نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

با صداي زنگ تلفن كتاب را روي ميز گذاشتم و گوشي را برداشتم
- بله
- باربد غذا اماده اس
- اومدم
گوشي را قطع كردم نگاهي به تلفن همراهم انداختم و گفتم
- مزاحم هميشه در دسترس
گوشي را روي ميز گذاشتم و براي شام از اتاقم خارج شدم از پله ها كه پايين مي رفتم بوي اشتها آمور خورش قورمه سبزي مشامم را نوازش مي كرد همه دور ميز جمع بودند به روي غزل لبخند زدم و پشت ميز نشستم در صورت پدر از عصبانيت چند ساعت پيش خبري نبود بشقابم را پر كردم و در سكوت مشغول خوردن شدم نگاهم هر از چند گاهي با نگاه غزل گره مي خورد و وجودم را مرتعش مي كرد مادرم به ارامي گفت
- اشتهات باز شد
- بله بوي غذا حسابي تحريكم كرده
غزل گفت
- تو شمال كه تقريبا هيچ چيزي نمي خورد
- اين ديگه اغراقه
- واقعيته انگار روزه بود
پدر گفت
- باربد هميشه تو سفر از اشتها مي افته
مادرم خنده ريزي كرد و گفت
- درست بر عكس شما
- هر كي يه اخلاقي داره
غزل خنديد و گفت
- پس منم مثل پدر جون هستم چون اشتهام حسابي زياد شده بود
پدر گفت
- اون بخاطر دوره نقاهت بوده
غزل شانه بالا انداخت و گفت
- شايد نمي دونم
نگاهم به جاي زخم روي پيشاني اش افتاد متوجه شد دستي به پيشاني اش كشيد و گفت
- ديگه خوب شده
ديگر ميلي به خوردن نداشتم مادر متوجه حالم شده بود قاشق را در بشقاب رها كردم نگاه نگران مادر عذابم مي داد عذر خواهي كردم و بلند شدم غزل با تعجب پرسيد
- چي شد
- سير شدم
- تو كه داشتي با اشتها مي خوردي
لبخند تصنعي زدم و گفتم
- يه شكم دارم درست به اندازه اونم خوردم
از ميز دور شدم و روبروي تلويزيون نشستم ان را روشن كردم و به ظاهر مشغول تماشاي تلويزيون شدم حضور مادر در كنارم احساس كردم و وانمود كردم مشغول تماشاي تلويزيون هستم اهسته گفت
- خودتو بخاطر مسئله اي كه گذشته و تموم شده عذاب نده
چشم به زمين دوختم و گفتم
- احساس عذاب مي كنم
- به نوع ديگه جبران كن
نگاهش كردم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- از غصه خوردن بهتره
- مثلا چه كاري من چه كار مي تونم واسه اش بكنم
نيم نگاهي به پدرم انداخت و گفت
- كمك كن گذشته اش را يادش بياد
با تعجب به مادرم نگاه كردم ادامه داد
- واسه اش بسه نزديك دو هفته اس كه اون پيش ماست دلم براي پدر و مادرش مي سوزه
نگاهم كرد و گفت
- چرا اينجوري نگام مي كني؟

لبخندي زدم و گفتم
- شما بهترين هستيد
- سعي كردم تو هم بهترين باشي
چهره در هم كشيدم و گفتم
- من نمي تونم بهش بگم خواهرم نيست توانش رو ندارم
مادر سر به زير انداخت و گفت
- منم واسه همينه كه تا حالا هيچ حرفي بهش نزدم
نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد
- نگران تو هم هستم با خودم مي گم هر طوري شده خانواده اش را راضي مي كنم اما ته دلم هميشه مي ترسم مي ترسم اونا سر لج بيفتن گاهي وقتا فكر مي كنم حق با پدرته
از ترديد مادر دلم لرزيد با خود انديشيدم دقايقي پيش از اشكار كردن حقيقت مي گفت و حالا از پدر طرفداري مي كند مادر ادامه داد
- بعد از مهموني ديگه همه چيز تموم مي شه
انگار كه با خودش حرف مي زند گفت
- نمي دونم شايد اينجوري برايش بهتر باشه يه خانواده خوب و مرفه كه همه نوع امكانات در اختيارش مي ذارن به هر حال از لباساش معلوم بود كه از خانواده چندان مرفه اي هم نبوده چي مي گم كاملا مشخص بود كه از يه خانواده سطح پايينه البته اينم دليل خوبي نيست كه ما نخوايم بچه اشون رو بهشون پس بديم نمي دونم واقعا نمي دونم
به ميان حرف مادرم دويدم و گفتم
- قضيه اين مهموني چيه؟
نگاهم كرد و با حالتي تسليم گونه گفت
- مي خوايم خواهرت رو به فاميل معرفي كنيم
دلم لرزيد گفتم
- خواهرم؟
مادر نگاهم كرد ناليدم
- اون خواهر من نيست
- تا پنچ شنبه ديگه خواهرت مي شه رسما تو كه اين فاميل رو مي شناسي به پدر نگاه كردم سر به سر غزل مي گذاشت غزل شادمانه مي خنديد گونه هايش گل انداخته بود چشمهايش مي درخشيد و موهاي ابريشميش روي شانه پخش شده بود
- - تصميمي بابا چيه
- راهنمايي عمه خانمه
- اونو چطور راضي كردين
- مي دوني كه رگ خوابش دست باباته
به مادرم چشم دوختم و گفتم
- رگ خواب بابا دست كيه؟
مادرم لب به دندان گزيد سر تكان دادم مادرم گفت:
- اينا بخاطر توئه ما دوستت داريم
- بله متوجه شدم
- باربد
- كاش حداقل بهم مي گفتين برنامه اتون چيه
- به هر حال تصميمات گفته شده بود
با عصبانيت فرياد زدم
- پس سهم من تو اين ماجرا چي بوده بايد به منم مي گفتين
غزل با تعجب نگاهم كرد پدر با خونسردي گفت
- الان فهميدي خب فرق داره/؟
- نه مسلما نه
به طرف پله ها به راه افتادم پدر گفت
- ما فقط مي خوايم اشتباهات تو رو رفع رجوع كنيم
به طرف پدر برگشتم و گفتم
- مطمئن باشيد از فردا ديگه هيچ اشتباهي نخواهم كرد كه شما بخاطرش تو دردسر بيفتيد
به سرعت از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم در را به شدت بستم و روي تخت افتادم به سقف خيره شدم دلم مي خواست فرياد بكشم به شدت عصبي بودم صداي زنگ تلفن مثل اوار روي سرم خراب شد دلم مي خواست گوشي را به ديوار بكوبم كوچكترين صدايي عصبي ترم مي كرد گوشي را برداشتم و گفتم
- بله
صداي ارش ارامم كرد
- سلام رفيق گشت و گذار
- سلام
- خبريه؟
- نه
- صدات كه يه چيز ديگه مي گه
- چيز خاصي نيست از خستگي ايه
- كجايي
- خونه
- پس قطع مي كنم تو زنگ بزن
و با شيطنت اضافه كرد
- پول تلفنمون زياد مي شه
و پيش از عكس العمل من گوشي را قطع كرد اصلا حوصله نداشتم غريدم
- لعنتي
گوشي را قطع كردم و روي سينه ام گذاشتم دست دراز كردم و گوشي تلفن را از كنار تختم برداشتم و شماره خانه ارش را گرفتم با اولين بوق گوشي را برداشت
- سلام
- سلام
- چطوري
- مگه تو دكتري
- بداخلاق چه خبر
- سلامتي ياد چاق سلامتي افتادي
- بابا اين تلفن همراه تو پوست ادم رو مي كنه اما حالا خيالم راحته تو پول مي دي
- جون به جونت كنن خسيسي
- اينم يه هنره كه هر كسي نداره
- خب
- خب كه خب
- كاري باهام داشتي
- زن زدم بخاطر شمال ازت تشكر كنم
- قابل نداشت
- بعدم....
- بگو گوشم با توئه
- هيچي ولش كن
- هر چور ميلته
دلم مي خواست زودتر خداحافظي كنم مي خواستم با خودم تنها باش
آرش پرسيد
- حالت چطوره
- چند بار مي پرسي
- مگه قبلا پرسيده بودم
- خوبم
- غزلت چطوره
يخم اب شد جواب دادم
- خوبه
- اوه نبينم صدات بلرزه
- مواظب باش دلت نلرزه صدا كه سهله
- پاك از دست رفتي
- نه اون خواهرمه
و به تلخي ادامه دادم
- از پنج شنبه هفته ديگه اون رسما خواهرم مي ش
بغض گلويم را به سختي فشرد ارش گفت
- منظورت چيه
- ولم كن ارش
- باربد
گوشي را قطع كردم اشك از گوشه چشمم جاري شد دلم براي خودم مي سوخت صورت غزل در نظرم بزرگ و بزرگتر شد و مي ديدم ، او را چه ساده مي بازم صداي زنگ تلفنم بلند شد مي دانستم ارش است گوشي ام را خاموش كردم سرم را در بالش فرو بردم نمي خواستم صداي هق هق گريه ام به گوش كسي برسد
غلتي زدم و به سقف خيره شدم احساس ارامش مي كردم بغضم را فرو خوردم نمي خواستم بيشتر از اين گريه كنم در ذهنم خطاب به خودم گفتم اروم باش مرد مگه چي شده تو واسه يه زن گريه مي كني اونم كي يه كسي كه از راه رسيده و همه زندگي ات و به هم ريخته عاقل باش و خوب بهش فكر كن خوشگله ؟ مهربونه؟ خودت پيداش كردي كه چي هزار تا دختر مثل اون هست نه از اون خوشگل تر از اون نازتر كه با يه اشاره واسه ات هلاك مي شن تو كه اهل اينجور برنامه ها نبودي شيطنت مي كردي اما دل نمي دادي واسه پسر اقاي ايماني افت داره عاشق يه دختر ناشناس بشه خوب فكر كن با يه بار ديدن كه ادم عاشق نمي شه كه چي نشستي و تو غروب كلي تماشاش كردي چشم كه باز كرد تو ني ني چشاش اتيش ديدي حرف كه زد صداش تو رو به اسمون برد ببين همه اينا دليل خوبي واسه دوست داشتن مي شه عاقل باش پسر خوب عاقل
بغض فرو خورده ام به صورت دو قطره اشك از گوشه چشمم بر روي شقيقه هايم لغزيدند مي دانستم به خودم دروغ مي گويم من غزل را دوست داشتم با تمام غريبه بودنش چشمانش را صدايش را و وجودش را مي پرستيدم با همان يكبار ديدن عشق كه تزريقي نيست تحقيقي هم نيست تلفيقي هم نيست عشق عشق است دوست داشتن حق است غزل زندگي است ان هم براي تمام لحظات
نيمه غلتي زدم و به پهلو افتادم شقيقه ام را با انگشت فشردم و اهسته ناليدم:
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید