نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 12-26-2009
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه ی خرابه
باز باب عشق سویم باز شد
بار دیگر مثنوی آغاز شد
از قلم شد طاقت و صبر و قرار
می نوشتم با قلم بی اختیار
باید امشب هر دومان مجنون شویم
بهر طفلی واله و مفتون شویم
با کلامش جسم و جانم را فسرد
فکر من را سوی یک ویرانه برد
پرده ها از پیش چشمم زد کنار
تا که دیدم ، سخت گشتم دلفکار
یک خرابه بود و یک دنیا محن
عده ای دلخسته چندین طفل و زن
اینطرف یک زن نشسته در نماز
آنطرف تر کودکی غرق نیاز
چند طفلی بی قرار و بی شکیب
گوشه ای یک مرد تنها و غریب
مادری در فکر یک گهواره بود
آن یکی در فکر مشک پاره بود
دختری با سوز شب در جنگ بود
جای بالش زیر سرها سنگ بود
کودکان دلخسته در سوز و نوا
گریه می کردند اما بی صدا
باغی از گلها ولی بی باغبان
نسترن زخمی اقاقی ناتوان
چهره ی گلها یکایک سوخته
از غم و رنج و تعب افروخته
در میان خیل زنها کودکان
بود طفلی خردسال و قد کمان
لعل او خشکیده بود از قحط آب
دستهایش زخمی از ردّ طناب
موقع برخواستن آن بی نوا
با اشاره عمه را می زد صدا
گونه اش زخمی و پا پر آبله
روی جسمش بود جای سلسله
گاه با یک دست در حال قنوت
گاه در گریه زمانی در سکوت
در دل ویرانه طفل سینه چاک
با سرانگشت خود بر روی خاک
نقش می زد صورت زیبای یار
عکس یک بابا به دستش گوشوار
زینهمه رنج و محن از تاب رفت
بر روی خاک خرابه خواب رفت
ناگهان از خواب خوش بیدار شد
از غم هجر پدر بیمار شد
گفت ای عمه بگو بابا کجاست
همدم این دختر تنها کجاست
خواب دیدم سر به این ویرانه زد
با محبت موی من را شانه زد
تاب مهجوری ندارم عمه جان
طاقت دوری ندارم عمه جان
تا بیاید از سفر باب غریب
زیر لب نجوا کنم امن یجیب
در همین اثنا پدر از ره رسید
با سر آمد ناز دختر را خرید
دختر مجروح چشمش باز کرد
شکوه از جور فلک آغاز کرد
گفت بابا کی بریده حنجرت
کاشکی می مرد اینجا دخترت
کی شکسته ابروی زیبای تو
کی زده با چوب بر لبهای تو
گوئیا در راه هتاکی شده
از چه رو مویت پدر خاکی شد
این جراحتها ز سنگ کین کیست
آنقدر زخمی است جا ی شانه نیست
ردهّ نیزه بر گلویت مانده است
خاک و خون چشم تو را پوشانده است
دست هایت کو پدر نازم کند
با خوشی و عشق دمسازم کند
زد به خود آن قدر تا مجروح شد
رفت از جسمش توان بی روح شد
طاقت از کف داد بی حرکت نشست
ناله ای زد چشم خود آرام بست
دخترک خیری از این دنیا ندید
گوشه ویرانه در خاک آرمید
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید