نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

فصل 2-4

برگشتم و توی نور تراس بهش دقیق شدم.بلوز و شلوار سفیدش کاملا به اندامش می اومد.موهاش رو به طرز خاصی شونه کرده بود و ابرو های کشیده اش، چهره ی آشنایی رو تو ذهنم ترسیم می کرد. بینی قلمی و لب هایی کاملا هماهنگ، با چشم های خاکستری و جذابش، ترکیب صورتش رو کامل می کرد.
-حالتون خوبه؟
به خودم اومدم و متوجه شدم که بی دلیل بهش خیره شدم.
-تا خوبی رو تو چی ببینی؟
-تو چشمای خیس و ابری شما و خونی که از گوشه ی لبتون جاری شده.
دستم رو بردم طرف صورتم.راست می گفت، از گوشه ی لبم داشت خون می اومد.رفتم تو خونه، اونم که هنوز نمی دونستم کیه پشت سرم اومد تو.
-هنوز نگفتید چه طوری اومدید اینجا، کسی دعوتتون کرده؟
روی مبل نشستم و او جواب داد:
-فعلا یک کم استراحت کنید، رنگتون پریده، در ضمن وقت واسه سوال جواب دادن زیاده.
با نگاه به جستجوی شراره و بابا پرداختم.
-دنبال چیزی می گردید؟
-شما تنهایید؟
-بله، می ترسید؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
پس بقیه کجان؟
-اگه منظورتون آقا مسعود و شراره است، که نه نیستن، اونها هنوز شرکتن.
-پس شما اینجا چی کار می کنید؟
-خودتون که فرمودید، بنده باغبون جدیدم، حالا فکراتون رو بکنید، اگه مستخدم هم لازم داشتید بنده در خدمتم.
-عذر می خوام، قصد جسارت نداشتم، مهمون شراره اید؟
-شراره؟
سرم رو تکون دادم.یه دستمال گذاشت رو لبم و گفت:
-شراره صداش می کنی؟
-همون که صداش می کنم از سرش زیاده، گاهی وقت ها یه هی، هویی یا خانومه صداش می کنم.
-یعنی انقدر ازش بدت می آد؟
خندیدم:
-بدم که نمی آد، ازش متنفرم.
آشکارا جا خورد و با تعجب پرسید:
-پس عجیبه که چه جوری این مدت کنار هم زندگی می کنید.
-ما زندگی نمی کنیم، ما فقط همدیگه رو تحمل می کنیم.
-چیزای جالب می شنوم.
-اگه یه ماه تو این خونه بمونی، چیزای جالب هم می بینی، آخ چقدر سرم درد می کنه.
-چیزی لازم نداری برات بیارم.
-چرا یه لیوان آب، آشپزخونه اونجاست.
و با دست به آشپزخونه اشاره کردم.
بلند شد و رفت تو آشپزخونه. فکر کردم خوب یه طعمه ی دیگه، لعنتی عجب تیکه ایه، حتما از بچه های شرکته و شراره فرستاده دنبال مدرکی،چیزی.ولی صداش چقدر برام آشناست.آخ سرک چقدر درد می کنه، لعنتی ها بدجور زمین زدنم.دستم رو بردم بالا و روی سرم کشیدم، باز خدا رو شکر که نشکست.بلند شدم و رفتم جلوی آینه و به صورتم نگاه کردم، گوشه ی لبم ورم کرده بود.خم شدم و شلوارم و کشیدم بالا.وای زانوم کبود شده بود.داشتم بقیه جاهای پام و دستم رو معاینه می کردم، که صدای افتادن جسم سنگینی و متقاعب اون شکستن چیزی نگاهم رو به سوی آشپزخونه سوق داد.با بی حالی به سمت آشپزخونه رفتم و بهسنگ های اپن تکیه دادم.با دیدن اون که هنوز نمی دونستم اسمش چیه و تو خونه چی کار داره، خنده ام گرفت.رو زمین ولو شده بود و داشت به من نگاه می کرد.در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم، گفتم:
-اگه خوابتون می آد بالا اتاق خواب زیاده، اینجا که خیلی بده، زمین سرده سرما می خورید.
به سختی بلند شد و نشست و در حالی که با دست پشت سرش رو می مالید، گفت:
-شما جز مسخره کردن کار دیگه ای بلد نیستید؟
-چرا، خندیدن.
و دوباره شروع کردم به خنده.دستش رو کشید رو سرامیک ها و با تعجب گفت:
-اینا دیگه چیه؟
-سر... ا ... میک ... تکرار کن تا یاد بگیری.
با تعجب نگام کرد، حتما داشت می گفت این دیگه کیه!
بی توجه به نگاه متعجبش ادامه دادم:
-من نمی دونم شما چه جور جایی زندگی می کنی، ولی اینجا دیگه موکت از مده افتاده، الآن دیگه بیشتر از سرامیک استفاده می کنن.
-می دونم، منظورم این کف هاست.
یک دفعه یادم افتاد، قبل از این که برق بره، داشتم سرسره بازی می کردم.
-خوب شراره است دیگه، بازم یک کاری رو نصفه نیمه ول کرده.
دستش رو به کابینت گرفت و بلند شد.
-عجیبه، شراره که خیلی منظم تر از این حرفا بود.
-یعنی میخوای بگی، تو شرکت از این کارا نمی کنه؟
بی توجه به سوالم، مشغول جمع کردن خرده های لیوان شد.
-شما بیایید برید، من جمع می کنم.
و با این حرف رفتم تو اشپزخونه و جارو برداشتم و شروع کردم به جارو کردن.
-مواطب باشید خرده شیشه به پاتون نره.
-بله، حتما، ممنون از یاد آوریتون.حالا لطف کنید تا چیز دیگه ای نشکوندید، برید کارتون رو انجام بدید، رفع زحمت کنید.
تی رو برداشتم و شروع کردم به خشک کردن، اما هنوز یه سوال مرتب تو ذهنم تکرار می شد.
-گفتید شراره شما رو فرستاده اینجا؟
-من، نه!
-پس چی، حتما مسعود خان دستور فرمودند.چیه، نکنه خانوم خانوما جلسه داشتن و رنگ روسری شون با کفشاشون ست نبوده و این بار نوبت شما بوده، که بیایید واسه ماموریت؟
با تعجب گفت:
-ماموریت؟
-آره دیگه، حتما اومدید کفش و جوراب و روسری، یه رنگ براشون ببرین.
هیچی نگفت و فقط ایستاد و با نگاه متعجبش، نگام کرد.کارم که تموم شد وو زیر لب غر زدم:
-خوب اینم از این، بازم من مجبور شدم کارای نصفه و نیمه ی اون خانوم رو تموم کنم.
نمی دونم چرا دوست داشتم، تو شرکت همه درباره ی اون، اونجور که من میخوام فکر کنن.یه لیوان آب و یه قرص برداشتم و رفتم هال.سرم خیلی درد می کرد.
-شما قرص نمی خورید؟ با اون سقوط آزادی که داشتید، فکر می کنم لازمه.
-نه، ممنون.
نشستم رو مبل و عجیب این که، اونم اومد و نشست رو به روم.دیگه واقعا داشتم گیج می شدم. یعنی اون کی بود و اینجا چی کار می کرد؟
-ببخشید، شما مطمئنید که اشتباه نیومدید؟
-مگه اینجا منزل مهریان نیست؟
-چرا ولی شما؟
-من! باغبون جدید.
خندیدم و گفتم:
-من قصد توهین نداشتم.
-اتفاقا ازت خوشم اومد، آدم با دل و جرئتی هستی، همین که تا این وقت شب بیرون موندی و با دیدن من دست و پات رو گم نکردی و عادی برخورد کردی، نشون از دل و جرأتته.
-دل و جرأت! نه جونم اشتباه نکن، من برام عادت شده.دیگه برام عادیه که شب ها تا دیر وقت تو خونه تنها باشم و یا هر روز مهمون ها و فرستاده های رنگ و وارنگ خانوم رو ملاقات کنم. یه روز منشی شرکت می آد دنبال مدرک خانوم، یه روز راننده تشریف می آرن دنبال پالتوی خانوم، یه روز آبدارچی می آد دنبال پول و یه روز مستخدم می آد دنبال هزار تا کوفت و زهر مار دیگه.حالا شما هم یکی از همون مهمون های خارجی، شایدم شهرستانی باشید.شاید اومدید دنبال پول و کیف خانوم، ولی متأسفم چون تموم پول هاش رو خرج کردم.
-چه کار کردی؟
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:
-چیز عادیه.دیگه خودش باید فهمیده باشه، وقتی کیفش جا می مونه،باید قید پول هاشو بزنه.
خندید و گفت:
-خوب، تو با این همه پول چی کار می کنی؟
دستم روروی شکمم کشیدم و گفتم:
-ار خجالت خودم درمی آم.
خندید و گفت:
-واقعا همش رو می خوری؟
-همه اش که نه، نصف اونو می دم به سطل آشغال.
-چرا؟با کی لج می کنی؟
-با همه، با دنیا.
و بلندتر از قبل ادامه دادم:
-با اونها، اونها زندگی رو واسم جهنم کردن و من می خوام برای خودم بهشت بسازم.
آهی کشید و گفت:
IM Sorry ForYou
-خیلی خوب بابا فهمیدم مترجم شرکتی اومدی دنبال اون فکسه!؟ آره، ولی برات متأسفم، چون ریختم آشغالی.
-چه کار کردی؟
-تقصیر خودشه، می خواست نگه قراره یه فکس مهم برامون بیاد، تا من کنجکاو نشم.
-در مورد چی بود؟
-نمی دونم، چون انگلیسی من اصلا خوب نیست، آخرین نمره ام 10 بود.
-خوب چرا به اینجا فکس کردن؟
-چون قبض تلفن شرکت رو گم کرده بودم و پرداخت نشده بود، تلفن قطع شده و اونا هنوز دلیل قطع اونو نمی دونن فکر می کردن سیستم های مخابرات مشکل داره.
-تحقیق نکردن؟
-چرا، ولی این کارو هم خودم کردم.
-یعنی دروغ گفتب؟
-چاره ای نبود، وگرنه یه کتک حسابی نوش جان کرده بودم.
-یعنی واقعا قبض گم شده بود.
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
-نوچ، پولش رو خرج کرده بودم.
-چه کار کردی، با اون همه پول.
-ای بابا، همش صد هزار تومان ناقابل بود، باهاش لباس خردیدم.
-بعدش چی شد؟
-هیچی، شراره خانم مجبور شد دست تو جیبه مبارک بکنه و قبض رو پرداخت کنه.
-چرا؟
-چون خودش ازم خواسته بود قبض رو پرداخت کنم. بعدش هم پشت دستش رو داغ کرد، که دیگه از این خرده فرمایش ها نکنه.بله و تو اون دو روزی که تلفن قطع بود، اون فکس مهم رسید و الآنم داخل سطل آشغاله.
-تو دیوونه ای.
-اونها ازم یه دیوونه ساختن.
-ولی تو داری لجبازی می کنی؟
خودم هم نمی دونم چرا اون حرفا رو واسه اون می گفتم، شاید احتیاج به یه هم صحبت داشتم، یکی که بتونم براش حرف بزنم و واسه حرف بزنم و واسه کارام دلیل بیارم. اون ها که هیچ وقت به حرفام گوش نمی کردن، اصلا فرصت گوش کردن هم نداشتن. شرکت و مهمونی های شبانه بهشون فرصت نمی داد.
-خوب، حالا که دیدید خبری از فکس نیست، می تونید تشریف ببرید.
-کجا؟
-شرکت.
-ولی من با شرکت کار ندارم.
-مگه مترجم شرکت نیستید؟
-نه.
-پس اینجا چه کار می کنید؟
-اومدم مهمونی.
خندیدم:
-کی دعوتتون کرده؟
-شراره خانم
و شما چه نسبتی باهاش دارید؟
-خوب شراره ...
-یعنی انقدر باهاش صمیمی و خودمونی شدی، که شراره صداش می کنی؟
-خوب آره، ما همیشه با هم راحت بودیم.
-دیگه چی، حتما باهاش دست هم می دی؟
-معلومه.
-اونم جلوی بابام؟
-صورتش رو هم می بوسم.
شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:
-به من ربطی نداره.
و بعد در حالی که قرصم رو تو دهنم می ذاشتم، گفتم:
-هر کی می خوای باشی، باش.
-خوب من داداش شراره ام، پدرام.
یک دفعه آب پرید گلوم و شروع کردم به سرفه.بلند شد و اومد با دست زد پشتم.
با نفرت از جا بلند شدم و میون سرفه فریاد زدم:
-به من دست نزن.
-واسه چی، تا الآن که مشکلی نبود، تازه سر به سرم می ذاشتی.
-اون موقع نمی دونستم برادر مارمولکی.
-خوب اون، به من چه ربطی داره؟
-خون کثیف اون، تو رگ های تو هم هست.
-واقعا برات متاسفم.
-تاسفت رو نگه دار واسه خواهرت، که فقط بلده آشیونه به هم بریزه.
-مشکل از اون نیست، مشکل از توئه، بدبینی، از وقتی با هم رو به رو شدیم، فقط داری از اونها بد می گی.
-ببین آقا پدرام، اومدی اینجا، خیلی خوب، خوش اومدی، پس کاری به من نداشته باش.
-تو طرز فکرت اشتباست.
-اولا تو نه شما، فوری پسر خاله نشو.حالا فکر نکن یه کم شوخی کردیم فامیل شدیم... .
خیلی خونسرد پاشو انداخت رو هم و گفت:
-بذار جواب اولا تو بدم، بعد شروع کن به توضیح دومی؛ خوب خانوم من و تو چه بخوای چه نخوای با هم فامیل هستیم، خوب ناسلامتی من دایی توام.
-تو نه شما!
-خیلی خوب دایی شمام.
-در ضمن سعی کن حریم خودت رو رعایت کنی و زیادی با من صمیمی نشی.
-چطور من واسه شما توام، ولی شما واسه ی من فقط شما!
بلند شدم و گفتم:
-من هر طور که دلم بخواد، با اطرافیانم رفتار می کنم.
-خوب اینم از خودخواهی شماست.
-من خودخواهم یا اون موذی.
-منظور شراره است؟ خوب معلومه تو! ببخشید شما!
-واقعا واسه خودم متاسفم، اون کم بود، یه طرفدار هم پیدا کرد.
و بعد دستم رو تو هوا تکون دادم:
-من می رم بخوابم، شما هر کاری دوست دارید بکنید.فقط مزاحم من نشید که هیچ کمکی نمی تونم بهتون بکنم.
-بعله، قبلا هم اینو بهم ثابت کردید، که نباید روی کمک شما حساب کرد.
پرسیدم:
-فبلا؟
-بعله، آدرس دقیقی که بهم دادید، اینو بهم ثابت کرد.
تازه فهمیدم که چرا صداش برام آشناست، توی اون تاریکی صورتش رو ندیدم، واسه همین نتونستم تشخیص بدم، که این همون صاحب صداست. لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
-خیلی حیف شد.
-همچین هم حیف نشد، سه ساعت طول کشید تا این جارو پیدا کردیم. مجبور شدم یه بار هم تا شرکت برم و برگردم.
-بعله، این حیف شد که اگه می دونستم شما برادر اون موذی، آب زیر کاهید، کاری می کردم که سر از کرج دربیاربد.
و منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنه و از پله ها بالا رفتم. درو پشت سرم قفل کردم، نفس راحتی کشیدم و زیر لب غریدم:" خودش کم بود، فک و فامیلاشم دعوت کرد."
و بعد از همونجا پریدم رو تخت. صدای ناله اش بلند شد.دگمه ی ضبط رو فشار دادم و دراز کشیدم.دست هام رو زیر سرم قلاب کردم و چشمام رو بستم دوباره صحنه ها برام زنده شد. " خدایا چه خطری ازم گذشت. اگه پدرام نمی رسید، کارم ساخته بود. درسته که ازش متنفرم فقط واسه این کخوبیه برادر شراره است، ولی بازم دستش درد نکنه که به موقع به فریادم رسید. نمی دونم اون وسط سر و کله ی اون احمق از کجا پیدا شده بود. بهمن کسی بود که تنها چیزی ازش می دونستم، اسمش بود. انتهای خیابون توی یه خونه ی قدیمی زندگی می کرد. هیچ کس، هیچ چیزی درباره ی اون و خانواده اش نمی دونست. هر از چند گاهی ناپدید می شدن و بعد از چند هفته دوباره سر و کله ی نحسشون پیدا می شد. بهمن هم یا خمار بود و یا مست. همیشه مجبور بودم یه فکری واسه خودم بکنم، از این به بعد یه چاقو تو کیفم می ذارم.
صدای زنگ تلفن مثل یه پتک رو اعصاب داغونم فرود اومد. با اینکه حوصله ی کسی رو نداشتم، ولی دستم بی ارداده به سمت گوشی کشیده شد.
-بفرمایید؟
-سلام خانم بد اخلاق.
-شما؟!
-خوبی، سالمی که؟!
-گفتم شما؟!
-یعنی نشناختی؟
-حامد تویی؟
-نوچ.
-کاوه من حوصله ی شوخی ندارم.
-نوچ.
-سامی تویی، اذیت نکن.
-او او، پس فقط با ما نا مهربونی.
-خفه لطفا.
-بد نبود با ما می اومدی، بهت بد نمی گذشت.
-پس تویی عوضی.. خوب گوش کن احمق جون، اگه یه بار دیگه سر راهم سبز بشی...
حرفم رو قطع کرد:
-مثلا چه غلطی می کنی؟
-خفه ات می کنم.
مستانه خندید:
-ا... تو که انقدر شجاعی، جرا امروز این کارو نکردی؟
-دفعه ی بعد این کار رو م کنم.
و گوشی رو کوبیدم رو دستگاه. لحظاتی بعد دوباره زنگش، رو اعصابم رژه رفت. گوشی رو برداشتم، صدای خنده ی وحشتناکش توی گوشم پیچید.
-چرا عصبانی می شی عزیزم؟
فریاد زدم:
-خفه شو.
-من که چیزی... .
بلند تر فریاد زد کشیدم:
-خفه شو بهمن. خفه. دیگه نمی خوام صداتو بشنوم.
بازم خندید. گوشی رو برداشتم و پرت کردم طرف دیوار. سیمش پاره شد و محکم خورد تو دیوار و خرد شد. وقتی صدای شکستنش رو شنیدم، انگار آروم شدم. بغضم ترکید و اشکام گونه هام رو بوسه بارون کرد. زیر لب گفتم:" دست از سرم بردارید." صدای در دوباره محرک اعصابم داغونم شد. دست هام رو رو گوشام گذاشتم تا نشنوم.
-پریا خانوم... حالتون خوبه، اتفاقی افتاده؟
بی اراده فریاد زدم:
-خفه شو. همتون خفه شید. بسه دیگه، چی از جونم می خواهید، دست از سرم بردارید.
سرم رو توی بالش فرو کردم و هق هق گریه، فضای ساکت اتاق رو پر کرد
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید