نمایش پست تنها
  #1107  
قدیمی 12-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت هشتم


* كي از تاريكي مي ترسد؟ شب پشت بام چه جوري است؟
شب ديروقت بود. كلثوم در آشپزخانه ظرف مي شست، ديگران گرم صحبت بودند كه بهرام به مادرش گفت: مامان ،‌ من شاش دارم.
مادرش گفت: خودت برو ديگر ، مادر جان.
بهرام گفت: نه من مي ترسم.
زن بابا رو كرد به ياشار و گفت: پاشو پهلوي بهرام برو...
ياشار خودش هم از خيلي وقت پيش شاش داشت اما يك جور تنبلي او را سر جاش چسبانده بود و نمي توانست پا شود برود بشاشد. دو تايي پا شدند رفتند بيرون. همينجوري كه لب كرت ايستاده بودند مي شاشيدند ،‌ بهرام گفت: تو هم مدرسه مي روي؟ من كلاس چهارم هستم.
ياشار گفت: آره ،‌ من هم.
باز سكوت شد. ياشار هيچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول كلاسمان هستم. بابام گفته يك دوچرخه برايم مي خرد. تو چطور؟
ياشار گفت: من نه...
وقتي خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسيد: اين پله ها ديگر براي چيست؟
ياشار گفت: پشت بام مي خورد. مي خواهي برويم بالا نگاه كنيم.
بهرام گفت: من از تاريكي مي ترسم. برويم تو.
ياشار گفت: اول من مي روم بالا. تو پشت سرم بيا.
بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاريكي نمي ترسي؟
ياشار گفت: نه. من شبها تنهايي مي خوابم پشت بام و باكي هم ندارم.
بهرام گفت: شب پشت بام چه جوري است؟
ياشار گفت: اگر بيايي پشت بام، خودت مي بيني.
ياشار اين را گفت و پا در پلكان گذاشت و چابك رفت بالا. بهرام كمي دو دل ايستاد و بعد يواش يواش بالا رفت. ياشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توي آسمان يك وجب جاي خالي پيدا نبود. همه اش ستاره بود و ستاره بود. ميليونها ميليون ستاره.
ياشار گفت: مي بيني؟
ستاره اي بالاي سرشان افتاد و كمانه كشيد و پايين آمد. ستاره ي ديگري در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سكوت شب عوعو كردند و دور شدند. پروانه اي داشت مي رفت طرف سر كوچه. شبكوري تندي از جلو روشان رد شد و پروانه را شكار كرد و در تاريكي گم شد. ستاره ي ديگري افتاد و خط روشني دنبال خودش كشيد. بوي طويله از چند خانه آن طرفتر مي آمد.
ياشار « راه مكه» را بالاي سرشان نشان داد و گفت: اين روشنايي پهن را كه تو آسمان كشيده شده ، مي بيني؟
بهرام گفت: آره.
ياشار گفت: اين را بش مي گويند « راه مكه».
بهرام گفت: ‌حاجي ها از همين راه به مكه مي روند؟
ياشار خنديد و گفت: نه بابا. مردم بيسواد بش مي گويند راه مكه. اينها ستاره هاي ريز و درشتي اند كه پهلوي هم قرار گرفته اند. خيال نكني به هم چسبيده اند. خيلي هم فاصله دارند. از دور اين شكلي ديده مي شوند.
بهرام گفت: پس چرا مردم بش مي گويند راه مكه؟
ياشار گفت: معلوم است ديگر. آدمهاي قديمي كه از علم خبري نداشتند ، براي هر چه كه خودشان بلد نبودند افسانه درست مي كردند. اين هم يكي از آن افسانه هاست.
بهرام با ترديد گفت: تو اين حرفها را از خودت در نمي آري؟
ياشار گفت: اينها را از آموزگارمان ياد گرفته ام. مگر آموزگار شما برايتان از اين حرفها نمي گويد؟
بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را مي خوانيم.
ياشار گفت: مگر اين حرفها درس نيست؟
ستاره ي درخشاني از يك گوشه ي آسمان بلند شده بود و به سرعت پيش مي آمد. بهرام بدون آن كه جواب ياشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه كن. كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: آن كه ستاره نيست. قمر مصنوعي است. از زمين به آسمان فرستاده اند.
بهرام گفت: كجا دارد مي رود؟
ياشار گفت: همين جوري دور زمين مي گردد.
بهرام گفت: تو مرا دست انداخته اي. از خودت حرف در مي آري.
ياشار گفت: از خودم حرف درمي آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم مي تواني از آموزگار خودتان بپرسي.
بهرام گفت: آموزگار ما از اين جور چيزها نمي گويد.
ياشار گفت: لابد بلد نيست بگويد.
بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چيز بلد است. خودش مي گويد. تو دروغ مي گويي.
بازار صحبت و بحث داشت گرم مي شد كه داد زن بابا تو حياط بلند شد: كجاييد ، بهرام؟
بچه ها كمي از جا جستند. بهرام باز ياد تاريكي شب افتاد و خواست گريه كند كه ياشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ايستاده ام.
زن بابا صداي ياشار را شناخت و غريد: گوساله ، بچه را چرا بردي پشت بام؟
و معطل نكرد و تندي رفت پشت بام. بهرام را از دست ياشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..
ياشار گفت: قحبه!..
زن بابا از كوره در رفت. محكم زد تو صورت ياشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پايين. ياشار لحظه اي ايستاد. آخرش بغضش تركيد و زد زير گريه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روي رختخوابش.

* گربه ي سياه آخرش كار خودش را كرد
ياشار صبح به سر و صداي مسافرها بيدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرماي خوشايندي داشت. ننه اش چمدان زن بابا را روي دوش گرفته بود و آخر از همه از در بيرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. ياشار دهن دره اي كرد و پا شد از پلكان رفت پيش اولدوز. اولدوز پارچه ي جلو دهنش را باز كرده بود ،‌ داشت گوشه و كنار صندوقخانه را مي گشت. ياشار صداش زد: دنبال چي مي گردي اولدوز؟
اولدوز سرش را بلند كرد و گفت: تويي ياشار؟
ياشار گفت: آره. چه بلايي سر عروسك آمده؟
اولدوز گفت: نمي دانم. پيداش نيست.
اولدوز سرگذشت ديروزش را در چند كلمه به ياشار گفت. ياشار هم احوال پاي گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع كردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبري نبود. ياشار گفت: نكند زن بابا ازمان ربوده باشد!
اولدوز گفت: چكار مي توانيم بكنيم؟
ياشار گفت: مورچه ها مي توانند پيدايش كنند. اگر زير زمين هم باشد ، باز مي توانند نقب بزنند بروند سراغش.
اولدوز گفت: پس برو پاي گاو را بردار بيار.
ياشار تندي رفت. پشت بام گربه ي سياه را ديد كه يك چيزي به دندان گرفته با عجله دور مي شود. ياشار آمد پايين و رفت سراغ لانه ي سگ كه در گوشه ي حياط بود و پاي گاو را آنجا قايم كرده بود. لانه خالي بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه ي سياه هم خبري نبود. باز آمد پايين. باز رفت پشت بام. همين جور كارهاي بيهوده اي مي كرد و هيچ نمي دانست چكار بايد بكند. آخرش به صداي ننه اش به خود آمد. ننه اش داشت لب كرت دست و روي اولدوز را مي شست. ياشار هم رفت پيش آنها. ننه اش گفت: ياشار ، اگر انگشتت ديگر درد نمي كند ، بهتر است سر كار بروي.
ياشار گفت: ننه ، تو نمي روي رختشوري؟
كلثوم گفت: باباي اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برايش درست خواهم كرد.
ياشار گفت: دده امروز مي آيد؟
ننه اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر مي دهم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید