ای داد فریاد له بی کسی
چه بکم نیه فریاد رسی
امشو چن شوه دورمه یارانم
جو زمین شور تشنه وارانم
له دوری یاران چنی هولمه
چنه بیستون غم له کولمه
ای داد فلک از بی کسی و تنهایی
چه کار کنم فریاد رسی نیست
امشب چند شب است دور و جدا از یارانم
به مانند زمین شور تشنه بارانم
از دوری یاران و عزیزانم خیلی دلتنگم
انقدر که به اندازه کوه بیستون غم بر روی شانه هایم سنگینی می کند
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|