به توگويم ديگر جا نيست
قلبات پُراز اندوه است
آسمانهاي ِ تو آبيرنگيي ِ گرماياش را از دست داده است
زير ِ آسماني بيرنگ و بيجلا زندهگي ميکني
بر زمين ِ تو، باران، چهرهي ِ عشقهايات را پُرآبله ميکند
پرندهگانات همه مردهاند
در صحرائي بيسايه و بيپرنده زندهگي ميکني
آنجا که هر گياه در انتظار ِ سرود ِ مرغي خاکستر ميشود.
□
ديگر جا نيست
قلبات پُراز اندوه است
خدايان ِ همه آسمانهايات
بر خاک افتادهاند
چون کودکي
بيپناه و تنها ماندهاي
از وحشت ميخندي
و غروري کودن از گريستن پرهيزت ميدهد.
اين است انساني که از خود ساختهاي
از انساني که من دوست ميداشتم
که من دوست ميدارم.
□
دوشادوش ِ زندهگي
در همه نبردها جنگيدهبودي
نفرين ِ خدايان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابر ِ تنهائي
به زانو در ميآوري.
آيا تو جلوهي ِ روشني از تقدير ِ مصنوع ِ انسانهاي ِ قرن ِ مائي؟ ــ
انسانهائي که من دوست ميداشتم
که من دوست ميدارم؟
□
ديگر جا نيست
قلبات پُراز اندوه است.
ميترسي ــ به تو بگويم ــ تو از زندهگي ميترسي
از مرگ بيش از زندهگي
از عشق بيش از هر دو ميترسي.
به تاريکي نگاه ميکني
از وحشت ميلرزي
و مرا در کنار ِ خود
از ياد
ميبري.
|