نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/5

یاشار دقایقی در سكوت به ریختن چای و چیدن چند عدد شیرینی در ظرف پرداخت، سپس با سینی حاوی چای و شیرینی نزد لیلا برگشت و سینی را وسط میز قرار داد، مقابل لیلا نشست و گفت: - هیچ كس به اندازه من از نظر روحی آشفته نیست.
نگاه پرسش آمیز لیلا روی چهره مغموم او ثابت ماند، یاشار دستش را روی جیب پیراهن و شلوارش كشید و با نگاه، اطرافش را كاوید. لیلا پرسید:
- شما سیگار می كشید؟!
یاشار از جا برخاست سیگار و فندكش را از روی تخت برداشت و در حال روشن كردن سیگارش بار دیگر مقابل لیلا نشست و گفت:
- گهگاهی می كشم، چطور مگه؟


لیلا گفت: - بهتون نمی آد.
یاشار دود سیگارش را بیرون داد لبخندی زد و گفت:
- باید چه جوری باشم كه بهم بیاد؟
و منتظر پاسخ لیلا شد، اما چون جوابی نگرفت ادامه داد:
- بهم می آد كه یك بیمار روانی باشم؟
لیلا ناباورانه به او نگاه كرد و یاشار ادامه داد:
- یه آدمی كه چند سالی رو توی آسایشگاه روانی زندگی كرده باشه؟
لیلا گفت:
- غیر ممكنه!
یاشار سیگارش را ناتمام در زیر سیگاری خاموش كرد و گفت:
- چرا؟ چون پولدارم؟!
لیلا ناخواسته در چهره او دقیق شد. با تمام آن حرفها نمی توانست از او بترسد به او آرامش می بخشید آن چهره جذاب، زیبا، متعلق به مردی مغموم و مرموز بود مرموز برای او، و گلی این موضوع را بیان كرده بود اما چرا مورد اعتماد پدربزرگش بود؟ یاشار او را از افكارش بیرون راند و گفت:
- قصه زندگی من دردناك تر از قصه زندگی شماست می خواهید بشنوید.
لیلا با سكوتش جواب مثبت داد و یاشار گفت:
- چایتون سرد می شه.
و همزمان با لیلا فنجانش را برداشت، كمی از چایی اش را نوشید و گفت:
- پدربزرگم از زمین داران بزرگ گیلان بود یك كارخونه نساجی هم توی اصفهان داره همه اینها رو به اسم مادربزرگم كرد. وقتی فوت كرد املاكش دست نخورده باقی موند و پدرم اونها رو بعهده گرفت و مخارج خانواده مثل قبل از قبل همین املاك تامین شد. پدرم به علت سفرهای زیادی كه به كشورهای خارجی داشت دوستان زیادی با ملیتهای مختلفی داشت، یكی از این دوستان كه اهل سوئیس بود بیشتر از بقیه براش جذاب و سرگرم كننده بود همین رفاقت بیش از حد و حصر بود كه مادربزرگم رو به این فكر انداخت تا دختر اون آقا رو برای پدرم خواستگاری كنه. اون خانوم سوئیسی بر خلاف میل پدرم مسلمان شد و به عقدش در اومد و شد مادر من و من حاصل اون ازدواج ناموفق، ناخواسته و بی فرجام هستم، من با تمام مشكلاتی كه گریبانگیرم شد. مادرم زن نجیبی نبود، مایه ننگ و شرم ....
و سكوت كرد نام مادرش را با انزجار بر زبان می آورد و برای لیلا باورنكردنی بود كسی از مادرش اینطور با تنفر یاد كند. یاشار ادامه داد:
- زنی كه واژه مقدس مادر رو به كثافت كشید! بیچاره پدرم بهش علاقمند شد و نمی دونست با چه هرزه ای زندگی می كنه من اینقدر بچه بودم ... اینقدر بچه بودم كه نمی فهمیدم رفت و آمدش با اون كثافتها چه معنایی می ده ... منو هم توی اون ... توی اون ملاقتهای كثیفش همراهش می برد تا شك پدرم برانگیخته نشه مگه تا كی می تونست روی كارهای نامشروعش سرپوش بگذاره ... تا كی؟ كی می دونه برای مرد چقدر سخته وقتی همسرش رو با یك مرد دیگه، با مردی كه بهترین دوستشه، توی وضعی تهوع آور غافلگیر می كنه؟ كی می دونه كه چقدر زجرآور و چقدر سخته كه از روی خطاهای زنش بگذره و به اون فرصت دوباره بده و تازه این مهمه كه اون زن چطور از فرصت دوباره اش استفاده می كنه؟ مادرم زندگی پدرم رو با هرزگیهاش ویران كرد؛ اون عادت كرده بود و به روابطش ادامه داد انقدر غیرقابل تحمل شده بود كه تصمیم گرفت طلاقش بده، جلودارش نبود، شده بود یك از بند گسیخته!
اما مادربزرگم می ترسید، می ترسید با طلاق دادن مادرم نتونه جلوی درز پیدا كردن حقیقت رو توی رسانه ها و مردم بگیره. می ترسید اسم و آوازه خانوادگیش به لجن كشیده بشه، تا این كه من اینقدر بزرگ شدم كه روابط نامشروعش رو به راستی درك كردم ...

لیلا حركات او را زیر نظر گرفت دستهایش بوضوح می لرزید و عضلات صورتش منقبض شده بود. آمیخته ای از بغض و اشك و نفرت در چشمانش جمع شده بود و حالش را به شدت دگرگون ساخته بود. لیلا فورا از جابرخاست و به سمت آشپزخانه رفت با یك لیوان آب برگشت.
یاشار قوطی كوچك قرص را از درون جیبش بیرون آورد و یكی از قرصها را با آب خورد لیلا قوطی قرص را از روی میز برداشت و به اسم عجیب و غریب قرص نگاه كرد یاشار آهسته گفت:
- برای جلوگیری از تشنجات روحیه، تسكینم می ده.
لیلا با اندوه گفت:
- اگر یادآوری خاطرات باعث آزارتون می شه ادامه ندهید.
یاشار از آنچه او را تا سرحد جنون می آزرد فاكتور گرفت و ادامه داد:
- برام شك و شبهه شده بود كه آیا من حاصل این روابط نامشروع هستم؟ واقعا پدرم آقای حسام گیلانیه؟ انقدر این افكار و در پرده بودن حقایق برام مهم و تلخ شد كه منو راهی آسایشگاه روانی كرد. اون وقت بود كه پدرم به حضور ننگ آور مادرم در زندگیمون خاتمه داد، گور پدر شهرت و اسم و رسم همه و همه! بعد سعی كرد با آزمایشات خونی و ژنتیكی به من ثابت كنه كه فرزند خودش هستم اما .... نتونست روح و روان تخریب شده منو بازسازی كنه، نتونست اون تصاویر .... اون خاطرات ... اون ....
لحظاتی سكوت كرد و بعد مستقیم به لیلا نگاه كرد و پرسید:
- یادتون هست به شما گفتم آدمی مثل من یا شما هم می تونه مشكلات روانی داشته باشه؟
لیلا نگاهش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت. یاشار ادامه داد:
- خب حالا به من می یاد كه یك آدم مشكل دار باشم؟ بهم می یاد توی سن دوازده، سیزده سالگی راهی آسایشگاه روانی شده باشم؟ نه بهم نمی یاد، اما من هنوز هم از رنگ سفید، از فضای سفید متنفرم چرا كه اون اتاق، اون آسایشگاه و اون آدمها، اون دورا سخت و بحرانی رو توی ذهنم تداعی می كنه. هنوز هم تحت معالجه روانپزشك هستم، وفا همراه منه تا من دچار مشكلی نشم. از اجتماع و مردم گریزانم. به این جنگل پناه می یارم، چون یك انسان عادی نیستم. تا سال قبل دو سه ماهی رو در تابستون دچار تشنجات شدید روحی می شدم. پزشك معالجم معتقده چیزی در ته مانده ذهن و خاطراتم وجود داره كه منو به اون حال و روز می اندازه این قرصها رو هم جدیدا برام تجویز كرده تا مانع بروز اون حالات باشه. تا چند سال قبل هم پدرم ترجیح می داد توی آسایشگاه و تحت مراقبتهای ویژه اون دوران بحرانی رو سپری كنم اما سه یا چار سال قبل خواهر وفا كه روانپزشكی خونده پیشنهاد داد تحت مراقبتهای اون همان دوران را توی منزل سپری كنم، حسنش این بود كه دیگه مجبور نبودم فضای سفید رو تحمل كنم.
لیلا نفس عمیقی كشید و گفت:
- من واقعا متاسفم، نمی دونم چی باید بگم.
یاشار گفت:
- چیزی نگید فقط ... نمی خواهید بدونید چرا من شما رو از وضع روحی خودم و از زندگی خودم مطلع ساختم؟
لیلا گفت:
- مگه شما برای شنیدن صحبتهای من به دنبال دلیل بودید؟
یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- نه ... نبودم.
و ظرف شیرینی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- فكر می كنم خسته تون كردم.
قبل از این كه لیلا حرفی بزند در باز شد و وفا از حضور لیلا در آنجا غافلگیر شد. یاشار ظرف را روی میز قرار داد و گفت:
- برگشتی وفا؟
وفا با تردید به لیلا نگاه كرد وارد كلبه شد و گفت:
- آره، اونا رو رسوندم ترمینال و برگشتم.
لیلا از جا برخاست و گفت:
- سلام.
و پاسخی نشنید رو به یاشار كرد و گفت:
- می رم بیرون قدم بزنم تا پدربزرگم برگرده.
و از كلبه بیرون رفت. یاشار از جابرخاست و به وفا كه متفكرانه لبه تختش نشسته بود گفت:
- وفا نشنیدی كه بهت سلام كرد؟!
وفا نگاه كوتاهی به او كرد و گفت:
- بله شنیدم، اون اینجا چی كار می كنه؟
یاشار كه متوجه حساسیت وفا نسبت به حضور لیلا در آنجا شد گفت:
- عمو صالح می رفت ایستگاه حفاظت چون راه دور بود ....
وفا با تمسخر گفت:
- برای چی اونو همراه خودش آورده كه مجبور بشه بسپارش دست معتمد جنگل؟
یاشار از لحن نیشدار وفا آزرده شد. انتظار چنین برخوردی را از او نداشت. وفا بدون این كه به او نگاه كند روی تختش دراز كشید و گفت:
- من می خوام استراحت كنم تو هم می تونی بری بیرون و قدم بزنی.
یاشار با دلخوری كلبه را ترك كرد. دقایقی بعد وفا از جا برخاست كنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه كرد یاشار همراه لیلا در امتداد آبگیر قدم می زد. خشمش را با مشتی بر دیوار بیرون ریخت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید