نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رفت و با پتو برگشت. پتو را به رويم كشيد و گونه ام را بوسيد. پرستار آمپولي را داخل سرم فر كرد و رفت. نميدانم تا چند ساعت در تب و هذيان بودم .

روز بعد اگر چه حالم بهتر نبود . اما ديگر نميلرزيدم. دكتر با خوشرويي حالم را پرسيد .
"از ديروز بهترم ... ولي هنوز سرم گيج مي رود."

"چيزي نيست دخترم چند روز كه اينجا بستري باشي خوب ميشوي !"

"ذكتر مادرم كجاست؟"

"در محوطه هستند. مادرت غذاي بيمارستان را دوست نداشت لابد رفته اند بيرون چيزي بخورند ."

از لبخند معني دارش من هم لبخند زدم . چهره مهربانش به من آرامش بخشيد . ناخواسته

گفتم:"دكتر! ميدانم چرا حالم بد شده است ! به كسي نگفتم ولي به شما ميگويم."

"البته عزيزم به من بگو! خوشحال مي شوم كه مرا امين خودت بداني ."

گفتم همه چيز را به او گفتم. بعد از اينكه در سكوت به حرفهايم گوش داد لبخند بر لب آورد و

دستي روي سرم كشيد و با لحن پر عطو فتي گفت :" همه چيز درست مي شود دخترم يك

عاشق پيش از هر چيز بايد صبور باشد ! اگر بخواهي از خودت بيش از حد بي تابي نشان دهي

از دست ميروي."

" دكتر به مادرم چيزي نگوييد راستش خجالت ميكشم."

ذوباره لبخند پر مهري روي صورتش آمد."عشق به آدم ابهت مي بخشد ! نبايد باعث خجالت

كسي بشود . مادرت بايد در جريان قرار بگيرد. شايد بتواند كاري برايت انجام دهد."

حال چندان خوبي نداشتم كه به حرفهاي دكتر فكر كنم . مادر كه برگشت دوباره تب و لرز كردم.

"ماني وقتي برگشتيم خانه مي خواهم يك مهماني ترتيب دهم. خانواده خانم رزيتا را هم دعوت

ميكنم."

قند در دلم آب شد:" راست مي گوييد مادر؟"

"البته به پدرت هم گفتم حرفي نداشت."

"ولي آخر به چه مناسبتي ؟"

مادر ظرف سوپ را جلوي من گذاشت . از روز پيش سرم را قطع كرده بودند و به من سوپ

ميدادند. دكتر گفت يواش يواش بايد مرخص شوم.

"به مناسبت سلامتي تو ! چه بهانه اي بهتر از اين."

"مادر؟!"

"چيه؟"

"هيچي...فقط...فقط...ممنونم."

به رويم خنديد. سوپ آبكي بيمارستان به نظرم خيلي خوشمزه آمد . تا ته خوردم. مادر گفت

وقتي اشتهايت برگشته معني اش اين است كه به سلامتي كامل رسيده اي .

عاقبت پس از چهار روز بستري دكتر برگه ترخيص را امضا كرد. پدر و ماريا هم آمده بودند. مهبد

برايم گل زنبق آورده بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید