گفتم که کنم تحفهات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار
جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار
***
از نالهی عشاق، نوایی بردار
وز درد و غم دوست، دوایی بردار
از منزل یار، تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست، پایی بردار
***
در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر
در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز
سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر
***
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
انسان مجازیند این نسناسان
پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!
***
از سبحهی من، پیر مغان رفت ز هوش
وز نالهی من، فتاد در شهر خروش
آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید
تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش
***
ای زاهد خود نمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش
ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش
***
کردیم دلی را که نبد مصباحش
در خانهی عزلت، از پی اصلاحش
و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم
قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش
***
از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظارهی تو ای مایهی نوش
چون منتظران به هر زمانی صد بار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش