نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم"فرانک فکر کرد فرشاد آنقدر در مسابقه غرق شده که هیچ صدایی را نمی شنود اما بر خلاف تصورش فرشاد با خونسردي و با صداي آرامی گفت : -من منتظر تلفن کسی نیستم . فرانک با حرص گفت : -چون منتظر تلفن کسی نیستی نباید به آن جواب بدهی؟ فرشاد نیشخندي زد و به فرانک که همچنان روي پله ها ایستاده و منتظر بودتا او گوشی تلفن را بردارد نگاهی انداخت . -عیب ندارد خودش قطع می شود،اما من فکر کنم تو گفتی قرار است مجید زنگ بزند . به صفحه تلویزیون خیره شد ولی همچنان لبخند می زد . فرانک با شنیدن نام مجید به سرعت از پله ها پایین دوید تا پیش از آنکه تلفن قطع شود آن را جواب دهد.فرشاد با گوشه چشم نگاهی به او انداخت و پوزخندي زدو دوباره به تلویزیون چشم دوخت.دقایق تلف شده آخر بازي بود و تیم فوتبالی که یک گل عقب تر از تیم حریف بود تلاش می کرد تا در لحظه هاي آخر بازي با تمرکز در کنار دروازه تیم حریف گل بزندتا بتواند با نتیجه مساوي بازي را به پایان برساند.ضربه هاي توپ که چپ و راست به تیرك دروازه می خورد تیم برتر را گیج کرده بود.فرشاد به طرفداري از تیم برتر امیدوار بود که گلی به ثمر نرسد.عاقبت دقیقه هاي تلف شده بازي به پایان رسید و تیم بازنده نتوانست کاري پیش ببرد . فرانک کیفش را روي مبل پرت کرد و گوشی تلفن را برداشت . -بله بفرمایید؟...بله شما؟...گوشی . فرانک با حرص گوشی را جلوي صورت فرشاد گرفت.فرشاد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد.چهره فرانک خیلی عصبانی بود . فرشاد سرش را تکان داد -چیه،چی شده؟ فرانک نفس عمیقی کشیدو به گوشی اشاره کرد -مثل اینکه با جنابعالی کار دارند ! فرشاد ابروانش را بالا برد و لبخند موذیانه اي بر لب آورد.گوشی را از فرانک گرفت -بله بفرمایید . صدایی از آن طرف سلام کرد.صدا براي فرشاد آشنا نبود.به نشانه تمرکز لبانش را به هم فشار دادو چشمانش را تنگ کرد.در این هنگام چشمش به فرانک افتاد که با خشم همچنان بالاي سرش ایستاده بود.فرشاد گوشی را برداشت و با چرخشی پشت به او کرد.فرانک با این کار متوجه شد که باید او را تنها بگذارد در حالیکه کیف و کلاسورش را بر میداشت با حرص گفت "واقعا که ..."و بعد با قدمهایی که باحرص آنها را بر سطح پارکت هال می کوبید به طرف طبقه بالا راه افتاد . فرشاد از حرکت فرانک خنده اش گرفت .صداي پشت گوشی گفت :"چرا جواب نمی دهید ؟ " فرشاد پاسخ داد "داشتم فکرم را متمرکز می کردم تا بینم که آیا قبلا هم صداي شما را شنیده ام ". "خوب نتیجه ؟ " "نه شما اولین باري است که از پشت تلفن با من صحبت می کنید " "فکر نمی کنید اشتباه می کنید ؟ " با این کلام فرشاد به فکر فرو رفت .صدا به نظر خیلی آشنا می رسید ،اما فرشاد نمی توانست صاحب صدا را تشخیص دهد صدا ادامه داد "چه زود یادتون رفته " فرشاد حواسش را جمع کرد تا صدا را که فکر می کرد آن را جایی شنیده به خاطر بیاورد در یک لحظه می خواست نامی را به زبان بیاورد اما با خودش فکرکرد ممکن است اشتباه کرده باشد .بنابراین گفت "یادم که نرفته ولی لازمه صحبت معرفی می باشد ". "بله حق با شماست .روزي که به نمایشگاه کتاب تشریف میبردید را به خاطر دارید ؟ " "اه بله بله یادم آمد شما شراره ".... "چه خوب این نام را بخاطر سپردید اما مثل اینکه شماره تلفن شما کف دست من نوشته شد .بنده نسرین هستم دختر خاله شراره " فرشاد لبهایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد و با خود گفت "عجب اشتباهی .او انقدر تجربه داشت که بفهمد هیچ دختري دوست ندارد جاي دیگري گرفته شود.لحن نسرین هم با کنایه بود این را ثابت می کرد فرشاد بدون اینکه نسرین راببیند می دانست با گفتن این مطلب چه احساسی دارد .فرشاد بدون اینکه به روي خود بیاورد با لحن نافذي گفت "خب شما حالتون چطوره .خیلی خوشحالم صدایتان را می شنوم " "ممنون من خوب هستم شما چطورید راستس حال دوستتون خب شد ؟ " فرشاد از یادآوري اون روز خندید گفت " بله بله حالش خیلی خوب است ما از همان راه یکراست به کلینیک گفتار درمانی رفتیم و او را مداوا کردیم .خوب شما از خودتان بگویید آن روز خوش گذشت ؟ " "نه چندان شاید اگر با شما به نمایشگاه می آمدیم بهتر بود چون خیلی زود برگشتیم " "مهم نیست وقت زیاد است .می توانیم روز دیگري به نمایشگاه دیگر برویم " "اتفاقا ما هفته دیگر چند کلاس نداریم و من می توانم ترتیبی بدهم که براي تفریح به پارك برویم " فرشاد از اینکه نسرین با این سرعت و صراحت قراار ملاقات می گذاشت متعجب شد .نمی دانست چه بگوید به ناچار لبخندي زد و گفت "هر وقت شما وقت داشته باشید ما حرفی نداریم " "منظورتان شما و دوستتان محمد است ؟ " "بله چطور مگه ؟ " "ولی مثل اینکه دوستتان زیاد خوش اخلالق نیست " فرشاد با لبخند پاسخ داد "نه اتفاقا محمد یکی از با اخلالق ترین مردهاي دنیاست .اگر او را بشناسید با من موافق می شوید". امیدوارم این طور باشد. پس قرارمان شد دوشنبه ساعت دو بعدازظهر ،همان جایی که دفعه قبل همدیگر را دیدیم ، « .» اوکی .» بله ،من حرفی ندارم « .» خب من از بیرون تلفن می کنم و تا شیشه باجه نشکسته با شما خداحافظی می کنم .خداحافظ تا بعد « » خداحافظ و به امید دیدار « فرشاد گوشی را سرجایش گذاشت و به فکر فرو رفت .از اینکه این بار تعیین کننده ملاقات کس دیگري بود ، آن هم یک دختر ، لبخندي برلبانش نشست .سعی کرد شراره را به خاطر بیاورد ، اما فقط رنگ چشمان اورا به یاد آورد آن هم به دلیل این که رنگ چشمان شراره او را به یاد شیوا می انداخت .ناگهان از به یاد آوردن شیوا اخمهایش درهم شد . قرار بود ده ونیم صبح به او تلفن کند و حالا که ساعت چهارو نیم بعدازظهر بودتازه یادش افتاده بود .آن هم اگر نسرین زنگ نمی زد معلوم نبود کی به یادش می افتاد .فرشاد از کم حواسی خود سرش را تکان داد . گوشی تلفن را برداشت تا شماره بگیرد ،اما هنوز چند شماره بیشتر نگرفته بود که فرانک چون اجل معلق از بالاي نرده سرش را خم کرد و با عصبانیت »؟ فرشاد چه خبرته »: گفت »؟ چیه ، چه خبره »: فرشاد با خونسردي که می دانست فرانک را دیوانه می کند گفت .» من منتظر تلفن مجید هستم ،اینقدر خط را اشغال نکن « واسه همینه می خواهی خودکشی »: فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که تا سینه به طرف پایین خم شده بود و گفت .» کنی؟خوب به اون یکی خط تلفن می زنه ، اینکه دیگه گریه نداره .» بی نمک ،اون خط دوروزه که به علت کابل برگردان قطع است ، اذیت نکن گوشی را بگذار « .» متأسفم که نمی توانم به خواسته ات جواب مثبت بدهم ، تلفن مهمی دارم « !» آره می دونم خیلی مهمه »: فرانک با اخم به فرشاد نگاه کرد و با کنایه گفت فرشاد بدون اینکه حرفی بزند شماره را گرفت وپاهایش را روي هم انداخت و در مبل فرو رفت ..فرانک که دیگر نمی توانست کارهاي فرشاد را تحمل کند و از طرفی کاري هم از دستش برنمی آمد، به اتاقش برگشت و در اتاقش را محکم به هم کوبید. .» سلام »: همانطور که فرشاد حدس می زد شیوا خودش تلفن را جواب داد ، فرشاد گفت »؟ ببینم بچگی هایت هم همین طور قول می دادي »: شیوا با شنیدن صداي اوبا عصبانیت شروع به گله گذاري کرد ...» سلام کردم .جواب سلام واجب است می دونی که « »؟ سلام.ببینم قرار بود ساعت چند زنگ بزنی « .» باورکن یادم نرفته بود ولی گرفتار شدم « .» آره اینم از اون حرفهاست »: شیوا بالحن گله مندي گفت .» نه باور کن اگر تصادف نکرده بودم با کله خودم را به باجه تلفن می رساندم « این حرف ناگهان از دهان فرشادپرید .او می خواست دلیل موجهی براي فراموشی اش بتراشد و بهتر از اینکه بگوید تصادف کرده چیزي به خاطرش نرسید . با شنیدن خبر تصادف لحن شیوا تغییر کرد. »؟ فرشاد از کجا تلفن می کنی ؟حالت چه طور است « فرشادمتوجه شد شیواحرفش را باور کرده است.دستی به موهایش کشید ودنبال کلامی میگشت تا بعد لو نرود.
!» فرشاد تو حالت خوب است؟حرف بزن خیلی نگرانم کردي »: شیوا بار دیگر پرسید
.....» نترس طوریم نشده فقط یکم پایم «
»؟ واي،خداي من،راستی راستی پایت شکسته؟تصادف کرده اي »: شیوا نگذاشت او حرفش تمام شود و با ترس فریاد زد
فرشاد هول شد .فکر نمی کرد واکنش شیوا نسبت به این خبر اینطور باشد.
..» نه بابا چیزیم نشده من گفتم فقط یکم پایم درد گرفته حالا چرا جیغ می کشی؟باور کن حالم از تو هم بهتره «
»؟ پس امروز می ایم دیدنت،منزل هستی »: شیوا کمی آرام شد و با لحن نگرانی گفت
و با لحنی که فکر میکرد شیوا را از تصمیمش « حسابی خراب کردي »: فرشاددست وسرش را تکان داد و با خود گفت
.» من حالم خوب است باور کن حالا خودم می ایم تا تو مطمئن شوي »: منصرف کند گفت
»؟ فرشاد تو مطمئن هستی که حالت خوب است «
.» اگر تو از دست من عصبانی نشوي حالم از تو هم بهتر می شود
.....» فرشاد «
»؟ چیه عزیزم «
»؟ کی ببینمت «
»؟ هروقت که تو بخواهی فردا خوب است «
»؟ نه فردا پاپا از انگلیس می آید،از صبح خیلی کار سرمان ریخته،شب هم که باید برویم فرودگاه،پس فردا خوبه «
» آره عزیزم خوبه «
»؟ پس چی شد؟ پس فردا ساعت 3 بعد از ظهر کنار در موسسه زبان.یادت که نمی رود «
.» نه می آیم «
»؟ فرشاد مواظب خودت باش، باشه «
.» باشه سعی میکنم مواظب خودم باشم. خدا نگهدار »: فرشاد لبخندي زد و گفت
گوشی تلفن دست فرشاد مانده بود و خیره به روبرو نگاه می کرد. صداي سوتی که از گوشی برخاست فرشاد را به خود
اورد.آن را سر جایش گذاشت و به تلویزیون نگاه کرد.پس از چند لحظه از جا برخاست و تلویزیون را خاموش کرد و از
منزل خارج شد.
: فصل 3
-چته پسرف ده دقیقه است با تو حرف می زنم اما فقط برو بر نگاه می کنی، کجایی؟
محمد با تکان فرشاد به خود آمد و با بی حواسی گفت :بله، بله گوش می دم. خوب!؟
-آره جون خودت، تو اصلاً تو دنیا نبودي چه برسه به این که حرف من رو شنیده باشی.
محمد لبخندي زد و گفت :راستش امروز کمی کار دارم باید زودتر بروم منزل، امروز دایی ام از شمال می آید، ممکن
است مادر دیر از سرکار برگرددباید براي منزل کمی خرید کنم.
-خوب باشه، ظهر دوتایی از کلاس بعدازظهر جیم می شویم.
-نه من کمی زودتر می روم، در ضمن بعدازظهر کلاس ندارم، تو بمان چون دفعه قبل هم غیبت کردي ممکن است از این
درس بیفتی.در ضمن اگر تونستی این جزوه ها را بده به مهران.می شناسیش که ... همان که....
فرشاد باخنده گفت((آره بابا همون برادر ناتنی مایکل جکسون)) وبعد درحالی که ژست خاصی گرفته بود دستی به
موهایش کشید وگفت:
))اوا چی میگی تو..جیگرت رو شغال بخوره((..
محمد از کاراو با صداي بلند خندید . آرام که شد خطاب به فرشاد گفت : میدونی دوستی با تو چه حسنی داره؟حسنش
اینه کهادم اصلا" یادش میره چه نگرانیو ناراحتی داره!
فرشاد با همان لحن طنز همیشگی پاسخ داد:خودت میگی آدم مگه تو هم جزو اونهایی؟
محمد خندیدي وجزوه ها رو به او داد فرشاد نگاهی به جزوه ها انداخت وبعد به محمد نگاه کرد وگفت: گفتی مهمان
دارید,پس با این حساب نمی توانی بیایی مسابقه مرا ببینی.
محمد با ناباوري به فرشاد نگاه کرد((آه , فردا مسابقه داري؟!مگه امروز چندم ماه است؟((
فرشاد سرش را خم کرد وگفتکدست شما درد نکند!از دوماه پیش تا بحال براي بیست و جهارم بهمن روضه می خوانم
حالا میگی اروزچندم است.
محمد از کم حواسی خود سرش را تکان دادفردا ساعت چند؟
فکر می کنم شش الی هفت بعد از ظهر در سالن شیرودي.
محمد سرش را تکان داد و گفتک سعی میکنم بیایم البته حتماگمی آیم میخواهم ببینم چندتا می کاري؟
فرشاد لبخند زد باشه پس میبینمت تا بعد.
محمد پس از خداحافظی به سمت منزل راه افتاد در حقیقت کاري در خارج از منزل نداشت زیرا مادر آن روز مرخصی
گرفته بود. او از صبح حال وحوصله کلاسو درس را نداشت فکرش مدام دور وبر منزل می چرخید.شب پیش نیز تا صبح
بیدار مانده وفکر می کرد.با وجود بیخوابی شب گذشته احساس خستگی نمی کرد اما دلش بدجوري به شور افتاده
بود.شاید هماضطراب درونی چنگ بر روحش می زد وآسایش را از او سلب می کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید