نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 12-26-2009
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محشر من با امام رضا (ع)
گرم شور و عشق مستی عیش وحال
غوطه ور در عالم فکر و خیال
پرکشیدم از زمین و از زمان
یافتم خود در مکانی لامکان
چشم تا می دید انسان بود و بس
از کسی بالا نمی آمد نفس
آدم و حوا و هر چه زاده اند
گوییا در این زمین استاده اند
هاتفی در گوش من داد این پیام
عمر دنیا گشته است اینک تمام
روز حشر و محشر عظمی بپاست
قاضی این محکمه تنها خداست
یک طرف دوزخ بد و یکسو بهشت
وقت آگاهی ز حکم سرنوشت
هر کسی در دست خود یک نامه داشت
نامه را در پیش حاکم می گذاشت
بعد از آن باری تعالی می نوشت
بنده اش اهل جهنم یا بهشت
گشت و نوبت بر من مسکین رسید
نامه ام را خواند و اعمالم چو دید
با غضب افکند سوی من نگاه
گفت چیزی تو نداری جز گناه
خوب می دانی که اینجا برزخ است
جای تو یک گوشه ای در دوزخ است
در حق رب خودت بد کرده ای
راه خوشبختی خود سد کرده ای
کارخوب و نیک اینجا می خرند
گفت تا من را سوی دوزخ برند
یک نظر تا به جهنم دوختم
از شرار شعله هایش سوختم
ناگهان زیبا رخی از ره رسید
حال زارم چون بدید آهی کشید
تا که آمد دیده ام پر نور شد
یک نگاهم کرد آتش دور شد
من چه گویم از جمال او دریغ
ابروانش چون کمان مژگان چو تیغ
چشمهایش چشمه ی آب حیات
می برد دل از حیات و از ممات
گیسویش مشکین بُد مشک آفرین
سرو قد و مهربان ومه جبین
دست گل بود و بدن گل چهره گل
برده از زیبایی او بهره گل
گوئیا حق هر چه قدرت داشته
پای خلق این صنم بگذاشته
چهره اش پر مهر و چشمش پر عفاف
حوریان گرد رخش غرق طواف
دست بر سینه به پیشش جبرئیل
دور او حلقه زده نوح و خلیل
موسی و عیسی پی اش آیینه دار
حق کند بر شاهکارش افتخار
اوست دریا خلق پیشش چون نم است
هر چه گویم از جلال او کم است
پیش آمد تا مرا افسرده دید
اینچنینم خسته و پژمرده دید
اشک در چشمان پر مهرش شکفت
رو به حق بنمود با دادار گفت
پور موسی با تو صحبت می کند
ضامن آهو شفاعت می کند
خوب می دانی که من دردی کشم
جور این بد کار را من می کشم
گر چه او با نامه ی بد آمده
چند باری را به مشهد آمده
ریزه خوار بزم خوانم بوده است
چند روزی میهمانم بوده است
آمده صد بار برمن رو زده
پیش ایوان طلا زانو زده
گنبد و گلدسته ام را دیده است
کفشداری مرا بوسیده است
گرچه از لطف تو دیگر رانده است
در حریم من زیارت خوانده است
گر چه صد بار آبرویم برده است
آب سقا خانه ام را خورده است
مادرش او را به عشقم زاده است
به کبوترهام دانه داده است
خوب می دانم که خوش کردار نیست
لیک دیدم بهر زهرا می گریست
تا توانست احترامم کرده است
بعد هر مجلس سلامم کرده است
من نمی خواهم که تنهاتر شود
پیش مخلوق تو رسواتر شود
او به عشق من تمام عمر زیست
غافل از حالش شدن انصاف نیست
بار الها ای خدای نیک و زشت
من بدون او نمی خواهم بهشت
لطف کن پروردگار جرم بخش
بنده بد را به اربابش ببخش
پس ندا آمد بهشت از هست ِ توست
بخشش و عفو خطا در دست توست
تو برای من عزیزی دلبری
هان تو صاحب اختیار محشری
هر که را خواهی ببر با خود بهشت
ای تو جنت آفرین زهرا سرشت
گفته بودم از ازل روز نخست
اختیار من رضا در دست توست
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید