نمایش پست تنها
  #39  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/5
وفا با عجله و بدون نظم و ترتیب وسایلش را درون كوله اش جا داد و زیر نگاههای پرسش آمیز یاشار به مرتب كردن تختش پرداخت. یاشار یك بار دیگر به آرامی پرسید: - بهت حق می دهم كه از فضای ساكت اینجا خسته شده باشی و متشكرم كه تعطیلاتت رو به خاطر من خراب كردی و همراهم اومدی. از این كه برمی گردی هم ناراحت نیستم من به تنهایی عادت كرده ام اما موضوع اینجاست كه تو داری با دلخوری اینجا و منو ترك می كنی.
وفا كوله اش را برداشت و گفت:
- اگر بخواهی جواب محبتهای خواهرم رو هم با یك تشكر خشك و خالی بدی خودم خفه ات می كنم.
و به سمت در شتافت، اما قبل از این كه از كلبه خارج شود یاشار بسرعت جلوی او را گرفت و گفت:


- منظورت چیه وفا؟ وفا مستقیما به او نگاه كرد و با جدیت گفت:
- منظور تو از رابطه با اون دختره چیه؟
یاشار یكه ای خورد و بعد گفت:
- تو خودت خوب می دونی كه من چه مشكلاتی دارم، من نمی تونم منظوری از این رابطه داشته باشم چون یك ...
وفا با عصبانیت حرف او را قطع كرد و گفت:
- چون یك مرد كامل نیستی! از این مشكلت داری به خوبی استفاده می كنی و دست به هر ... به هر ....
یاشار با صدایی آهسته پرسید:
- به هر چی؟ كثافتكاری؟ خیانت؟ چی؟ من مرتكب چه اشتباهی شدم؟
مدتی در سكوت خیره به هم نگاه كردند و بار دیگر یاشار گفت:
- من فقط موضوع پایان نامه خواهرت بودم.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعا؟! پس باید به عرضتون برسونم كه ویدا چهار سال پیش پایان نامه اش رو ارائه داد و فارغ التحصیل شد.
و بدون این كه منتظر پاسخ یاشار بماند از كلبه خارج شد.
یاشار چندین بار او را صدا كرد و چون جوابی نشنید به داخل كلبه برگشت. به خودش نمی توانست دروغ بگوید ویدا محبتهای بی دریغش را نثار او كرده بود و در عین حال هیچگاه احساسی در او برنیانگیخته بود.

***
با پیچیده شدن صدای ترمز در سطح باغ، ویدا فورا از پشت میز ناهارخوری برخاست به سمت پنجره رفت و پرده را كنار زد وفا زیر بران شدیدی كه می بارید پله های عریض مقابل ساختمان را بالا می آمد. سیمین مادر ویدا كه مشغول صرف ناهار بود پرسید:
- كیه عزیزم؟
ویدا به سمت او چرخید و گفت:
- وفا!
در سالن باز شد و وفا كوله به دست وارد شد و آهسته گفت:
- سلام.
سیمین از پشت میز برخاست و با كمی تشویش گفت:
- سلام پسرم چه بی موقع! اتفاقی افتاده؟
وفا با بی حوصلگی كوله اش را روی كاناپه پرت كرد، پشت میز نشست و مشغول خوردن اضافه غذای ویدا شد. ویدا جلو رفت كنار او نشست و پرسید:
- مامان پرسید اتفاقی افتاده!
وفا زیر چشمی به او نگاه كرد و گفت:
- چه اتفاقی؟ می بینی كه سر و مر و گنده جلوتون نشستم.
سیمین مقابل او نشست و گفت:
- این چه مدل جواب دادنه؟ از راه نرسیده می پری سر میز ناهار جواب آدم رو هم كه نمی دی.
ویدا گفت:
- انگار كه از قحطی برگشته!
وفا با تمسخر پاسخ داد:
- آخر عاقبت لَلِه بودن همینه دیگه، اون هم لَلِه یك آدم گنده!
ویدا با كمی عصبانیت گفت:
- ببینم ... نكنه یاشار رو ولش كردی اومدی؟
وفا از سر میز برخاست كوله اش را برداشت و گفت:
- بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده.
ویدا قاشق را به سمت او پرت كرد و گفت:
- خفه شو وفا!
سیمین با عصبانیت گفت:
- باز عین سگ و گربه بیافتین به جون هم.
و بعد رو به ویدا كرد و گفت:
- این حركات چیه؟ تو دیگه بچه نیستی ویدا، لازم نیست یادآوری كنم كه بیست و شش سالته.
ویدا معترضانه گفت:
- یك چیزی به شازده ات بگو، بزرگتر، كوچكتری حالیش می شه؟
وفا با جدیت گفت:
- از این به بعد نبینم دور و بر اون پسره، یاشار بپلكی، شیرفهم شد؟
ویدا با ناراحتی گفت:
- مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
وفا در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
- من مرد این خونه هستم هرچی كه من می گم همون می شه.
ویدا با صدای بلند خندید و گفت:
- یعنی تازه فهمیدی پشت لبت سبز شده؟
وفا كوله اش را همانجا رها كرد و با سرعت از پله ها پایین آمد، ویدا جیغ زنان پشت سر سیمین پنهان شد و گفت:
- می خواهی چه غلطی كنی؟
وفا با عصبانیت گفت:
- بیا این طرف تا بهت بگم چه غلطی می كنم.
سیمین از جا بلند شد و تحكم آمیز گفت:
- برو توی اتاقت وفا.
وفا لحظاتی ایستاد و با خشم به ویدا نگاه كرد و بعد بدون معطلی از پله ها بالا رفت. سیمین رو به ویدا كرد و گفت:
- خجالت داره ویدا تو الان باید مادر دو تا بچه باشی، اون وقت با برادرت كلنجار می ری و ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید