نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 8
چند ضربه به در خورد، بلند شدم و روی تخت نشستم:
-بله؟!
حمید سرش رو از لای در، آورد تو و گفت:
-اجازه هست؟
در حالی که ضبط رو خاموش می کردم، گفتم:
-بیا تو، این چه حرفیه، تو که غریبه نیستی.
اومدم تو و درحالی که با نگاش اتاق رو ارزیابی می کرد، گفت:
-تو حوصله ات سر نرفته، دو ساعته اینجا چی کار می کنی؟
-هم استراحت می کردم و هم می خواستم دوباره گذشته ام رو مرور کنم. تو چی، تونستی استراحت کنی؟
-من که مثل شما دخترا، نازک نارنجی نیستم.
خنددیم:
-خوب گفتم، شاید این چند ساعت رانندگی خسته ات کرده باشه.
-نه، من رانندگی رو دوست دارم.
چشمش به گیتارم خورد و گفت:
-هی اینجا رو ببین، تو گیتار هم می زدی؟
بعد رفت طرفش و برش داشت:
-حیف که من تو یادگیری موسیقی استعدادی ندارم، وگرنه حتما یه نوعش رو یاد می گرفتم، می دونی برای زمانی که آدم تنهاست و دلش گرفته خیلی خوبه، یه جور آرامش به آدم می ده.
کنارم روی تخت نشست و گفت:
-حالا این دکور اتاقت بوده، یا واقعا می زدی؟
-یه مدت کلاس می رفتم.
بی معطلی گیتار رو گرفت طرف من.
-پس یا علی! بزن ببینم.
با تردید به گیتار نگاه کردم:
-نمی دونم یادم مونده یا نه!
-امتحان کن.
یعد از چهار سال دوباره گیتارم رو در آغوش گرفتم و دستم رو روی تارهاش کشیدم، صدای زیر و بمی ازش بلند شد. انگار که نیرو گرفته باشم، رو پام جا به جاش کردم و سعی کردم درس هایی که یاد گرفته بودم رو به یاد بیارم. چند لحظه طول کشید تا دستم و ذهنم با هم هماهنگ شد. اون موقع بود که با اعتماد به نفس بیشتری شروع به زدن کردم.
-نه! این جوری نمی شه.
-پس چه جوری! من که گفتم فراموش کردم.
-زدنت مشکل نداره.
-می شه بفرمایید، مشکل از کجاست؟
-من همیشه از موزیک متنفر بودم.
-منو مسخره کردی یا خودتو. از یه طرف می گی بزن، بعد می گی از موزیک بدت می آد. تو ساز رو مشخص کن تا من برات برقصم.
-من موزیک خالی رو دوست ندارم. تو قشنگ می زنی، فقط به شرطی که باهاش بخونی، می خوام صدات رو هم بشنوم.
-مگه تا حالا صدام رو نشنیدی؟
-خسیس.
-خیلی خوب، ناراحت نشو.
لبخندی صورتش رو رنگ کرئ:
-یعنی میخونی؟
-اگه تو بخوای، آره.
دست هاش رو مثل بچه ها به هم کوبید:
-آخ جون، پس شروع کن.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره نشستم و نگام رو توی حیاط پرواز دادم. دوباره خاطره ها ذهنم رو قلقلک داد. خودم رو دیدم، که زیر درخت بید مجنون نشستم و پدرام هم کنارم داره حرف می زنه. گوشه ی دیگه ی حیاط، من روی تاب نشسته بودم و اون داشت کنارم از خودش و سارا می گفت ... و وسط حیاط کنار ماشین اون نشسته بودم و باد چرخ ها رو خالی می کردم ... . اشکی رو که می رفت روی گونه هام تا جاری بشه با انگشت مهار کردم و زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن، درحالی که نگاه حمید و دست های لرزونم که روی تارها کشیده می شدن، منو همراهی کردن.
(( با تو هستم ای مسافر، ای به جاده تن سپرده
ای که دل تنگی غربت، منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه، عطر دیدار تو داره
گل به گل، گوشه به گوشه، تو رو یاد من می آره
با تو من چه کرده بودم، که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی
به گذشته بر می گردم، به سراغ خاطراتم
تازه می شود دوباره، از تو داغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه، در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم، به تو بر می گردم از من
این تویی همیشه ی من، توی آیینه تقدیر
با همه شکستنم از تو، نیستم از دست تو دلگیر
با تو چه کرده بودم، که چنین شکستی مرا
بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی ))
اشکام رو با پشت دست پاک کردم و برگشتم طرف حمید. پاهاشو بغل کرده بود و سرش رو به زانو هاش تکیه داده بود و نگام می کرد. لبخندی به روش پاشیدم. سرش رو بلند کرد و گفت:
-خیلی قشنگ بود.
-معلومه از قیافت.
خندید و اومد یه چیزی بگه، که صدای شراره اجازه نداد.
-بچه ها!
هر دو به سمت در برگشتیم.
-شام آماده است.
-الآن می آییم شراره خانم.
لبخندی زد و برگشت بره بیرون، ولی دوباره رو به ما کرد و گفت:
-پریا!
-جانم!
چهره اش از هم باز شد، فهمیدم چقدر محتاج محبت بوده و من تموم این مدت ازش دریغ کرده بودم.
-ممنون که برگشتی، تو دوباره روح زندگی رو به خونه آوردی، دوباره صدای خنده هات و صدای گیتارت به در و دیوار این خونه جون داده.
و بعد منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت، و من می دونستم اون رفت تا ما اشکاش رو نبینیم. بلند شدم و پشت سرش حرکت کردم، تا برم کمکش، که صدای حمید متوقفم کرد.
-نمی خوای قبل از رفتن، نظرم رو درباره ی گیتار زدنت بپرسی؟
برگشتم و گفتم:
-البته، خوب به نظرت چطور بود؟
-می دونی من هیچ وقت اهل دروغ نبودم، فکر کنم خودتم متوجه شده باشی، عادتم ندارم بی خودی از کسی تعریف کنم.
-خوب؟
-اینم می دونی، که الکی به کسی امیدواری نمی دم.
-خوب؟
-اصلا هم اهل چاپلوسی نیستم.
دست هام رو به کمر زدم و گفتم:
-حمید آقا، حرفت رو می زنی یا برم؟
-باشه می گم، صبر کن، پریا خانم گیتار زدنت عالی بود، صداتم واقعا ... .
از تعریفش، بی ارده لبخند رو لبام اومد و او ادامه داد:
-واقعا افتضاح بود، یادم باشه دفعه ی بعد که خواستی برام بزنی، ازت امضا بگیرم که نخونی، وگرنه اصلا نزنی بهتره.
غریدم:
-حمید!!
به طرفش رفتم و دستم رو برای چنگ زدن به موهاش دراز کردم، ولی اون از زیر دستم فرار کرد و دوید طرف پله ها و منم دنبالش رفتم.
-صبر کن، مگه گیرم نیفتی.
-پس بدو، تا بگیریم.
صدای فریادمون توی خونه پیچید. اون توی سالن می دوید و من دنبالش می رفتم و تهدیدش می کردم.
-دعا کن دستم بهت نرسه.
-مثلا چه کار می کنی؟
-پوستت رو می کنم، بعدش توشو پر از کاه می کنم و به جای قورباغه می فروشم.
-حالا اول ببین دستت بهم می رسه، بعد برام نقشه بکش.
از پشت مبل ها بیرون پرید و دوید طرف حیاط، منم دنبالش دویدم. بالای پله ها پاش گیر کرد و به کفش های جلوی در و با کله پرت شد تو حیاط. منم اونجا ایستادم و شروع کردم به خندیدن.
-آخی بمیرم، یادم نبود تو تازه راه رفتن یاد گرفتی، آخه تو رو چه به دویدن. تو الآن باید کفش جق جقه ای پات کنی.
نشست رو زمین و در حالی که با دست پشت سرش رو می مالید، گفت:
-زهر مار، رو آب بخندی، این به جای کمک کردنته.
در حالی که به زور جلوی خنده ام رو می گرفتم، رفتم پایین و دستم رو دراز کردم طرفش:
-پاشو ببینم، سالمی؟!
-نه، فکر کنم پام شکسته.
-بلند شد خودتو لوس نکن، بادمجون بم آفت نداره.
با کمک من بلند شد و در حالی که با دست،خاک های شلوارش رو می تکوند، گفت:
-ببین چه به روزم آوردی؟
شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و همین طور که می رفتم طرف در، گفتم:
-تقصیر خودته، می خواستی سر به سرم نذاری. در ضمن تو که راه رفتن بلد نیسیتی، پس ننداز تقصیر من.
پشت سرم اومد بالا و گفت:
-یک هیچ به نفع تو، ولی تازه اول بازیه.
برگشتم طرفش و گفتم:
-پس بچرخ تا بچرخیم.
هیچی نگفت و جلوتر از من رفت داخل سالن. از پشت نگاش کردم، چقدر این پسر رو دوست داشتم. درست مثل برادری که هیچ وقت نداشتم.
-حمید خان!
برگشت طرفم:
-بهتره شلوارت و عوض کنی، تا سر وقت بدم برات وصله کنن.
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. شلوارش از دو جا پاره شده بود، و فکر کنم به خاطر سنگ های تیزی بود که کف حیاط ریخته بود.
اِی داد بی داد. می دونی چقدر این شلوار رو دوست داشتم. می گم پام داره می سوزه، بگو پس زخم شده.
با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم:
-بی احساس.
-می گی چی کار کنم، خودمو تیکه پاره کنم، که دو جای پای حمید خان زخمی شده.
-نمی دونم دیگه چی بهت بگم.
-هیچی، همون تعریفی که ازم کردی کافی بود.
-از این به بعد، می خوام یه لقب بهت بدم.
روی مبل نشستم و پامو انداختم رو پام و منتظر شدم بقیه ی حرفش رو بزنه:
-پری خر صدا.
-لعنتی.
کوسن روی مبل رو برداشتم و پرت کردم طرفش. جا خالی داد و دوید بالای پله ها و کوسم فرود اومد تو صورت آقا جون، که از دستشویی بیرون اومده بود.
-لا اله الا الله.
-وای، ببخشید آقا جون.
آقا جون با طمانینه آستین هاشو پایین کشید و گفت:
-امان از دست شما دوتا، اینجا هم دست بردار نیسیتید. یه کم ملاحظه ی اون بابای مریضت رو بکن.
سرم رو با شرمندگی پایین انداختم:
-معذرت می خوام، اصلا متوجه نبودم.
شراره در حالی که یه سجاده در دست داشت، از اتاق اومد بیرون و گفت:
-بذارید راحت باشه، بعد از مدت ها دوباره این خونه رنگ شادی رو دید. اجازه بدید ما هم از شادی اون ها روحمون تازه بشه.
و بعد سجاده رو به طرف آقا جون گرفت:
-بفرمایید.
آقا جون سجاده رو گرفت و گفت:
-من نمی گم شادی نکنن، می گم یه کم مراعات کنن.
-چشم آقا جون، قول می دم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:
-چشمت بی بلا.
و بعد زیر لب شروع کرد به اذان گفتن.
رو به شراره پرسیدم:
-بابا چطوره؟
-بعد از مدت ها داره یه خواب راحت می کنه، ازت ممنونم تو این آرامش رو بهش دادی.
یه لبخند دوستانه مهمونش کردم و گفتم:
-من باید زودتر از اینا بر می گشتم.
-مهم اینه که برگشتی و الآن اینجایی، تا آقا جون نماز می خونه من می رم میزو بچینم.
-منم می آم کمکت.
دستش رو روی شونه ام گذاشت:
-نه احتیاجی نیست، خودم می چینم.
-ولی آخه ... .
-باشه، تو از فردا شروع کن.
-فردا هم مثل امروز، فرقی نمی کنه.
-چرا، امشب تو خسته ای، ولی فردا می شی صاحب خونه و باید شروع کنی به سر و سامان دادن این جا.
دیگه حرفی نزدم و اون توی سکوتی، که فقط صدای اهسته ی زمزمه ی آقاجون اونو می شکست به سمت آشپزخونه رفت.
نگام رو توی فضا حرکت دادم، نگام به روی آکواریوم خیره موند. بی اراده به طرفش رفتم و به فضای خالی اون چشم دوختم. توی ذهن خودم تصور کردم، که دوباره پر از آب شده و ماهی ها دارن شنا می کنن. صدای آهسته ی حرکت آب و دستگاه حباب ساز توی گوشم پیچید.
-هی پری، پری خر صدا کجایی، دختر اوهوی!
برگشتم طرف حمید و گفتم:
-خجالت بکش.
غش غش خندید:
-می بینی خودتم به اسمت عادت کردی، هر چی صدات زدم پری، پری جواب ندادی، تا گفتم پری خر صدا برگشتی.
-زهر مار، تو خودت چی، فکرکردی گل بی عیبی، من اگه صدام به فرض مشکل داشته باشه،حداقل چهره ام از هر نظر کامله. تو خودت چی، گوشات مثل آیینه بغل کامیون می مونه.
دستش رو روی گوشش کشید و با معصومیتی کودکانه گفت:
-راست می گی؟
-بله، اگه قبول نداری، بفرما اونم آینه.
و با دست به آینه گوشه ی سالن اشاره کردم.
-باشه یه وقت دیگه نگاشون می کنم. اول تو بگو تو این آکواریوم خالی چی هست، که اینجوری محوش شده بودی.
آهی کشیدم و گفتم:
-داشتم فکر می کردم چه جوری،می تونم دوباره رو به راهش کنم.
نگاه دقیق تری بهش انداخت و یه دور،دورش چرخید:
-به نظر می آد، خیلی وقته از کار افتاده.
-آره، حق باتوئه.
-پیداس ماهی های گرون قیمتی هم توش بوده.
-آره، تو از کجا فهمیدی؟
-از تزئینات داخلش. کسی که همچین خرجی کرده و این آکواریوم رو درست کرده، مسلما ماهی های تک و گرون قیمتی هم توش می انداخته.
-درسته، شراره یه روز عاشق این آکواریوم بود. ماهی هایی هم که می خرید شاید گاهی از پول تو جیبی من هم گرون قیمت تر بود. روزی که همه ی ماهی ها مردن، تا یه هفته غصه دار بود.
-چرا مردن،همشون با هم؟
به یاد اون روز، ناخودآگاه لبخندی به روی لبم ظاهر شد:
-جریانش طولانی یه، یه روز برات تعریف می کنم.
-باشه، ولی من حدس می زنم زیر سر تو بوده.
بازم خندیدم:
-حالا کمکم می کنی حمید؟
با دست به آکواریوم اشاره کرد و گفت:
-در این مورد، آره.
-نه، در کل می خوام این خونه رو سر و سامون بدم. می خوام درست بشه مثل روز اولش.
دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
-اِی به چشم، شما جون بخواه، کیه که بده.
-بی مزه.
به حالت قهر روم رو برگردوندم، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-خیلی خوب ببخشید، تو چه زود بهت بر می خوره.
برگشتم و به روش خندیدم. اونم خندید و لحظه ای چند، بدون اینکه پلک بزنه محو صورتم شد. نمی دونم تو نگاش چی بود، که دلم رو لرزوند. نگاش منو یاد پدرام انداخت. بی اراده آه کشیدم. نگاش رو از روی صورتم کند و با تک سرفه ای دوباره به سمت آکواریوم برگشت:
-خوب از امشب شروع می کنیم.
صدای شراره از پشت سر شنیده شد:
-اول ببیایید شام بخورید و بعد شروع کنید.
زیر لب چشمی گفتیم و رفتیم طرف آشپزخونه.
-پس غذای بابا چی؟
سرش رو با حسرت تکون داد و گفت:
-هیچی نمی خوره، فقط گاهی چندتا قاشق سوپ رقیق یا عصاره ی گوشت.
-فقط همین؟
-سِرم بهش وصل می کنیم.
-خودت این کار رو می کنی؟
سرش رو تکون داد، یعنی آره.
-به خاطر مسعود یاد گرفتم.
-هر وقت خواستی بهش سوپ بدی، بده من بدم.
-باشه، پس اول بیا شامتو بخور.
پشت میز نشستم. حمید اول برای من غذا کشید و بعد برای خودش. هیچ میلی به خوردن نداشتم، انگار یه چیزی راه گلوم رو بسته بود. دلم می خواست اونقدر گریه کنم تا سبک شم، تا اون بغض سنگینی که گلوم رو بسته آب بشه و از چشمام سرازیر بشه.
-چیه پری جون، چرا نمی خوری، خوشمزه نشده؟
-چرا خوشمزه است.
-پس چرا نمی خوری، چون فکر می کردم ماکارانی دوست داری، برات درست کردم.
سه جفت چشم به صورت من دوخته شده بود و منتظر جواب بود. دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم، ولی به جای حرف، اشک از چشمام جاری شد. شراره بلند شد . اومد کنار صندلیم و سرم رو بغل کرد و گفت:
-فدات شم، چی شد یک دفعه؟
درحالی که به زور جلوی خودم رو می گرفتم تا اشک نریزم، گفتم:
-هیچی، معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتتون کنم.
-درکت می کنم پریا، می دونم تو چه وضعیت روحی هستی.
حمید به دستمال گرفت طرفم و گفت:
-بیا پاک کن اون آبغوره ها رو، بیشتر از اینا رو تو حساب می کردم.
اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-بازم معذرت می خوام.
سعی کردم به خاطر شراره و آقا جون هم که شده، چند قاشق به زور بخورم.
-راستی شراره خان برادرتون رو نمی بینم؟
سرم رو بلند کردم و نگاه منتظرم رو به دهان شراره دوختم. درحالی که لیواش رو پر ازآب می کرد، گفت:
-شما که بالا بودید از خرید برگشتن، ولی سارا خسته بود و فردا صبح هم باید می رفت مدرسه، این بود که نموند و زود رفت.
-خودمونیم این حرفا بهونه است، انگار ما رو قابل ندونستن، وگرنه یه احوال پرسی و سلام و خداحافظ که وقتی نمی گرفت.
با شرمندگی گفت:
-من معذرت می خوام.
-این جرفا چیه؟ به نظر من هر کس واسه کارهای خودش دلیلی داره.
-درسته و پدرام ... .
حمید پرید وسط حرفش و گفت:
-خوب آقا پدرام، حتما با یکی از ما سه تا مشکل داشته.
-نه، این حرفا چیه، اون با کسی مشکلی نداره، اونم این روزای آخر حوصله ی زیادی نداره.
-مگه یه سلام و علیک حوصله می خواست.
با کلافگی رو به حمید گفم:
-حمید امشب تخم مرغ به چونه ات بستی؟ چقدر حرف می زنی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت:
-بالاخره زبونت باز شد.
از پشت میز بلند شدم و گقتم:
-دستت درد نکنه شراره جون، خیلی خوشمزه بود.
-نوش جون، ولی تو که چیزی نخوردی.
به جای جواب، لبخندی به روش پاشیدم و رفتم طرف سالن.
کنترل تلویزیون رو برداشتم و روی مبل نشستم. به ظاهر نگام روی صفحه ی تلویزیون بود، ولی ذهنم همه جا پر می کشید. من می دونستم چرا پدرام نموند، اون نخواسته با من رو به رو بشه. اونقدر توی کوچه پس کوچه های خالی ذهنم پرسه زدم، که کلافه شدم.
-دروغ می گم پری؟
سرم رو به سمت حمید برگردوندم، اصلا متوجه نشدم که اونها کی اونجا اومدن.
-چی رو؟
-اوهوی ... اصلا معلوم هست که حواست کجاست؟ تو باغ نیستی.
-معذرت می خوام، متوجه اومدنتون نشدم.
-خوب معلومه، خودت اینجایی ولی اون حواس رو نمی دونم، از وقتی رسیدیم مثل آدم های گیج و منگ به دور و برت نگاه می کنی. من و آقا جون تصمیم گرفتیم فردا صبح بریم.
-کجا؟
-قربون تو.
بعد غش غش خندید.
-زهر مار، درست حرف بزن ببینم.
درحالی که سعی می کرد قیافه ی جدی به خودش بگیرد، گفت:
-ما می خواهیم برگردیم خونه.
نگاه وحشت زده ام رو به صورت آقا جون دوختم:
-نه آقا جون، کجا؟
آقا جون سرش رو به نشونه ی تایید حرف حمید حرکت داد و گفت:
-درسته، دیگه وقت برگشتنه. بودن ما این جا هیچ سودی واسه کسی نداره، جز اینکه مزاحم شراره خانوم می شیم.
بلند شدم و جلوی پای آقا جون زانو زدم.
-نه آقا جون، شما نباید منو تنها بذارید، شما بهم قول دادی که همیشه پناهم باشید.
-درسته، ولی این به معنی این نیست که واسه همیشه ترکت می کنیم. تو باید یاد بگیری که گاهی وقت ها با بعضی مسایل یک تنه کنار بیایی.
-نه آقا جون، منو تنها نذارید، من بهتون احتیاج دارم.
-ماموریت آخر ما رسوندن تو به این خونه بود، که بهش تعلق دارشتی. ما دیگه اینجا کاری نداریم، چه فردا، چه پس فردا، بالاخره باید به جایی که بهش تعلق داریم برگردیم.
دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
-نه آقا جون، حداقل فردا نه، چند روز دیگه صبر کنید. به خاطر من!
به حمید نگاه کردم و گفتم:
-تو یه چیزی بگو.
با دست به آقا جون اشاره کرد و گفت:
-تا وقتی رئیس بزرگ اینجاست، من غلط کنم اظهار نظر کنم.
آقا جون از حرف حمید لبخندی به لب آورد و گفت:
-نمی دونم چی بگم، من که هیچ وقت نتونستم رو حرف تو حرف بیارم، تموم این مدت حرف حرفه تو بوده.
با خوشحالی پریدم و بغلش کردم و چند تا بوسه روی گونه ی چروکیده اش کاشتم:
-مرسی آقا جون، می دونی چقدر دوست دارم.
-برو کنار خرس گنده، خودتو لوس نکن، پاشو که خیلی خسته ام می خوام به کم استراحت کنم.
حمید خندید:
-نیست که یک تنه همه راهو رانندگی کردید، خسته شدید.
همه با هم حندیدیم و شراره با گفتن ( بیایی آقا جون، بیایید تا اتاقتون رو نشون بدم. ) از جا بلند شد و رفت طرف پله ها. آقا جون هم بلند شد و ضمن گفتن ( شب به خیر ) دنبال شراره رهسپار شد.
وقتی از پله ها بالا رفتن حمید آهسته گفت:
-خودمونیم ها، تو خوب بلدی خودتو واسه آقا جون لوس کنی. خوب تونستی رگ خواب آقا جون رو به دست بیاری، کاری که هیچ کدوم از ما نتونستیم.
خندیدم:
-ما اینیم دیگه.
-جدی می گم؛ آقا جون در مقابل تو خلع سلاحِ.
-مگه من چی دارم که شما ها ندارید؟
-یه زبون دراز.
-خوب تو هم داری، منتهی مال تو دراز تره.
-نه جدی می گم پریا. تو با اون زبون چرب و نرمت مارو از تو سوراخ بیرون می کشی. وقتی با اون نگاه معصومت به آدم خیره می شی، راه هر مخالفتی رو می بیندی.
با شیطنت پرسیدم:
-حتی در مقابل تو؟!!
مسیر نگاهش رو عوض کرد و گفت:
-حتی در مقابل من.
-خوب تو چرا، من هر چی ازت می خوام فوری قبول می کنی؟ می تونی بگی نه و خودت رو خلاص کنی.
-بالاخره به روزی هم نوبت من می شه، که تقاضا کنم و شما قبول کنی.
بعد خنده ی زیرکانه ای کرد و از کنارم گذشت. حس کردم بدنم بی حس شد، روی مبل نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم. این حرف پر از کنایه بود، از ته دل آرزو کردم که معنی حرفش اونی نباشه که پیش خودم تصور می کردم.
-شراره خانم، شیلنگ بلند دارید؟
-واسه چه کاری می خوای.
-می خوام آکواریوم رو آب کنم.
-بله، تو حیاط یکی هست.
-از حموم تا اینجا می رسه؟
-آره خیلی بنده.
حمید رفت تو حیاط و منم رفتم تا مقدمات کار رو آماده کنم. یک ساعت بعد کار تمیز کردنش تموم شده بود و درحال پر شدن بود. هر دو ایستاده بودیم و به حاصل دست رنجمون نگاه می کردیم، که صدای شراره نگاهمون رو به سمت خودش کشید:
-خسته نباشید.
-ممنون.
-شما خسته نیستید؟ نمی خواهید بخوابید؟
به ساعت نگاه کردم، یک صبح بود:
-چرا دیگه ما هم می ریم می خوابیم. بابا چطوره؟
نگاهش رنگ غم گرفت و با اندوه خفیفی که تو صداش موج می زد گفت:
-خوابیده، فکر نکنم تا صبح بیدار شه، یه مسکن تو سِرمش زدم.
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-من می رم بخوابم.
-شب به خیر.
-شب شما هم بخیر، تو چی حمید نمی ری بخوابی؟
-چرا، بعد از اینکه این پر شد و آب رو بستم، منم می رم می خوابم.
و با دست به آکواریوم اشاره کرد. خمیازه ی بعدی اشک رو مهمون چشمام کرد.
برگشتم و از پله ها بالا رفتم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید