نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 05-22-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگزدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجانگفت:الوبفرمایید؟
گفتم:مامان.
تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجاهستی؟همۀ ما را جون به لب کردی.
گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم منیک ساعت دیگه خانه هستم.
در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیتگفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
-جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودمدارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم.
مسعود با خشمگفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرونمیگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجاهستی؟
جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرتخواهی کن.من هم خودم رامیرسانم.بعد تلفن را قطع کردم.
بیرون بیمارستانچشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقیکه پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است.
پیرمردبا دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای منهستی.انشاللهخوشبخت شوی.
در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردمگفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطرمن هرچه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم.
مادربزرگ نمازش به اتمامرسید.
گفتم:التماس دعا.
پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دخترعزیزم.
گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.توروخدا مواظب پدربزرگ باشو خوب از او مراقبت کن.

مادربزرگ گفت:خدا پشت وپناهت دختر عزیزم.
با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم وبه خانه رفتم.
نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای بهذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخلخانه شدم.

همه با دیدن منبلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم.
فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به منانداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد.
رامین و اقای شریفی روی مبلنشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و باهمروبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمیاوردم.
مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجابودی؟
نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم.
با مِن مِن جوابدادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویمدستبندم را گمکرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم.
مادرگفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد ومسعود و اقا رامینهمراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست درخیابان سرگردان میشدند.
با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده امتا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره.
فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود ونمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسمکه شما کجادنبال دستبندتون می گشتید؟
نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندیبه رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم:

پیش خودم فکر کردم که شاید وقتیبا شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پارهشده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزیندیده اند.بخاطر همین در پارکخیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایدهبود.
فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارکدنبال دستبند بگردید!
گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدرمرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوالگرفته اید؟
در همان لحظه رامینلبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند.
اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیمکه شما تا این وقت شب کجا بودید!
یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشمگفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتمابرای خودم دلیلیداشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبیبلندشدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.
واقعا روز پر ماجراییداشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هماینطور.
لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهادافتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شدهبود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنارشیما نشستم.
لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود.
من سکوت را شکستم.آرام رو کردمبه فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهمریختهاست.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکرمیکنم.
فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شماخیلی مشکل است.
رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانندمنشی گریبرایم دست و پا کنی؟
نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری بهمن چشم دوختند.
مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟
به اجبار لبخندی زده وگفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم.
مسعود با حالت عصبانیتپرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟
با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماهتابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقیمانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافهمیکند.تورو خدا اگه میشه برایمکاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودمسرگرم باشم.
با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نبایدوقتی از بیمارستان مرخص شدند دوبارهبه ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.بایدبرایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامشداشته باشند واینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمودلو میرفتو من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهادمیشدم.
رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجاکسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه ازخودمان است.
میدانستم رامین خودش راقانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهیبه صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد.
جوابدادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمامشود.
اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سرمیره.مخصوصا دختریجوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیشرا کمی به کار بیندازد.
پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشمبه مادرش نگاه کرد.
رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت ازدوستانم بعنوان منشی شما را معرفیمیکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهترهدر جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شماراحتباشه.
با خوشحالی به رامین نگاه کرد.
فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوبفکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبولکنی.و اینکه اگهبخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کردهباشید وخستگی تابستان...
حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀمسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکرنکنم باشه.مخصوصا کهمعرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند.
رامین در حالیکه چاییمی خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفیکنم.
گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیماهم نگران او بود.
مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادمدر جایی کار کنی.
لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقتلطفشون را از ما دریغ نمیکنند.
فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و بهخانه بروند.
وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخمنکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکرنمیکنم.
فرهاد با اخم نگاهی به منانداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی.
گفتم:ازاینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود.
شیما با نگرانیبه طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وایدختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیرباورهستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم.
صبح خیلی سرحال اماده شدمتا همراه رامین به شرکت دوست او بروم.
همراه رامین سوار ماشین شده و راهافتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم.
در حالی که به بیروننگاه میکردم گفتم:بفرمایید
رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کاربروی؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوبمیدونی که من مشکل مالیاصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم باعمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علیهر ماه از سهم کارخانهپول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکاربروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشیباشم و وقت گرانبهایم را بیخود هدر ندهم.
رامین در حالیکه با یک دستآینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حسرا هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدایبلند گفت:افسون از تومتنفرم.
با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود کهاو یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم.
وقتی دید سکوت کردمپرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟
جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهیبگویی.
خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساسنداری.چرا با فرهاد اینطوررفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازیمیکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانهوار دوست دارد ولیتو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمیدکه دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکردهاست.
گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها روندارم.
رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تواز من متنفر هستی.باید فقطحرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملواز نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوتکرد و آهی عمیق از ته دلکشید.
منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلادلم به رحم نیامد و ازحرکاتم ناراحت نشدم.
به شرکت رسیدیم.
رامینمرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیحداد.
اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه ولاغر بود و صورتی مانندژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد وسفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم میامد.عینکی ریز و ته استکانی بهچشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید.
اقای محمدی رو به من کرد وگفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟
اول خواستم قبولکنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم.
گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارمرا شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم باخیال راحت کارم را شروع کنم.
اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظیکرده و از شرکت بیرون امدیم.
با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
رو بهرامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟
یکدفعهرامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد.
با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهانمیکنی.
لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتربگیرم.
پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برایخودش برمیدارد و من دوست نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دستبدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته استسرم را پایینانداختم.
رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو روجون شکوفه راستش را بگو.تو بهچولی احتیاج داری که نباید کسیبدونه؟
سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم.
راین دوبارهپرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را کهلازمداری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم.
دلم از خوشحالیفروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه رایکجابه تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزیبداند.
رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود کهتو به ما دروغ میگفتی.حالابگو چقدر احتیاج داری؟
با شادی زیادی که دردل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر میگردونم.
رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتمانداخت و گفت:راستی تو نکنهدستبندت را فروخته ای؟
جواب دادم:نه.اون روگرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودشبرمیدارد.
رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثلادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد.
رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم راگرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبیشدم.حالا اینطور بغض نکن کهخودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتیتاکمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید