نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و پنجم
صبح روز بعد فرامرز دنبال فرانك رفت و با هم به محضري كه قرار بود صيغه محرميت در آن خوانده شود رفتند وقتي از محضر خارج شدند و داخل اتومبيل نشستند فرامرز دستش را در جيب بغل كتش فرو برد جعبه كوچكي به همراه يك پاكت از آن خارج كرد و با شادي گفت:
- اينم كادوي ازدواج من براي دختر روياهام.

فرانك با خوشحالي جعبه و پاكت را گرفت و ابتدا جعبه را گشود يك حلقه پلاتين كه روي آن الماس درشتي برق مي زد، چشمهاي فرانك را خيره كرد او نگاهي به حلقه و بعد نگاهي به فرامرز انداخت و با صدايي كه از خوشحالي و شوق به طرز شگفتي مي لرزيد گفت:
- اين مال منه؟
- اره عزيزم مگه غيز از تو كس ديگه اي هم دختر روياهاي من هست؟

فرانك كه ديگه همسر فرامرز شده بود خودش را در آغوش او رها كرد و گونه هايش را بوسيد و پس از تشكر پاكت را برداشت تا آنرا بگشايد ناگهان از ديدن چيزي كه در پاكت بود از شوق جيغ كوتاهي كشيد و گفت:
- آه...خداي من.....بليط مشهد...نمي دوني چقدر دلم مي خواست يه زيارتگاه حسابي برم.فرامرز تو چه خوبي. نمي دوني چه نياز روجي شديدي به اين زيارت داشتم.
فرامرز دست نحيف و لاغر فرانك را در دست گرفت آنرا بوسيد و گفت:
- مي دونستم كه اين بليط رو خريدم.

آنها با قلبي شاد و لبي خندان به راه افتادند طوري رفتار مي كردند كه كساني كه در خيابان آنرا مي ديدند تصور مي كردند فرانك و فرامرز عروس و دامادي هستند كه عازم عقد كنانند.، غافل از اينكه در عقد آنها جز خودشان شخص ديگري حضور نداشت و شاهد عقد شان نيز چند نفر از دوستان فرامرز كه در همان محضر كار مي كردند بودند.
آنها كمي در خيابانها به گشت و گذار پرداختند و حول حوش ظهر به رستوران هتل محل اقامت فرانك رفتند .پيش از اينكه به رستوران بروند به قسمت پذيرش مراجعه كردند، تصفيه حساب نمودند و سپس وسايل اتاق فرانك را به اتومبيل منتقل كردند.
وقتي پشت ميز رستوران نشستند و غذا سفارش دادند فرانك با لحن غم انگيزي خطاب به فرامرز گفت:
- فرامرز مي خوام يه حقيقتي بگم اما مي ترسم ناراحتت كنم.
- هيچ وقت فكر نمي كردم دوباره يه روزي تو رو ببينم حالا كه تو پيشم هستي و در واقع زنمي ديگه هيچي نمي توني منو ناراحت كنه.
- منم مي خواستم همينو بگم. حالا كه به هم محرم هستيم و من زمتم بايد بدوني كه بيماري من بيماري وحشتناكيه و من به هيچ وجه به خودم اجاره نمي دم كه تورو به اون بيماري مبتلا كنم. بايد به من قول بدي كه هيچ وقت دلت نخواد با من همبستر بشي.
- اگه من مي خواستم به تو محرم باشم دليلش اين نيست كه بخوام باهات همبستر بشم، دليلش اينه كه ما تا هر وقت كه مي خوايم با هم زندگي كنيم. كنار همديگه راحت باشيم و مشكلي پيش رومون نباشه . عشق تو براي من پاكتر از اين حرفاس كه به هر علتي بخوام لكه دارش كنم...
- نه ...منظورم اين نبود مي خواستم بگ تو عزيز مني تنها كس مني. معلوم نيست من تا كي زنده باشم ولي مي خوام تو هميشه زنده باشي و زندگي كني، اين حق توئه...درسته كه تو حق داري از من هر چيزي بخواي، ولي من خودمو نمي بخشم اگه تورو آلوده كنم
- اولا اميدوارم حالا حالاها زنده باشي ، بعدشم من زندگي كردن بدون تورو نمي خوام. بعد تو منم نمي خوام زنده باشم و اصلا همون بهتر كه با بيماري تو بميرم...
- ديگه اين حرفو نزن...ديگه نمي خوام درباره اين موضوع چيزي بشنوم...فهميدي؟
- آره عزيزم فهميدم بهتره روز قشنگمون را با اين حرفا خراب نكنيم.

مدتي غذا در سكوت صرف شد ولي آرام آرام فرامرز سكوت را شكست و جو ميانشان را دوباره فضايي شاد مبدل ساخت
فرامرز و فرانك در كنار هم زندگي پر استرسي را آغاز كرده بودند و فرامرز به خوبي از اين موضوع مطلع بود. او مي دانست دير يا زود فرانك خواهد مرد و لش مي خواست از روزهاي پاياني عمرش را در آسايش و عشق بسر ببرد. از اينرو هرچه او مي گفت و گهگاه با حالاتي عصبي و پرخاشگرانه سخن مي گفت، فرامرز به او بيشتر محبت مي كرد و عشق مي ورزيد.
روزها از پي هم مي آمدند و مي رفتند و محبت جايش را در ميان آندو بيشتر باز مي كرد سفر ماه عسل مشهد سبب شد كه زيارت كمي از التهاب روحي رواني فارنك را كاهش دهد ولي قواي جسماني او روز به روز تحليل مي رفت و او ضعيف تر مي شد و وزنش رو به كاستي شديدي نهاده بود . فرامرز انواع و اقسام قرصهاي ويتامين و غذاهاي سرشار زا ويتامين را برايش فراهم مي كرد اما چندان تاثيري بر ضعيف شدن فرانك نداشت او از شدت ضعف و تبهاي شبانه به قدري لاغر شده بود كه مانند پوستي بر استخوان در آمده بود اكثر اوقات دچار حملات شديد عصبي مي شد و حالات عصبي درونش لحظه به لحظه بيشتر خودنمايي مي كردند.
فرامرز همچون دوستي مهربان شوهري فداكار و پرستاري دلسوز به فرانك خدمت مي كرد و خودش را وقف او كرده بود ديگر به محل كارش نمي رفت و تنها روزي يكبار با مادرش تماس مي گرفت كه او را از سلامت خودش با خبر سازد اما نمي گفت كحاست و چه مي كند.
در طي گذشت زمان عشق در تمامي زوايا و سلولهاي بدن فرانك و فرامرز ريشه دواند و انها رفته رفته به مثال يك روح در دو كالبد نزديك مي شدند و اين بود كه سرنوشت فارمرز ار رنگ تازه اي زد و مسير زندگي اش را تغيير داد
فرامرز كوشيد روزهاي پاياني عمر فرانك سرشار از لحظات خوش و شيرين باشد و به همين منظور هر روز او را به گردش و تفريح مي برد و از هيچ چيزي برايش دريغ نداشت اما بيماري فرانك كه روز به روز حاد تر مي شد و ضعف شديدي كه بر نفوذ بيماري در وجودش مي افزود فرامرز را كه اينك حتي نسبت به پيش از خروچ فرانك از كشور بيشتر او را دوست مي داشت بسيار نگران و پريشان ساخته بود
هر شب فرامرز مي بايد فارنك را كه از شدت تب مي سوخت پاشويه كند و سپس با دستمال عرق سرد از پيشاني اش بزدايد. هر گاه مي انديشيد كه زمان مرگ فرانك نزديك است بر خود مي لرزيد و بغضي عميق راه نفس او را مي بست گاه احساس مي كرد به قدري نسبت به فرانك وابستگي و عشق دارد كه بدون او حتي قادر به نفس كشيدن نيست. نمي دانست بدون فرانك چگونه زندگي خواهد كرد...
شبي تب چنان تن رنجور فرانك را در پنجه هاي خشمگين خود گرفته بود كه فرامرز دو ساعتي او را پاشويه كرد تا اندكي از التهاب تب او كاسته شد ولي از اينكه تب دس از سر فارنك برداشت استخوان درد سبب شد او نتواند از جايش تكان بخورد فرامرز مقابل پاهاي او بر لبه تخت نشسته و پ1اهاي فرانك را ماساژ مي داد تا او احساس آرامش كند. همينطور كه مشغول ماساژ بود و ساقهاي نرم فرانك را در مشتهاي خود مي فشرد احساس كرد شوري غريب بر تمام بدن مستولي مي گردد و گرماي شورانگيز از ساقهاي فرانك كه روزي از خوش تراشي دل هر صاحب ذوقي را با خود مي برد و امروز به دو پارچه استخوان بدل گشته بود به كف دستهاي فرامرز مي ريخت و از آن به تمامي سلول هاي بدنش رسوخ مي كرد.
در آن لحظات او نگاه عاشقش را در چشمهاي فرانك كه از شدت درد سرخ و متورم شده بودند دوخته بود و مشتاقانه نگاهش مي كرد فرانك نيز مي كوشيد با حلات نگاه و لبخند محزوني كه بر لب داشت قدرشناسي اش را به خاطر محبتهاي فرامرز به او نشان دهد.
فرامرز همينطور كه تن بيمار فرانك را به نوازش گرفته بود چشمهايش را بست، سرش را پايين آورد و لبهاي داغش را بر ساقهاي مرمرين او نشاند و بوسه اي طولاني از آنها ربود وقتي سرش را بالا آورد و به چهره فرانك نگاه كرد او نيز چشمهايش را بسته بود و از اين عمل فرامرز در خلسه اي عميقي فرو رفته بود
چندي به همين شكل سپري شد و زماني كه فرانك ديده گشود بلور اشك در مجمره ديدگانش كالما هويدا بود. فرامرز از ديدن ديدگان به اشك نشسته عشقش فرانك از خود بي خود شد و با حركتي خودش را از مقابل پاهاي فرانك به بالاي سرش انداخت صورت او را در ميان دستانش گرفت و با زبانش اشكهاي همسرش را از ديدگانش ربود و به ارامي گفت
- چيه عزيزم؟ براي چي گريه مي كني
- چيزي نيست..فقط نمي دونم چه جوري بايد ازت تشكر كنم اخه تو نمي دوني توي دلم چه خبره...نمي دوني عشقت توي قلبم چه غوغايي به پا كرده و فكر اينكه معلوم نيست چند وقت ديگه كنارتم و كي بايد از پيشت برم داره ديوونم مي كنه ..نمي دوني چقدر دلم مي خواست اين بيماري لعنتي رو نداشتم و مي تونستم با هم مث همه زن و شوهر هاي ديگه باشيم.
- تو زن مني..حالام مي تونم مث تموم زن و شوهرا باشيم.

و پس از به زبان آوردن اين جمله بي پروا لبانش را به لبهاي سرخ و گوشت آلود فرانك چسباند ابتدا فرانك چند لحظه اي نمي دانست چه بايد بكند اما ناگهان با حركتي عصبي سرش را از ميان دستها و لبهاي فرامرز بيرون كشيد و به تندي گفت:
- چكار مي كني؟ ولم كن...

فرامرز به آرامي موهاي فرانك را نوازش كرد و گفت:
- فرانك جون من فكرامو كردم دلمك مي خواد باهات يكي بشم مي خوام همون بلايي كه سر تو اومد و باعث شد اينهمه زجر بكشي سر منم بياد تا بفهمم تو چي كشيدي
- ولي من نمي تونم بذارم تو اين بيماري رو بگيري تو هميشه به من محبت كردي و من هميشه به تو ظلم كردم حالا ديگه نمي خوام تو رو با خودم توي اين مرداب بكشم.
- عزيز دلم حرفاي تو همه اش درست ، ولي توي اين چند ماه من حسابي فكرامو كردم به قدري عاشقتم كه دلم مي خواد هر چي توي خون و سلولهاي تو هست توي تن منم باشه اين حرفايي كه تو ميگي منم قبول دارم ولي من داوطلبانه به استقبال اين بيماري مي رم. اين عشقه كه منو به اين راه مي كشونه مي خوام عشقمو به تكامل برسونم...

فرانك در حالي كه به ارامي اشك مي ريخت سر فرامرز را در آغوش گرفت و به نوازش موهايش پرداخت. پس از چند لحظه دوباره سر او را بالا گرفت نگاهي كه ازشعله عشق مي سوخت به او انداخت و گفت:
- اول بايد يه قولي به من بدي...
- هر كاري بخواي انجام مي دم.
- بايد به من قول بدي كه بعد از من تنت رو تسليم هيچ كس نكني و يه آدم ديگه رو به اين بيماري لعنتي گرفتار نكني..قول ميدي؟
- قول ميدم عزيزم..من به غير از تو دست به هيچ كس نمي زنم. دستاي كه تو رو لمس كرده باشه نمي تونه كس ديگه اي رو لمس كنه...

فرامرز لبخندي زد و بدون اينكه چيزي بگويد لب فرامرز را به روي لبان خود چسباند و انرا بوسيد و سپس به آرامي لبهاي او را زير دندانهاي خود به نرمي فشرد و انا تا صبح به قدري به يكديگر نزديك شدند تو گويي با هم يكي شده اند.



__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید