نمایش پست تنها
  #503  
قدیمی 05-04-2010
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

نقل قول:
نوشته اصلی توسط peleshk نمایش پست ها
اوسپید است دختری ایرانی او اکنون کلاس پنجم است وهمکلاسی من سپید در کلاس درس نقش خود راخوب ایفا میکند-دختری سروزبون دار-که تمام افراد مدرسه اورابه نام دختری خوب – شیرین زبان ولی پرحرف می شناسند که درهمه نمایش ها- سرودها و....
نقش دارد.اوخلاقیت های بسیار زیادی داردومن می دانم سپید میتواند از آن ها استفاده کند زیرا همه ی هنرهای او در سطح جوانان است. سپید نویسنده وشاعر است وبرنامه ریزی خوبی دارد که میتواند انسانهای زیادی را جذب کند.
روزی در سرویس بودیم، همراه سپید به خانه آنها رفتم. آنجا زیبا بود وبسیار بزرگ زیرا پدر او مرد ثروتمندی بود اما سپید هیچوقت پز نمیداد. تا آن روز؛ یک روز عجیب وبسیار سخت. قرار براین شد که پیش از بازی کردن در حیاط، به اتاق او برویم وبازی کنیم. مثل همیشه او شروع به صحبت کرد اما من بزودی به قصد فرار از صحبتهایش ودر ظاهر برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم. کسی در خانه نبودفقط من واو بودیم. یخچال را باز کردم، پارچ آب را برداشتم. وقتی آب را درلیوان ریختم مایع سیاه رنگی به شکل چشم از آن بیرون آمد. خیلی ترسیده بودم. انگار آنها؛ یعنی خون آشامها پشت سرم بودند. پارچ را رها کردم، پیش سپید رفتم، ماجرا را به او گفتم ولی انگار او متوجه رفتن من نشده بود. اما خیلی واضح بود، زیرا در هنگام رفتن من به آشپزخانه اوبه من گفت: پارچ در گوشه ی یخچال است. تعجب کردم. سپیبد به جایی خیره شده بود وفقط به آنجا نگاه میکرد. سکوت برخانه حاکم شد ولی من بسیار اتفاقی دست به گردنش کشیدم، جای گاز خون آشامها سپید را آزار میداد. سکوت ترسناک بالاخره شکسته شد. اما این دفعه با صدای جیغ من.
من با پای برهنه از خانه ی آنها خارج شدم. آنقدر دویدم تا به بیابانی رسیدم در حالی که سپید هر لحظه تبدیل به خون آشام بزرگتری می شد.
نمیتوانستم فرار کنم. به سمت منزل سپید راهی شدم. دندانهای سپید دیدن داشت. به آبی که در پارچ بود نگاه کردم .آن آب را دور ریخته بودم اما دوباره به پارچ برگشت . وچشمی که در آب بود غذب ناک به من نگاه کرد ترسیدم . ناگهان چشم مسخره کنان وخندان نوری تابید وبه دری تبدیل چشمان مظلوم سپید ازدرون آن در برق میزد ،متوجه شدم خون آشام ها اورا اسیر کرده اند؛ فقط بخواطر سپید وارد در شدم از چشم فواره ی خون سخنگو جاری شد و گفت (سپید در دستان ما و خون آشام ها است . (
سپس خون خشک شد و چشم نا پدید شد . من هم از ترس آنجا نماندم وفرار کردم پس از مدتی سپید مرد ولی نرفت و مدام به دنبالم می آمدروح او مرا عذاب می داد تا دوباره چشم ترسناک را دیدم. ازچشم فواره ی خونی جاری شد وگفت که سپید چگونه مرد: « ظاهرا وقتی من از ترس، خارج از شهر خون آشامها شدم ، سپید گوشهایی به شکل سگ وپوزه ای به شکل روباه وبدنی به شکل گرگ در آورد ومیخواست مرا نجات دهد اما وقتی متوجه رفتن من شد، به شکل عجیبی ناپدید شد اما چشم ترسناک به صحبتهایش افزود: او حالا منتظر توست و اگر 22 دی ساعت 7 و 36 دقیقه و5 ثانیه پیش او نروی کشته میشوی». نگاهی به دور واطرافم انداختم . ازترس دندانهایم را به هم میفشردم. تقویمی دیدم . حالا 22 دی است ودقیقا ساعت 7 و 35 دقیقه و 58 ثانیه بود. وقت کمی داشتم. فقط فرار کردم تنها قصدم فرار ازچشم بود. سپید را دوست داشتم اما حیف که اورا گذاشتم وآمدم. وارد خیابان شدم. در حال فراربودم که دیگر هیچ چیز ندیدم البته برای همیشه....

ببخشید این داستان بی سر و ته و جدا بیمعنا چه ربطی داشت به عنوان تاپیک:

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

کجاش درس زندگی و عبرت و دانش و فهم و کمالات به انسان یاد می داد؟
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید