نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

* فصل دهم *

مراسم چهلم هم تمام شد . لتاش گروههاي پليس براي پيدا كردن قاتل تا آن موقع به هيچ نتيجه اي نرسيد . خاله رويا در تمام اين مدت مهمان ما بود و با هم بحث مي كرديم . برديا دو هفته پيش براي انجام كاري كه هيچ در موردش با من صحبت نكرده بود به پاريس رفت و من با خيال راحت درس خواندم و توانستم در دو درس رياضي و زبان كه تجديد شده بودم نمرا قبولي كسب كنم .
آن روز خاله رويا هنوز روي حرفش اصرار مي كرد ." ببين خواهر! طبقه اول كه مال من شد . طبقه دوم هم مال تو ... طبقه سوم هم مي فروشيم و تقسيم مي كنيم ."
مادر مخالف فروش طبقه سوم بود ." نه ! اين چه كاري است طبقه سوم را اجاره مي دهيم و اجاره اش را به تساوي تقسيم مي كنيم ."
زنگ خانه به صدا در آمد . گوشي اف اف خراب بود.
" ماني برو پايين ببين كي پشت در است ."
باز هم زورشان به من رسيد . بدون هيچ اعتراضي براي گشودن در رفتم . در را كه باز كردم با دو چهره نا آشنا برخورد كردم . اولي مرد ميانسالي بود با فدي متوسط كه دو پوشه رنگي زير بقلش بود و دومي جواني سي ساله به نظر مي رسيد كه قد بلندي داشت و چهره اش خوش تركيب و جذاب بود . چشمهاي سبز و موهاي خرمايي اش به چهره اش جذبه خاصي بخشيده بود . ابروان مشكي اش كمي به نظزم آشنا آمد ولي هر چه فكر كردم ديدم نمي شناسمش . خيلي طول كشيد تا يادم آمد بايد سلام كنم .
جواب سلام مرا دادند .
" ببخشيد شما ؟"
مرد ميانسال گفت :" من وكيل آقاي بهتاش هستم . " و با دست به همراهش اشاره كرد .
" آقاي بهتاش نوه بهتاش بزرگ يعني پدر بزرگ شما هستند !"
چشمانم قلمبه زدند بيرون ! نمي دانم تا چه حد دهانم باز مانذه بود كه گفتند :" تا كي مي خواهيد ما را پشت در نگه داريد ؟"
پشت سرم از پله ها بالا آمدند . در فكرم هنوز اين معما حل نشده بود .
" كي بود ماني ؟"
مادر تازه متئجه دو مرد نا آشنا پشت سر من شد . منتظر پرسش مادر نماندند خودشان را معرفي كردند. مادر چشمانش را تنگ كرد و گفت :" چي ! نوه پدر من !"
" اگر اجازه بدهيد بيايم تو همه چيز برايتان روشن مي شود ."
مادر كه سخت حيران بود خودش را كنار كشيد . همه از جا برخاستند. ماريا و آرمينا زل زده بودند به جواني كه چشمان سبز داشت . مهبد و آرمين در حال تماشاي تلويزيون بودند.
" پيش از اينكه بخواهم توضيحي بدهم واقعه اسفناك مرگ بانو بهتاش را به شما تسليت عرض مي كنم ..."
مادر نتوانست تا پايان حرفش صبر كند پرسي :" ببخشيد آقاي ...؟!"
وكيل با لبخند خودش را معرفي كرد :" اديبي هستم . وكيل حقوقي آقاي بهتاش ."
مادر زير چشمي به جوان نگاهي انداخت . جذبه اي در رفتارش بود كه احترام همه را بر مي انگيخت .
توضيح داد پدر بزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده نيروي دريايي شمال در شهر نوشهر با دختري از يك خانواده كشاورز ازدواج كرده اما با مخالفت و تحقير خانواده اش مواجه مي شود و بر خلاف ميلش آن زن را با پسرا چهار ساله تنها مي گذارد ولي در وصيت نامه اش قيد مي كند كه بعد از مرگ همسر دومش همه ميراث او به پسرش سهراب برسد و تاكيد مي كند تا زماني كه همسر دوم او زنده باشد اين وصيت نامه هيچ ارزش قانوني ندارد...
و در ادامه گفت :" پس از شنيدن خبر قتل بانو بهتاش در صدد بر آمدم تا وصيت نامه را عملي كنم و توانستم ردي از خانواده اول ايشان پيدا كنم كه متاسفانه فهميدم پسرشان سهراب پس از فوت همسرش از دست ميرود و تنها باز مانده شان پسري است به نام فريبرز..."
مادر گفت :" آقاي اديبي ! يعني شما مي خواهيد بگوييد كه اين آقا برادر زاده ناتني من و وارث اين آپارتمان است ؟"
فريبرز با صلابتي كه در نگاهش بود و صراحتي كه در بيانش مي جوشيد رو به مادر گفت :" بله خانم ستايش. اگر چه هيچ وقت پدر بزرگم را نديدم اما كاري كه كرده گوشه اي از فقدان محبتش را نسبت به پدرم پر نمي كند . پدر در تمام سالهاي زندگي اش بدون دستان نوازشگر پدرش بزرگ شده و در تمام مراحلي كه به او احتياج داشته او را نداشتهو از اين نعمت محروم شده است ...من مي خواهم هر چه سريع تر نسبت به وصيت پدربزرگم عمل كنم ."
مادر چندان از لحن صريح برادر زاده اش خوشش نيامد ." معلوم است كه خيلي براي صاحب اين خانه شدن عجله داريد ! ما از كجا بدانيم اين قصه اي ر كه برايمان تعريف كرديد حقيقت دارد ؟ شايد همه اش كلك و نقشه باشد ... شايد قاتل مادر بيچاره ام شما باشيد..."
فريبرز با صداي محكم و قاطعي فرياد كشيد :"بس كنيد خانم ! جاي بسي شرم و افسوس است كه مرا متهم به اين كار ميكنيد . مي توانم به خاطر اين كار از شما شكايت كنم."
مادر عصباني شد و در حالي كه چهره اش پر از خشم بود فرياد زد:"خوب برويد شكايت كنيد شما و وكيلتان معلوم نيست از كدام جهنم دره اي بلند شديد و آمديد اينجا و ادعاي ارث و ميراث مي كنيد ما هم از شما به عنوان دو كلاهبردار كه قصد بالا كشيدن مال مردم را دارند شكايت مي كنيم."
از جا برخواست صورتش از خشم گلگون شده بود . لب پاييني اش مي لرزيد . در اين حالت رنگ چشمان سبزش تيره تر به نظر مي آمد . " خيلي خوب ! هيچ تمايلي ندارم شخصا اين جريان را تعقيب كنم همه چيز را به وكيلم مي سپارم . از رويارويي با شما هم پشيمانم ." سپس رو به آقاي اديبي با لحن پر تحكمي گفت:" برويم آقاي اديبي. از حق خودم نميگذرم . اگر بنا باشد زور بشنوم بايد بگويم به زور گويي بيشتر علاقه دارم ... انتقالي مي گيرم و به تهران مي آيم تا به فاميل ناتني خود ثابت كنم كه كلاهبردار كيست ؟"
براي لحظه اي چشمان مادر و فريبرز در هم خيره ماند . در نگاه هردو كينه و نفرت موج مي زد. وقتي رفتند همه در سكوتي عميق فرو رفتيم. فكر كردم از همان لحظه كه ديدمش يك احساس غريب مي گفت كه آشناست.
نميدانم شايد چشمان سبز و موهاي خرمايي اش كه شبيه من بود كه مادرم و مادر بزرگ هميشه مي گفتند تنها تو چشمان سبز و موهاي خرمايي پدر بزرگ را به ارث برده اي.
مادر مدام در اتاق پذيرايي به اين طرف و آن طرف ميرفت و بلند بلند حرف ميزد.
" مادر بيچاره! تمام سالهاي زندگي اش با پدر چيزي جز صداقت و درستي از خود نشان نداد اما در عوض پدر تلخ ترين حقيقت زندگي اش را از او پنهان كرده بود...آخ... مادر بيچاره! پدر چطور توانست اين كار را بكند؟ چرا اين خانه را به اسم آنها كرد؟ پس ماها چه ؟ ما بچه هايش نبوديم ؟ ماحقي نداشتيم ؟"
ماريا برايش آب آورد اما او با ترش رويي آب را پس زد و گفت :" آّب به چه دردم مي خورد دارم مي سوزم. اين پسر حال مرا بهم ميزند انگار طلبكار است.
خاله رويا دستش را گرفت و در مقام همدردي گفت :" حالا كه اتفاقي نيفتاده . از كجا معلوم كه راست مي گويند؟ شايد همه چيز نقشه باشد. "
مادر چنگي به موهايش زد و گفت :"بهتر است همه چيز را به زمان واگذار كنيم ."
آ» شب هركس در لاك خودش فرو رفته بود و شايد پيش خود اين موضوع را بررسي ميكرد . هيچ كدام از ما به بر ملا شدن چنين حقيقت بزرگي فكر نمي كرديم . نه ! از كجا ميدانستين پدربزرگ پيش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندي داشته. از كجا مي دانستيم مادر بزرگ به قتل ميرسد و اين حقيقت فاش مي شود . آيا ميشود حدس زد كه قاتل مادربزرگ صاحب همان چشمان سبز است؟! نه! آن چشمها نمي توانستند قصد جان كسي را بكنند . آن چشمان سبز چه قدر شبيه چشمان من بودند .
ماريا گفت :" به قدري شبيه تو بود كه اگر كسي شما را ببيند فكر مي كند خواهر و برادر هستيد ."
مادر زياد از اين حرف ماريا خوشش نيامد . اخمهايش را در هم كرد و رو به ماريا گفت:"اين قدر حرف هاي بي ربط نزن حوصله داري ها !"
آرمينا هم نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت :" پسر دايي به اين خوش قيافه اي داشتيم و خبر نداشتيم." و غش غش خنديد .
به گمانم متوجه نگاه ملامت آميز مادر نشده بود .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید