالله چه بزرگ شدن!لیلاخانم یادتونه چقدرمن واین طفلک فرهادجون روبه جون هم می انداختید؟
«راست می گفت.وقتی کوچک بودیم،بارهاوبارها لیلا باعث دعاوکتک کاری من و هومن شده بود»
لیلا- اختییاردارید هومن خان. اونمال وقتی بودکه خیلی کوچک بودیم. در واقعبازی کودکانه بود.
هومن- راست میگن لیلا خانم. اون موقع بچه بودیم وفقط کتک کاری می کردیم.
انشاالله حالاکه بزرگ شدیم لیلا خانم می کنن که دعوای من وفرهاد،به قتل وکشتار برسه!
فرخنده خانم- وا هومن خان خدا اون روزو نیاره.
من- هومن،تواینجا اومدی چیکار،مگه خودت خونه وزندگی نداری؟
هومن- رفتم خونه،سوسن خانم تشریف نداشتن.اومدم یه سلامی عرض کنم ومرخص شم.
«درهمین وقت تلفن زنگ زد وپدرم تلفن رو جواب داد.چند دقیقه بعد خنده کنان به طرف ما آمد»
پدرم- هومن تواین کارها رو از کجا یاد گرفتی؟
بعد رو به مادرکرد وگفت:
- پدرسوخته به پدرش گفته من یه سرمیرم هتل.زن وبچه مو گذاشتم اونجا.
پدرش ازتعجب خشکش می زنه.می پرسه مگه زن گرفتی؟اینم گفته آره،یه دختراهل مغولستان رو گرفتم.اسم بچه مون رو هم گذاشتیم چنگیزخان!
«همه شروع به خندیدن کردند وسرزنش هومن»
هومن- این که چیزی نیست،حرف بزنید شما رو هم اذیت می کنم!این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یکسال زودتردرس هاشو تموم کرد که برگرده واز دستم راحت بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه؟
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از اولش جنی بود.تازه اونجا کمی درستش کردن
پدر- پاشو برو خونه.مادرت اومده.می خواد ببیندت
هومن- مادرم!؟
بعد با زهر خندی برلب،خداحافظی کرد و رفت.
«مادر وپدر هومن،سالیان سال بود که ازهم جدا شده بودند.سوسن خانم نامادری هومن بود هومن یک خواهرناتنی،هم بنام هاله داشت که سوسن خانم مادرش بود.رابطه خوبی با هم نداشتند.»
فرخنده خانم- خدا نصیب نکنه بیچاره پدرش ومادرش چی از دستش می کشن؟!
لیلا- برعکس.خیلی سرزنده وبانمکه!
«برگشتم ونگاهی به لیلا کردم.بزگ شده بود!»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید