نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت ششم

-خود کشی نکرد نترس . اما ای کاش خود کشی میکرد.

-چی کار کرده؟
-اسیر غول اعتیاد شد. اون یه الکلی شد. یه معتاد بی مصرف شد.
-الان کجاست؟
-نمی دونم من هم جسته و گریخته از خانوم کوچیک شنیدم. بعد از اون قضیه هم دیگه روم نمی شه برم خونه خانوم کوچیک.
از جام بلند شدم و از اتاق علی بیرون رفتم.
***
باورم نمیشد که رضا با خودش یه همچین کاری کرده باشه. من نمی فهمیدم رضا همه چیز بود. یه نمونه کامل از مقاومت بود. چرا باید به خاطر من یه همچین کاری میکرد. من هیچ تقصیری نداشتم . من هیچ وقت نفهمیدم که اون من رو دوست داره. همیشه گوشه ذهنم یاد و خاطرات خوش کودکیمون بود. اما ... با اینکه هیچ وقت سن و سال برای من مهم نبود اما چون از اون سه ماه بزرگتر بودم هیچ وقت جز دوستی به چیز دیگه ای فکر نکردم. من عاشق نیما شدم وقتی که باهاش ازدواج کردم و الان هم حاضر نبودم به هیچ دلیلی ترکش کنم. نیما همه زندگی من بود.
اون روز از دانشگاه با نگار برمی گشتیم .نگار دستم رو محکم فشرد و گفت:
-اون ور رو نگاه داداشم اومده دم دانشگاه.
بی خیال سرو رو تکون دادم و با هم جلو رفتیم تا سلام و علیک کنیم. در لحظه اول تو نگاهش یه چیزی رو حس کردم که بعدها فهمیدم بهش عشق میگن. از اون روز هر روز میومد دم دانشگاه تا ما رو برسونه تا اینکه من ماشین خریدم . از فردای اون روز نیما برای بردن نگار نیومد. اما هفته بعدش با خانواده اش به خونمون اومد.
صدای زنگ در که بلند شد. نگاه خریدارانه ای به دیوار رنگ و رو رفته خونه باغ انداختم. چشمام رو بستم و هوای زیبای اونجا رو با تمام وجودم وارد ریه هام کردم. باورم نمیشد که اینقدر دلم برای اونجا تنگ شده باشه.
صدای پیرمرد مهربون قصه های کودکیم که بلند شد لبهام به خنده نشست. باورم نمیشد که حاجی هنوز زنده باشه.
-سلام حاجی.
با تعجب از پشت قاب عینکش نگاهم کرد و گفت:
-علیک سلام دخترم. شما؟
عینک دودیم رو از روی چشمم برداشتم و با لبخندی که به لب داشتم گفتم:
-ماندانا ام حاجی یادت نمیاد؟
پیرمرد کمی فکر کرد و بعد با خنده گفت:
-آه ماندانا خانم چقدر بزرگ شدی تو دخترم....
بعد در حالی که میخندید من رو به داخل دعوت کرد.
دلم نمیومد نگاه از درختهای زیبای خونه باغ بردارم.
-خانوم کوچیک خونه است؟
-آره دخترم خیلی وقته جایی نمیره
لبخندی زدم و به عصای توی دستش نگاه کردم و گفتم:
-حاجی زحمت نکش خودم میرم. فقط می رم یه سر به ساختمون قدیمی بزنم.
در حالی که با دستش کمرش رو گرفته بود گفت:
-به یاد بچگی هات؟
لبخندی زدم و گفتم:
-برای تجدید خاطره.
سرش رو تکون داد و آه جگر سوزی کشید و گفت:
-برو عزیزم ، برو
ساختمون قدیمی همچنان سبک خودش رو حفظ کرده بود. رضا همیشه می گفت ما چه میدونیم توی این ساختمون چه اتفاقهایی افتاده. شاید بارها حجله گاه عشاقی بوده. شاید هم ....
همیشه به این جمله رضا که میرسیدم تمام تنم به لرزش میافتاد. از همون موقع دوست نداشتم که رضا هیچ وقت ادامه این جمله روبگه. دستم رو روی گوشهام میزاشتم و با سرعت از اون ساختمون دور میشدم.
به جرئت میشد گفتکه حالا این ساختمون خیلی خیلی پیر تر شده بود. نگاهم که به پله های راه پشت بوم افتاد اشک توی چشمام نشست و با غصه در حالی که دستم رو به دیوارهای خاکی می کشیدم به بالا رفتم. انگار نیرویی جادویی من رو به بالا می برد. در پشت بوم با صدای دلخراشی روی پاشنه چرخید و با باز شدن در یهو پرنده ها با صدای زیادی شروع به پر زدن کردن. با دستم اشک هام رو پاک کردم و نیمه بسته در رو هول دادم تا کامل باز شه. پا به روی زمینی گذاشتم که نوشتن رو از اونجا شروع کرده بودم. چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
-این منم ، آیا به یادت داری ؟
بغض غریبی گلوم رو آزار میداد.
***
-سلام خانوم کوچیک
از روی زیلویی که روی سکوی جلوی در انداخته بود نیم خیز شد و به صورتم نگاه کرد.عینک بزرگ گردش رو روی چشمای تیله ای هوشیارش گذاشت و بعد زیر لب چیزی زمزمه کرد.
نزدیکش شدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-ماندانا این تویی؟
سرم رو تکون دادم. بغض هنوز توی گلوم بود. خانوم کوچیک سرش رو تکون داد و به تُرکی گفت:
-بالام ُاولُم ان شالله. نَقَدر گِـج گَلدیی بالام.
-دیر اومدم آره. خیلی دیر اومدم خانوم کوچیک.
سرم رو توی بغلش گرفت و با نوای غریبی شروع به زاری کرد.
وقتی هر دو ساکت شدیم برام توی لیوا ن های کمر باریکش چایی ریخت و هی سوال پیچم کرد.
-مبارک باشه دخترم شنیدم عروسی کردی؟
-بله خانوم کوچیک پنج ساله....
سرش رو تکون داد و گفت:
-پنج ساله .....
بی اختیار پرسیدم:
-از رضا چه خبر خانوم کوچیک؟
نگاهی گذرا، عاری از هر گونه احساس به صورتم انداخت و گفت:
-کدوم رضا دخترم؟
با تعجب گفتم:
-رضا رو میگم....
-می دونم . همبازی کودکی هات رو میگی؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
-دیر اومدی ماندانا، رضایی که همبازی تو بود ،پنج ساله مرده. این رضای جدید رو تو نمیشناسی....
مکثی کرد و بعد با پر روسریش گوشه چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
-من هم دیگه نمی شناسمش...
-میدونم خانوم کوچیک علی همه چیز رو برام تعریف کرده...
سکوت کرد و در حالی که به پشتی پشت سرش تکیه می داد. لبه لیوان رو روی لبش گذاشت و به دوردستها خیره شد.
جرئت نداشتم سر بلند کنم. نمیدونم چرا احساس گناه می کردم..
-همیشه بهش گفتم. رضا برو بهش بگو دوستش داری... اما اون می گفت مگه میشه من رو یادش بره ؟من رو خانوم کوچیک؟ یعنی ماندانا می تونه من رو با تمام احساساتم از یاد ببره؟ این جور موقع ها نگاهش به زمین می افتاد و بعد از لحظه ای سرش رو تکون میداد و می گفت محاله. ماندانا وقتی عروسی کردی ، ندیدیش که چطور مُرد. طفلک بچم رنگ به رو نداشت. رفته بود ساختمون قدیمی و مثل دیونه هامن فقط صدای گریه اش رو می شنیدم.
انگار که داشت با خودش حرف میزد و وجود من رو حس نمی کرد.لیوان رو محکم توی دستم فشردم و گفتم:
-الان کجاست اینجا میاد؟
-جایی نداره بره مادر. آره میاد.
-الان کجاست؟
-در هفته دو روز میره این آموزشگاه ...... حال و روز خوبی نداره داره دق میکنه....

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید