نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

***

" سوارشو چقدر طولش دادي ؟"

" ساعتم را پيدا نمي كردم."

بي آنكه نگاهش كنم در رابستم . مثل هميشه تند مي راند. به باغ رفتيم . به محض اينكه ماشين را خاموش كرد با يك حركت تند و عصبي پياده شد . در سمت مرا گشود و مرا كشان كشان داخل ساختمان برد .

داد كشيدم.:"چه كار مي كني؟ خودم مي آيم چرا اينطوري مي كني؟"

در را بست . چه قدر از ديدن چشمان پر خشم و جنونش هراسيده بودم .بي مقدمه و پي در پي
چند سيلي به گوشم نواخت . به قدري جا خورده بودم كه نقش بر زمين شدم. وقتي ديد افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دريغ نكرد.

با گريه گفتم :" آخر چرا مي زني ؟ مگر من چه كار كردم ؟ "

يقه پيراهنم را محكم چسبيد و و به موهايم چنگ انداخت ." حالا ديگر خودت را قايم مي كني ؟ آن پيرزن فس فسو كوكت مي كند تا مرا نبيني آره نشانت مي دهم ."

به هق هق افتاده بودم .و التماسش مي كردم .:" تو را به خدا مرا ببخش ... غلط كردم...ديگر تكرار نمي كنم... اشتباه كردم."

ولي او آرام نمي شد . روي مبل كنار شومينه پرتم كرد . خيره به جشمم نگريست ." همين جا ميماني تا برگردم..."

رفت در را هم از پشت قفل كرد. تمام تنم درد مي كرد . پاي چشمم مي سوخت ... نه! من خواب نيستم . اين واقعيت تلخ زندگي من است . برديا مشكل روحي و رواني دارد . آه ! چرا بايد خودم را گرفتارش مي كردم ؟

ساعت هشت بود . دو ساعتي از رفتنش مي گذشت . اما عاقبت برگشت . دو دستش پر بود . به ترتيب مرغ و نوشابه و نان و ميوه را روي ميز گذاشت . چهره اش آرام به نظر مي رسيد . نه ! خيلي آرام بود...صدايم كرد . نرم و خوش آهنگ ... نه ! اشتباه نمي كردم ...

"ماني من ! بلند شو بيا مرغ براي كباب آماده كنيم الان آتش شومينه را راه مي اندازم ."

با ترديد و دودلي از جا بلند شدم . نگاهم كرد مثل هميشه كه خوش اخلاق بود خواستني و عاشق ! و گفت :" مي داني چه قدر دوستت دارم ؟"

از فرصت استفاده كردم و گفتم :" پس چرا روي من دست بلند مي كني ؟"

انگشتش را روي لبم گذاشت و با لبخند گفت :" همه چيز را فراموش كن ! "

هيچ نفهميدم علت ان رفتار جنون آميز و اين رفتار مهر آميز او چه بود ؟
مثل هر بار چنديد عكس از من گرفت و مثل هميشه دلش مي خواست بيشتر باهم بمانيم . عاقبت راضي به رفتن شد . موقع خداحافظي با لبخند گفت :" فردا مي بينمت."

" خيلي خوب ... شب به خير ."

ساعت يازده شب بود . پاورچين از پله ها بالا رفتم . لابد مادر بزرگ خواب بود . چرا يادش رفته آباژور را روشن كند ؟ كليد چراغ را زدم .كفشهايم را در آوردم و به طرف آشپز خانه رفتم تا آب بنوشم اما با ديدن سايه اي از پشت سر به وحشت افتادم و به عقب برگشتم . چيزي كه مي ديدم سايه نبود . نميتوانستم باور كنم .

مادر بزرگ بود كه از سقف آويزان شده بود ! با چشماني از حدقه در آمده . چند لحظه مات و مبهوت مانده بودم . صداي جيغ خودم را شنيدم و احساس كردم نقش بر زمين شده ام .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید