نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب هنوز به نیمه نرسیده بود که مرغ روح از کالبد کعب گریخت و مرگ بر وجودش سایه گسترد، کعب در حالی که سر بر زانوی رابعه داشت، در برابر دیدگان رابعه، جان سپرد، قلبش از تپش افتاد، دم و بازدم از سینه اش گریزان شد، و برودت مرگ همه ی وجودش را در خود گرفت؛ رابعه خود را آماده نکرده بود که مرگ پدر را به چشم ببیند، این مصیبت فراتر از تحملش بود؛ او چند باری شانه های پدر را تکان داد و او را صدا زد:
ـ پدر، پدر، با من صحبت بدار... مرا تنها مگذار...
ولی هیچ واکنشی در کعب پدید نیامد، هیچ جنبش و حرکتی به نشانه ی زنده بودن.
صدای رابعه به فریاد تبدیل شد، فریادی درد آمیز؛ فریاد دختر جوان از شبستان بیرون زد و به گوش تنی چند از ساکنان قصر رسید؛ فریادی که لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت و تکرار می شد.
اشک ره شناس چشمان زیبای رابعه شده بود و غمی جانسوز به دلش پا گشوده بود، رابعه اشک می ریخت، مویه می کرد، زار می زد، شیون می کرد، اگر عفیفه و دیگر ساکنان قصر به حضورش نمی آمدند و برای آرام کردنش نمی کوشیدند، معلوم نبود که چه بر سرش می آمد.


9

مگر انصاف


چه غمگین روزی بود، روزی که بلخیان از مرگ امیر و حاکم شان خبر شدند.
اندوهی جانکاه به دل مردم راه برده بود، اشک بی دریغ به چشمان شان می آمد، از هر گوشه و کنار صدای هق هق گریه می آمد، بلخیان، کعب را چنان دوست می داشتند که فرزندی پدرش را، و آن روز به ناچار مردم مرگ کسی را پذیرفتند که دادگرانه بر آنان حکومت می کرد.
بلخیان بی پدر شده بودند و مصیبت در رگ های شهر به جریان افتاده بود، در قصر، رابعه و دیگر زنان، اشک به چشم داشتند، زار می زدند، از حال می رفتند، مدهوش می شدند، خدمه به تسلای دل آنان می کوشیدند، گلاب در برابر بینی زنان هوش از دست داد می گرفتند تا به حال خود آیند، اما هنوز یکی هوش خود را کاملاً به دست نیاورده بود، دیگری از هوش می رفت.
جسد کعب را در تابوتی قرار دادند، بر او گل افشاندند و چهار تن تابوت را بر شانه گرفتند و راهی گورستان شهر شدند و خیل عظیم مردم به دنبال شان.
شایسته و روا نبود جسد امیر بلخ بر زمین بماند، بلخیان آخرین دیدارشان را با حاکم انسان دوست و عادل شان به عمل آوردند و کعب را به گورستان بردند تا در خوابگاه دایمی اش بیارامد؛ در حالی که مردم این اضطراب را به دل داشتند:
ـ پس از کعب چه بر سرمان خواهد آمد؟ ... حارث چه بلایی بر سرمان خواهد آورد؟
آن گاه که تابوت را از قصر خارج می کردند، رابعه به بام قصر رفت، تا واپسین نگاه هایش را به بدرقه ی پدر بفرستد. دختر جوان، یکی از دلایل زنده ماندنش را از دست داده بود، از زندگی سیر شده بود.
رابعه از روی پشت بام مردم گریان را می نگریست، مردمی که فغان در گلو داشتند و اشک بر چشم، مردمی صمیمانه سوگوار. برای مدتی رابعه صدایشان را می شنید، ولی به تدریج مردم و تابوتی که جنازه ی پدرش را می بردند از میدان دید او خارج می شدند و صدای استغاثه شان تخفیف می یافت، با این همه دختر زیبا، از بام قصر فرود نیامد، دقایقی به تماشا ایستاد، با چشم جان...سپس در حالی که اشک بر چشمانش پرده کشیده بود، گشتی بر بام زد، به اطرافش نظر کرد، به سرای سرخ سقا و بکتاش نگاهی انداخت، بی هیچ مقصود و منظوری. به ناگاه رابعه از خود پرسید:
ـ راستی چرا حارث در خیل مشایعت کنندگان جنازه ی پدرم نبوده است؟...
او را برای چنین پرسشی، هیچ پاسخی نبود.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید