09-07-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(4)
نمايندگان هيوا «شيخ عبيدا…» زينوي، «سيدعزيز شمزيني» ( كه افسر ارتش عراق بود) و شخصي به نام «سعيد كاني ماراني» بودند كه فرد اخير نوجوان و خواهرزادهي شيخ عبيدا… و در معيت «شيخ عبيدا…» و سيد عزيز به «دزه» آمده بود.
پس از تشكيل چند جلسه، سرانجام در دوازده بند به تفاهم رسيديم كه هر دو حزب، ضمن تداوم همكاري با يكديگر به تبادل اطلاعات بپردازند.
چون منطقهاي كه در آن، تشكيل جلسه داده بوديم در منطقهي «دالانپر»، مرز ميان تركيه و ايران و عراق بود ، نشست خود را «پهيماني سيسنوور» ( پيمان سهمرز ) نام نهاده و مقرر كرديم هر يك از طرفين به نوبهي خود بيانيهاي صادر و منتشر كرد. «هفت روز بعد، از مسير، اشنويه، از دزه بازگشتيم. از اشنويه، پياده به نقده و از نقده، سواره، با يك اتومبيل انگليسي به مهاباد آمديم. ما فوراً بيانيهي مربوط به جمعيت را صادر و در نيشتمان چاپ كرديم. هنوز نيشتمان را منتشر نكرده بوديم كه خبر آمد حزب هيوا راضي به تشكيل اين نشست نبوده و بيانيه نبايد منتشر شود. در نتيجه بخش مربوط به بيانيه را در مجله پا ره كرديم. در يكي از بندهاي بيانيه آمده بود.
«اگر انگلستان، حقي به كردها دهد، كردها نبايد ساير بخشهاي كردستان را از ياد ببرند چون كردستان، سرزميني يكپارچه است. كردها حق دارند آزاد باشند و ما به فراخور، تمام كردها را ياري خواهيم كرد. ما و روسها در كنار يكديگر براي رهايي كردستان تلاش كرده و مكريان را از كردها در تركيه و عراق جدا نميدانيم».
«حزب هيوا» به رهبري ماموستا «رفيق حلمي» در آن مقطع، مصلحت ندانسته بود كه هيچ نامي از روس و ايران و تركيه به ميان آورده شود. اين توافقنامه در تاريخ هم ثبت شده و در بسياري از تحليلهاي تاريخي در مورد كردستان اشاراتي بدان شده است اما آنچه جالب مينمايد عدم اشاره به نام «ههژار» است در غالب اسناد نوشته شده است: «ذبيحي و ميرزا قاسم از ايران و شيخ عبيدا… و سيدعزيز از عراق و قاضي خدر (يا قاضي ملاخالد يا قاضي عبدالوهاب) به نمايندگي از كردهاي ساكن تركيه، پيمان «سي سنوور» را منعقد كردهاند. اميدوارم كشيدن خط قرمز بر نام اينجانب در اين مورد بخصوص ، بدون هيچگونه غرضي بوده باشد.
در بوكان، با اعضاي «ژ ـ ك » در آن شهر كه روز به روز بر تعداد آنها افزدوه ميشد همكاري كرده و به كار خريد و فروش توتون و گندم نيز مشغول بودم.
بسياري تصور ميكنند كه حزب « ژ ـ ك » دستكرد روسها است اما خداوكيلي اينگونه نيست. هنگامي كه حزب براي نخستين بار در مهاباد تأسيس شد، روسها به هيچ عنوان اطلاعي از موضوع نداشتند. ما ميخواستيم آنها رسماً ما را بشناسند و ياريمان كنند اما به هردي ميزديم پاسخي نميشنيديم. آخرسر، هنگامي كه متوجه شدند موقعيت ما لحظه به لحظه گسترش مييابد و آنها نيز نيروهاي بسياري در داخل خاك ايران دارند، براي حفظ امنيت منطقه و جلوگيري از دخالت انگليسيها، حزب را به رسميت شناخته و از ما خواستند در بيانيه و نوشتههاي خود به همكاري و همياري روسها اشاره كنيم: كور از خدا چه ميخواست؟ دو چشم سالم.
ملت كرد در همه جا، دلباختهي انسانهاي شجاع است. هنگامي كه هيتلر با روسها وارد جنگ شده بود مردم با تمجيد از هيتلر، از ناتواني روسها ميگفتند، اگرچه هيتلر حامي دولت ايران بود وايران هم نزد ما از شيطان ، پليدتر بود.
البته نفرت كردها از روسيه هم به جنگ اول جهاني و كشتار مردم منطقهي «مكريان» توسط روسها به دنبال حمايت آنها از قواي عثماني باز ميگشت . روسها چهل و هشت ساعت تمام، دست از قتل عام مردم مهاباد برنداشته بودند. «روس كافر» نزد مردم مهاباد بسيار منفور بود.
اما اين بار كه با ايدئولوژي كمونيستي وارد ايران شده بودند روي افكار و انديشههاي مردم تأثير مثبتي گذاشتند. به محض ورود به هر شهر زندان را گشوده و زندانيان را آزاد ميكردند. يك ملاي شكاك ميگفت : «در حبس بودم كه فرشتهاي چشم آبي در را گشود و گفت : برو آزادي ، همه آزاد شدند».
نيروهاي مسلح روس به حقوق كسي تجاوز نميكردند. مردم واقعاً آنها را دوست داشتند. ما كردهاي آزاديخواه هم كه روسها را فرشتهي آزادي كردستان ميدانستيم آنها را به اندازهي تخم چشمهاي خود دوست داشته و «بلشويك» ميگفتيم. اينطور فكر ميكرديم كه روسيه، سرزميني آباد است و مردم در هر مرحله از يك قابلمهي مشترك ، غذا بر ميدارند، هيچ تفاوتي ميان مردم به لحاظ معيشتي وجود ندارد و تنها يك رهبر به نام استالين دارند. نميدانستم مردم ديگر هم در اين باره، چگونه ميانديشيدند؟ اما در آن زمان، نديدم كس ديگري در مورد اين موضوع، مطالب بيشتري بداند. همه همينقدر ميدانستيم و از حضور روسها بسيار راضي بوديم و فكر ميكرديم روسها آرزوي ديرينهي ملت كرد را برآورده و كردستان را آزاد خواهند ساخت.
به همين خاطر به زبان شعر ونثر ، مدح و ستايش روس و بلشويك ميگفتيم و با سلام و صلوات، براي پيروزي آنها دعاي خير ميكرديم.
در آن دوران كه ساكن «ترغه» بودم و دولت ايران، تازه درهم ريخته بود، يك لشكر ده هزار نفري ايران به فرماندهي «سرهنگ پزشكيان» همچنان در «سردشت» مستقر بود. شنيدم قرار است عشاير كرد بر آنها بتازند. خيلي تلاش كردم با چند نفر از يارانم، در كنار عشاير كرد، به جنگ رفته و اسلحه و مهماتي به چنگ آوريم. كسي همراهيم نكرد. حتي به شوخي ميگفتم : «اگر حتي چيزي هم دستگيرمان نشود، لااقل لختمان ميكنند. نبايد بيكار بنشينم. اين سفر به ثمر ننشست».
«عبدالكريم» فرزند بزرگ «شيخ محمدخانقاه» اطلاع داده بود كه نزد خلفاي «منگوران» خواهد رفت و از من هم خواسته بود نزد او بروم تا به خانوادهي «عليخان» تسليت بگويم. تصور ميكنم بهتر از من، كسي رابه عنوان مشاور سياسي پيدا نكرده بود. در مسير راه تنها بودم كه به دستهاي سوار برخوردم. يك سوار از بقيه جدا شد و به سوي من آمد. بلافاصله از ماديان پايين پريدم و اسلحه را به سوي او نشانه رفتم: «جلو نيا وگرنه ميكشمت». گفت: «صبر كن! براي جنگ نيامدهام. من خدمتكار «سيدكامل» فرزند «سيدزنبيل» هستم كه به «خليفان» ميرويم. از آن روز به بعد با «سيدكامل» آشنا شدم و دوستي نزديك ما سالها ادامه پيدا كرد. «عبدالكريم» و «سيدكامل» هر دو مأموريت داشتند منگوران را راضي كنند كه به ياري «محمدرشيدخان» در سقز بشتابند. «علي خان» و «منگور »نيامدند. در بازگشت «عبدالكريم» به «قالوي» رفت و سيدكامل هم به همانجا آمد. من پس از وداع با «عبدالكريم» به همراه «سيدكامل» به سقز رفتيم كه «باباشيخ» عموي «سيدكامل» در آنجا همه كارهي «محمدرشيدخان» بود.
«محمدرشيدخان» بانهاي كه مالك «وينهوداروخان» در كردستان (عراق) بود، با بسيج عشيرت بانه، شهرهاي بانه و سردشت را آزاد و پس از يك جنگ تمام عيار با ارتش ايران، با كمك «بگ زادهي فيضا… بگي» سقز را از هم شر قواي عجم رهانيده و اسلحه و مهمات بسياري از دولت به غنيمت گرفته بود. و شرح قهرمانيهاي «محمدرشيدخان»، شهر به شهر و روستا به روستا پيچيده بود.
ميهمانان در خانههاي مردم پذيرايي ميشدند. «سيدكامل» و همراهان كه من هم يكي از آنها بودم ميهمان «حاجعلي اكبر نامي» شديم. پس از آنكه پذيرايي كاملي از ما به عمل آورد گفت: «خدا را هزار مرتبه شكر كه بانهايها به خانهام نيامدهو نصف شب، كباب بريان نميخواهند». كار روزانهي «سيدكامل» شده بود رسيدگي به شكايات مردم سقز كه جماعت محمد رشيد خان الاغهاي آنها را به زور ستاندهاند. سيد نيز كاغذ مي نوشت كه الاغفلان راپس دهيد و ... محمد رشيد خان موضوع را حاشا و «سليمخان كيورو» را متهم ميكرد و «سليمخان» نيز به نوبهي خود افراد محمد رشيد خان را تاوانبار مينمود بردرگاه خانهي آنها نوشته شده بود:
كهر دزيني سهقزيهكان به مهسال
ههر بيناديت بيته ئيستيقلال
بينه شكوا لييان بكهن حاشا
زوو موهفهق دهبي رهشيد پاشا
(اين دو بيتي طنز تأييد ضمني دزدي عشيرت بانه از سقز با اشاره به شكواييههاي بينتيجهي سقزيها، از موفقيت قريبالوقوع محمد رشيد خان ميگويد)
بانهاي ها ميخواندند و مي خنديدند
حدود دو ماه در سقز بودم. لهجهي سقزي را چنان ياد گرفتهبودم كه كسي متوجه «مكريان» بودنم نميشد. در همان زمان، «محمدرشيدخان» به ياري عشاير اطراف سقز و «احمدآقاحاج بايز آقا» ارتش ايران را در ديواندره مورد تهاجم قرار داد. عشيرت «گلباغي» به ياريارتش شتافتند و لشكر محمد رشيد خان به سختي شكست خورد. محمد رشيد خان هم به تلافي خيانت گلباخي دو نفر از خوانين آن را كه به اسارت گرفته بود در سقز كشت. «نافع مظهر» شاعر و قصيدهسراي سقزي در اين باره، قصيدهاي دربارهي خيانت و خيانتكار سروده بود كه چند بيتي از آن را به ياد ميآورم:
دزي خانهگي واجبه كوشتنت
له بو عيبرهتي غهيره خوين رشتنت (دزد خانگي ! كشتن تو و ريختن خونت به خاطر درس عبرت دوست و دشمن واجب است)
يا :
چخوشه كه يه كسانيه بيته شير
نهوهك دوو ههزار سال بت نينهژير
له سهر پاسي ئهم قهومهبت دهن له دار
پنج تير كهنهاي داشتم كه وضعيت مناسبي نداشت و هميشه آرزو ميكردم اي كاش «برنويي» داشتم اما فقر امانم نمي داد. شعري براي «محمدرشيدخان» نوشتم بلكه يك تفنگ به من جايزه دهد اما هيچكس حتي شعر را هم نخوانده بود.
در همان دوران، «سيدكامل» براي سر زدن به خانواده به «گرديگلان» رفت و من به انتظار بازگشت او در سقز ماندني شدم. اما چون طول كشيد با يك نفر قرار گذاشتيم كه به «ترغه» بازگرديم. اواخر عصر بود كه به همراه آن يك نفر و سه تن از بستگان او به راه افتاديم.
كمي بعد متوجه شدم كه طرف راهزن است. دچار بلاي بزرگي شده بودم. سرعت خود را كند كرده و در حالي كه اسلحه را آماده، روي پاهايم گذاشته بودم از پشت سر حركت ميكردم.
نزديك نماز عشا، دراطراف روستاي «قاراوا»ي سقز، همراهانم يك الاغ و يك استر را كه در چراگاهي مشغول چريدن بودند دزديدند. زياد دور نشده بوديم كه مردان مسلخ آبادي متوجه شده و شليككنان در پي ما آمدند. من هم فرصت را مغتنم شمرده به همراهان گفتم: «شما فرار كنيد من آنها را سرگرم ميكنم». آنها هم از خدا خواسته از معركه گريختند. چندي نگذشت كه سواران ده بازگشتند و من هم راه خود را در پيش گرفتم. در راه، جوي آب نسبتاً بزرگي در برابرم ظاهر شد. خواستم از روي آن بپرم. ماديان را راهي كردم اما در وسط جوي، زين رها شد و من در ميان گل و لاي افتادم. با هر مشكلي بود از آب بيرون آمدم و از مسافتي دور، سوسوي چراغي را ديدم. فرياد زدم و كمك خواستم. مردم ابتدا ميترسيدند نزديك شوند اما سرانجام دو سوار مسلح آمدند و مرا با خود به خانهاي در آبادي بردند. پس از استراحت و صرف چاي ماجرا را براي صاحب خانه تعريف كردم. گفت: مردي كه ميگويي «محمدكريممجيدي» است كه براي دو قران پول، مردي را كشته است. تعجب ميكنم چگونه از جان تو گذشته است. شايد از «سيدكامل» ترسيده است».
حدود سيسال پس از اين واقعه، يك روز در خدمت بارزاني بودم. «صوفيعلينامي» به گرمي احوالپرسي كرد. بارزاني فرمود: «ههژار را از كجا ميشناسي؟» گفت: «قربان از آن موقع كه در اطراف سقز الاغ ميدزديد». داستان را براي بارزاني تعريف كردم. فرمود: «نميدانستم الاغ هم ميدزديدي». جمعيت ژ – ك كه تصميم گرفته بود دولت ايران را از قدرت رو به فزوني خود آگاه گرداند، در اقدامي مسلحانه، يك حاكم ايراني را مورد سوءقصد قرار داد اما كشته نشد و از مهاباد گريخت. همچنين كتابخانهي فردي به نام «عيسيزاده» كه جاسوس رضاخاني و عامل بازداشت «ذبيحي» و «فاروقي» و لو دادن من و «ملامحمدامين حدادي» بود به دستور جمعيت غارت شد.
مردم اوايل از وجود اين تشكيلات پنهان واهمه داشتند اما هرچه زمان ميگذشت بر تعداد اعضاي جمعيت افزوده ميشد. و اين دشمن پنهان به دوست مردم كردستان و مهاباد تغيير ماهيت ميداد. جمعيت ژ-ك به تدريج به يگانه قدرت سياسي منطقهي مهاباد تبديل شده بود.
يك بار خبر رسيد كه ثروتمندان شهر قرار است براي مقابله با ما حزبي تأسيس و امشب براي تشكيل جلسه در مسجد سيد نظام گردهم آيند. مقرر شد جلسه به هم ريخته شود اما عوامل آن شناسايي نشوند. «حسيني» رهبر ما سرانجام تصميم گرفت خود، اين مسئوليت را به انجام برساند. شب هنگام با لباس مبدل و سر وصورت پيچيده در صحن مسجد تپانچه ا زكمر كشيده و فرياد زده بود.
- فلان فلان شدهها! روح به كجا ميبريد؟
تمام حاضران با وحشت فراوان از در و پنجرهي مسجد بيرون و فرار ميكردند. بيش از دويست جفت كفش تازه در كفشكن مسجد، جامانده بود. . . .
قاضي محمد
خانوادهي قاضيها از زمانهاي دور، «قاضي» و «حاكم» مهاباد و بسيار پرآوازه بودند. «قاضي فتاح» مردي بسيار جنگاور و شجاع از اين خانواده بود كه در جنگ با روسها كشته شده بود. «قاضي علي» هم كه قاضي مهاباد بود يكي از بزرگ مردان اين خانواده به شمار ميآمد. از او دو پسر بر جاي مانده بود:
«ميرزا محمد» كه مردي بسيار دانا و با فهم بود و در دوران پدر،چندين مسووليت مهم مانند مديريت معارف و سرپرستي شير و خورشيد سرخ را بدون گرفتن جيره و مواجب پذيرفته و محبوبيتي بسيار نزد مردم مهاباد داشت. «ميرزا محمد» پس از وفات پدر، قاضي مهاباد شده بود. پسر دوم قاضي، «علي ميرزا قاسم» مشهور به «صدرالاسلام» بود كه در دستگيري از مستمندان و ياري رساني به زندانيان در بند، سرآمد روزگار بود و در دوران تشكيل جمعيت ژ-ك در مهاباد به عنوان نائب در تهران خدمت ميكرد. با در هم ريختن سامان دولت در «مكريان»، قاضي براي پاسداري از غارت شهر و چپاول عشاير دوروبر، مردم مهاباد را به تهيهي سلاح تحريض و از آنها خواست شبانه در شهر كشيك دهند. بسياري اوقات هم روزها مردم را در مساجد و ميادين جمع و نكاتي را به اهالي شهر متذكر ميشدند. قدرت در شهر به طور كامل در اختيار قاضي بود و ما هم مشتاق بوديم كه او همكاري ما را بپذيرد. اما قاضي ما را به هيچ حساب نميكرد و شايد نشست و برخاست با چند انسان بينام و نشان براي او كسر شأن تلقي ميشد.
ما هم احساس ميكرديم عشاير و اعيان سرشناس تا شخصيتي گرانقدر، رهبري جمعيت را نپذيرد ارج و قربتي نزد آنها نخواهيم داشت. بلندپايگان شهر نيز قايل به پذيرش رهبري «حسين» نبودند. اما قاضي را چگونه وارد حزب كنيم؟ به اعضا و هوادارن جمعيت گفته بوديم كه در نشستهاي مختلف، از سخنان قاضي مثال بياورند. قاضي هم احساس كرده بود كه جمعيت تبديل به يك قدرت شده و نميتوان آن را دست كم گرفت.
سرانجام از او خواستيم كه عضويت در جمعيت را بپذيرد. قاضي هم پذيرفت و در يك جلسه فوقالعاده، قاضي محمد به عنوان رهبر جمعيت برگزيده شد.
پس از آن، بسياري از بزرگان شهر و رؤساي عشاير كه اطاعت از قاضي محمد را كسر شأن نميدانستند به ياريمان شتافتند و عضو جمعيت شدند. همچنين به خاطر آن كه روسها به خانه قاضي رفت و آمد مي كردند روابط جمعيت و روسها بسيار گرم شد و فرصتي براي فعاليت جمعيت بصورت علني فراهم آمد.
دولت ايران كه مجبور به عقب نشيني از «مكريان» شده بود با تمام وجود تلاش مي كرد عشاير منطقه را با خود همراه كند. در ميال آنها ارزاق رايگان توزيع و مناصب حكومتي به روساي عشاير اعطا ميكرد.
دشمن سرسخت آن روزگاران ما «قرني آقا مامش» و «علي آقا ايلخاني» بودند. قرني آقا كه ذبيحي را بازداشت و او را به مرگ تهديد كرده بود با تهديد متقابل روسها مجبور شد ذبيحي را آزاد كند. در مورد «عليآقا» و يكي از مردان او به نام «بابكر سليمآقا» مطلبي به خاطر آوردم:
آن دوران زندگي كاملاً عشايري بود و حزب و جمعيتي به معناي امروزي وجود نداشت. براي سر زدن به محمد امين حدادي به «كانيهرهش» رفته بودم. براي گرفتن وضو از اتاق خارج شده بودم كه از سوراخ كوچك ديوار «عليآقا ايلخاني» را در حال گفتگو با مردي ديدم كه به ديوار تكيه داده بود و من در آن سوي ديوار، سخنانش را ميشيندم. عليآقا گفت: سلام مرا به «بابكر سليم آقا» برسان و بگو «علي» ميگفت: «مراقب باشد فريب اين و آن را نخورد و دنبال كرد و كردستان برود. اگر اين كار را بكنيم اعتبارمان از دست ميرود».
يك بار دولت روسيه چندين نفر از بزرگان عشاير و اعيان از جمله «عليآقا» و «قرنيآقا» و «باباشيخ» را به باكو دعوت كرده بود. در بازگشت شيندم «باقراف» نخست وزير آذربايجان روسيه گفته بود: «چه ميخواهيد برايتان تأمين كنيم». يكي گفته بود شكر يكي ديگر زين روسي و يكي هم تپانچه خواسته بود.
من دربارهي اين موضوع طنزي در «نيشتمان» نوشته و عقل اين به اصلاح بزرگان را به بازي گرفته بودم. «عليآقا» تهديد كرده بود آن شاعر را خواهد كشت. مدتها جرأت نميكردم از روستاي او عبور كنم و راهم را به طرف مهاباد تغيير داده بودم.
مدتي بعد توسط روسها مسلح شديم، نيروي پيشمرگه تأسيس شد و نيروهاي كردستان با مشق نطامي آشنا شد.
يكبار با ملا رسول قاضي نزد «ملا خليل گورومهر»رفتم تا او را به مشاركت در قيام دعوت كنم اما هر چه شير و روباه كرديم نپذيرفت به پرچم سوگند ياد كند. ميگفت: «سوگند ياد كردن به پرچم، انسان را كافر مي كند. شنيدهام دختران در خيابان رژه ميروند». پس از ساعتها چانه زدن و قسم خوردن، سرانجام راضي شد به قرآن سوگند ياد كند كه ضمن كمك به ما هرگز خيانت نكند. اما خيلي زود خيانت كرد و سوگندش را به باد داد.
بعنوان شاعر شهرتي به هم زده بوديم. به كميتهي روابط فرهنگي ايران و روس در تبريز دعوت شدم. قرار بود اشعارم را چاپ و به زبان آذربايجاني هم ترجمه كنند. گفتند در هتلي مجلل از من پذيرايي و چند محافظ نيز مي گمارند كه ايرانيها به جانم سوءقصد نكنند. پيشنهاد آنها را قبول نكردم و به همان هتلي رفتم كه سالها پيش بخاطر آواز خوش «حمزه» با صاحب آن دوست شده بودم. يك روز ساعت 8 صبح به ملاقات «جعفر خندان» شاعر مشهور آذربايجان رفتم و ترجمه اشعارم را هم به زبان فارسي با خود بردم. قرار بود او اشعارم را به آذربايجاني ترجمه كند. «ئالهكوك» را به كردي و ترجمه آذربايجاني آن را با عنوان «لالايي» چاپ كردند. خواستند دستمزد اشعارم را بدهند كه نپذيرفتم و گفتم: «هديه من» براي روسيه .
چند مطلب جالب به خاطرم آمد كه ذكر آنها خالي از لطف نيست:
در ترجمهي اشعارم، وقتي به اين بيت رسيدم كه ميگويد:
به ههزار وهزني ههزار شيعري دهگوت
گه يبوهريزي ههژارو پوشكين (با هزار نوع وزن، هزار بيت شعر ميسرود و به مقام ههژار و پوشكين رسيده بود)
جعفر خندان پرسيد: پوشكين را ميشناسي؟
گفتم: همين قدر مي دانم كه يك شاعر بوده است.
گفت : پسر تو هنوز بچهاي و به اشعار خودت ميبالي. اين شعر را در كتاب كردي برايت چاپ ميكنيم اما آن را به آذربايجاني ترجمه نخواهم كرد. پوشكين بسيار بلند پايهتر از ان است كه من و تو، خود را همپايهي او كنيم.
بسيار دلشكسته شدم. . . . .
يك روز عكسي از من را به همراه ترجمهي يكي از اشعارم در روزنامهي «وطن يولنده» چاپ كردهبودند. آنقدر خوشحال شده بودم كه صد شماره از روزنامه را خريده و به بوكان و مهاباد فرستادم.
در تبريز، جداي از ترجمهي اشعارم، روزها به مدرسه ميرفتم و چند دختر را با سرود كردي آشنا ميكردم سرودي كه گاهگاه از راديو«ايروان» پخش ميشد: (خاكي گهوههره، ئاوي كهوسهره. . . ) يكي از آنها بود. غير از «وطن يولنده» عكس و ترجمهي اشعارم در مجموعهاي به نام «مجلس شاعران» نيز چاپ شده بود. از فرط شادي، با دمم گردو ميشكستم. هر دختري از اعضاي ادارهي فرهنگي روسها از من پرسيد: جنابعالي؟ بلافاصله عكس و شعر چاپ شدهام را در آورده نشانش ميدادم. يادم هست يك روز شخصي به نام «جعروف» در روابط فرهنگي گفت:
«قرار است جشنوارهاي برگزار شود. علاوه بر خودت، از دوستانت هم براي حضور در جشنواره دعوت كن». يك كارت دعوت براي «قاسم آقا» فرستادم.
--آقا؟
-مرد بسيار خوبي است. از خودمان است.
-پسرم مار، مار است. سفيد وسياه و زرد و سرخ ندارد. . . .
در دوران فعاليت جمعيت ژ-ك اشعار بسياري سرودم كه بخشي از آنها در «ئالهكوك» گردوريبآوري شدند اما بيش از دو هزار بيت از اشعارم هرگز فرصت چاپ پيدا نكردند.
براي بار دوم قاضي به همراه هيأتي به باكو سفر كرد. از قاضي پرسيده بودند: «چرا شاعرانتان را با خود نياوردهايد؟ ما احترام بسياري براي شاعران قايل هستيم». اين مسأله موجب دلگرمي بسيار من و «همين» شد قاضي هم لقب «شاعر ملي» به ما داد.
تا هنگامي كه جمعيت «ژ-ك» اعضاي آن ناشناس و شيوهي فعاليت آن، زيرزميني بود. و مردم با احترام فراوان، آن را ارج مي نهادند. كار به جايي رسيده بود كه خلاف و فساد و دروغ و دزدي و كلاهبرداري به كلي رخت بربسته بود. در دهات اگر شيئي گم ميشد بدون آنكه درگيري يا برخوردي ايجاد شود بلافاصله پيدا شده به صاحبش بازگردانيده ميشد. كشاورزان، حتي در كنار خرمن هم نميخوابيدند چون ميدانستند ديگر كسي چشم به مال آنها ندارد. دختر و پسر حتي شبها هم با يكديگر براي كندن ريواس و گياه به كوه ميرفتند و هيچكس، تصوري به دل راه نميداد.
يكبار در زنبيل ميهمان بودم و مي خواستم بروم. در آن لحظه دستهاي درويش آمدند. سيد گفت: «صبركن سخني دارم». يك صوفي پير دست سيد را بوسيد. سيد پرسيد: «صوفي تو هم عضو ژ-ك شدهاي؟» گفت: «قربان خدا نصيب كند. به خدا قسم من دست پدرت را بوسيده و مريد او شدهام. اكنون هم مريد تو هستم. هميشه دزدي و خرابكاري ميكردم اما در سايهي ژ-ك همهي اعمال ناشايست را ترك كردهام. دوران محمد مهدي است. ...»
خودم جواني بيست و دو ساله بودم و با يكي از دوستان حزبي به نام «عبدالقادر دباغي» روابط خانوادگي داشتم. بسياري اوقات به خانهشان رفته و با «عبدالقادر» و خواهرش گفتگو ميكرديم. يك روز دوست ديگري گفت: «خوش به حالت! با خواهران زيباروي دباغي خوش ميگذراني». باور كن تا اين را نگفته بود نميدانستم خواهرانش زشت يا زيبا هستند. از آن روز به بعد ديگر به خانهي دباغي نرفتم مبادا با نظر خيانت نسبت به خواهرانش، دچار خسران شوم.
حزب توده كه وابسته به روسها و در ايران، تشكيلاتي بسيار نيرومند داشت، در منطقهي «مكريان» فاقد نفوذ بود. يك روز قاضي محمد در بازگشت از تبريز ما را گردآورد و گفت: «قلياف گفته است ما غير از توده، هيچ حزب ديگري را در ايران به رسميت نخواهيم شناخت. خودتان بايد موضوع را حل كنيد. يا به توده بپيونديد با ناچاريم همهي شما را بكشيم. نظر شما چيست؟ فوراً پاسخ داديم: ما خود اين راه را برگزيدهايم. روسها هيچ اطلاعاتي از تشكيل حزب ما نداشتند. ما راه خود را ادامه مي دهيم. روسها هر كاري از دستشان برميآيد دريغ نكنند».
قاضي گفت: «شكر خدا جوان كرد مثال مشك است هر چه بيشتر آن را تكان دهي خوشبوتر ميشود». جواب را با خود به تبريز برد. در بازگشت گفت: «قلياف از اين پاسخ ترسيده و گفته است: توده سگ كي باشد؟ به كار خود ادامه دهيد».
قاضي و هيأت همراه او پس از مراجعت از سفر دوم باكو، در جلسهاي اعلام كردند: «روسها از نام ژ-ك ناراضيند چون اين حزب براي آزادي تمام كردستان فعاليت ميكند و انگليس و تركيه را خوش نميآيد».
بايد نام خود را به «حزب دمكرات كردستان» تغيير داده و از ايران، خودمختاري بخواهيم.
خبر بسيار سختي بود اما چاره چيست؟ و سرانجام پذيرفته شد.
من حالا هم نتوانستم نام « ژ – ك » را از خود دور كنم يا آن را به فراموشي بسپارم. كارت عضويت حزم دمكرات را هم هيچگاه تحويل نگرفتم اگرچه با جان و دل براي « حزب دمكرات » فعاليت ميكردم.
حزب دمكرات بر بنيادهاي جمعيت « ژ – ك » ( كومهلهي ژيانهوهي كورد ) تأسيس شد و پس از آن، فعاليتهاي خود را علني كرد. ديگر هيبت واحترامي كه جمعيت به عنوان يك تشكيلات مخفي داشت، جاي خود را به رسميت حزب جديد داده بود. حزب نيز با كاركردهاي خاص خود، به كسان بسياري اجازهي فعاليت وعضويت ميداد كه از ميان آنها، بعضا افراد فريبكار و منفعت طلب نيز جاي پايي براي حضور مييافتند. زياد طول نكشيد كه متوجه شديم «قاسم آقا عليخان» كه از دوستان حزبي محبوب و خوشنام بود، پس از بازگشت از باكو، به باشگاه افسران تبريز رفته و جاسوس شده است. اين، نخستين تجربهي خيانت نزد حزب بود. به تدريج شيرازهي تنظيمات پيشين از هم پاشيد و فعاليت حزبي به قوم و خويش و بازي و رقابت براي انتصاب به مناصب بالاي حزبي تغيير يافت. گناه خيانت به آساني بخشيده ميشد و هركس فكر ميكرد، ميتواند خيانت كند و بازهم ادامه دهد. ايراني وغير ايراني ميتوانستند نوكران و جاسوسان خود را در ميان ما جا بزنند و هركس كه خواهان عضويت ميشد بدون قيد و شرط، به عضويت حزب در ميآمد. «قاسم آقا» همچنان عضو حزب باقي ماند و كسان ديگري هم كه به ظاهر دوست و در باطن، دشمن بودند در سلك هم قطاران ما در آمدند.
يك روز پيشوا قاضي محمد در يكي از نشست ها گفت :
ـ عجيب است. مخابرات انگليسي از بسياري از تصميمات و مباحث سري ما آگاه است. سرم را جلو گوشش بردم و گفتم :
ـ «شيخ معصوم» خبرها را منتقل ميكند.
گفت : «راست ميگويي.من همهي مطالب را به او ميگويم. اما شيخ در شهر و روستا هواخواهان بسيار دارد. چه كار كنم …؟»
شيخ در مسجد بازار طلبه و عموي او در «تلاش» است. پسر عمويي به نام «نصرالدين» داشت كه تازه درس خواندن را شروع كرده بود. پس از پايان تحصيلات در مهاباد، به «بياره» رفت. مجدداً به مهاباد بازگشت و دوباره شروع به درس خواندن كرد. من به نظرم ميآمد كه جاسوس انگليس است و براي آنها كار ميكند اما كمي شك داشتم. سالها گذشت. در بغداد، مغازه دار بودم كه يك نفر نزد من آمد و گفت:
ـ من در زندان بعداد با مردي به نام «نصرالدين» هم بند بودم كه تو را ميشناخت و ميگفت ههژار پسري بسيار ساده و احمق است. پدرم در «تلاش» و شيخ معصوم پسرعمويم در «مهاباد»، جداي از طلبگي و شيخونيت، مأموريت مهمتري داشتند. من هم در سپاه انگلستان، گروهبان بودم. مدتي مأموريت يافتم به مهاباد و سقز بروم ومرتباً با پدرم در تماس بودم. آن زمان، طلبه بودم و ههژار تصور ميكرد من يكي از اولياء ا… هستم.
تازه فهميدم چه بر سر ما رفته است. «نصرالدين» به عنوان درجهدار انگليس در «دانكرك» توسط آلمانيها به اسارت گرفته شد و سپس با يك گروهبان آلماني مبادله شود. پس از آن، مدتي در ايران و در « طرح چهار» آمريكا مشغول به كار شد. به خاطر يك زن، مردي را در بياره از پاي در ميآورد و در زندان بغداد، داستان حماقت مرا براي همبند خود تعريف ميكرد...
«شيخ معصوم» در مهاباد ماندني شد و ثروت بسياري به هم زد. در مهاباد، علاوه بر زن بيارهاي كه داشت، با دختر ديگري از اهالي مهاباد ازدواج كرد و جاسوس ساواك شد…
با اين وجود، هنوز جوانان پاكدل و آزادانديش در اركان حزبي حضور داشتند كه صادقانه در صف مبارزه ، به تلاشهاي خود ادامه ميدادند.
يك روز در مياندوآب، در يك قهوهخانه روي كرسي نشسته بودم كه مردي ارمني به نام «آرام كرديان» در كنارم نشست و گفت:
ـ من نميشناسمت. اما اگر تو «ههژار» هستي فراركن. دوستانت «ذبيحي» و «قاسم قادري» و «دلشاد »در «بالانيش« بازداشت شدهاند و حالا هم دنبال تو ميگردند…
اين را گفت و رفت. حالا بيا و فرار كن. پاي پياده تا «تهويله» و «ميانه» رفتم. در ميانهي راه براي سوار يك كميون شدم. راننده گفت: «برو روي بارگچ بنشين. باد، گچ را روي سر و صورتم ميزد. تمام بدنم گچي شده بود. يكبار خود را تكاندم و چشم باز كردم. خورشيد داشت غروب ميكرد . فكر كردم نه خورشيد كه ماه است. تا ده روز پس از آن نيز، از بيني و گلويم، گچ بيرون ميريخت ( تاريخ آن روز : ـ اوايل آبان 1324 ـ كه سرتيپ زنگنه نوشته است.)
شنيده بوديم كه در كردستان ( عراق ) ملامصطفي بارزاني قيام و با عراق و انگليس وارد جنگ شده است. هميشه براي او دعاي خير كرده از صميم قلب،آرزومند پيروزي او بوديم. «ميرحاج» بنيانگذار « ژ – ك » و يك افسر ديگر به نام «مصطفي خوشناو»، دوتن از افسران سپاه عراق بودند كه پس از فرار از ارتش ، نزد ملامصطفي رفته و از آنجا براي ايجاد ارتباط با ما، به مهاباد آمده بودند. ميانهام با آنها بسيار خوب بود. خلاصهاي از نبرد بارزاني با انگليس و عراق را در چاپ دوم « شرفنامه » آورده ام.
پاييز بودو باران ميباريد.گفتند بارزانيهاي آواره به روستاي «قونقهلا» از توابع مهاباد آمدهاند. به همراه «محمد مولوده چرچ» دو اتومبيل باري را پر از آذوقه كرده نزد بارزانيها برديم. طولي نكشيد كه بارزانيها به مهاباد آمدند. استقبال مردم مهاباد بينظير بود. خرد و درشت ، پير و جوان ، زن و مرد، همه و همه با كيسههاي پر از آذوقه به پذيره آمده بودند. با چشمان خود ديدم كه كودكي، پس از آنكه كفشهاي خود را به يكي از آوارگان هم سن و سال خود داد. پاي برهنه به خانه بازگشت. بارزاني، پيشمرگان مسلح را به سربازخانه فرستاد و خانواده ها هم در دهات مستقر شدند.
نخستين بار كه «بارزاني» را ديدم، مهر او بر دلم نشست. او هم كه وصف حال مرا از «ميرحاج» و «مصطفي خوشناو» شنيده بود بسيار دوستانه رفتار ميكرد. اين علاقهي متقابل قلبي تا هنگامي كه بارزاني به روسيه رفت و پس از آن، هنگام بازگشت به عراق و سرانجام تا زمان رحلت او ادامه داشت وعميقتر هم شد.
حزب و دولت، در اطراف سردشت درگير شده بودند. بنا به درخواست شخصي، به آنجا اعزام شدم. با چند نفر از پيشمرگان به طرف موضع حركت كرديم. راه پر برف و هوا كاملاً طوفاني بود. يك شب در روستاي «قوزلو»س ميهمان آقا بوديم.
اوايل شب، دوستي درِ گوشم گفت : «يك نفر ميخواهد ترا ببيند اما جرأت ندارد به خانهي آقا بيايد». به خانهاش رفتم. در خانهاي فقيرانه و تاريك ، مردي با شال سفيد نشسته بود. خودم را به او معرفي كردم. گفت :
ـ شاعري؟ من هم شاعرم. ميخواهم يكي از اشعارم را برايت بخوانم. ابياتي دربارهي قيام كرد و قاضي محمد سروده بود. پس از خواندن شعر، پرسيد: « چگونه بود؟» گفتم: «خيلي بد. واژهي عربي به كار بردهاي تا بگويند اهل علم و معرفت هستي. من خودم براي گفتن شعر به زبان كردي، افسوس ميخورم كه زبان كردي را كامل نميدانم تا از تمام واژگان كردي در اشعارم استفاده كنم. اي كاش به زبان يك چوپان شعر ميگفتي و واژهاي عربي در كار نبود».
گفت: «راستش را بخواهي چوپان هم هستم. حالا گوش كن».
دوباره شروع كرد و بدون اندك تأملي، همان شعر را اين بار، با استفاده از واژگان كردي سرود. واقعاًشگفت زده شدم : خداوند اين همه انسانهاي باهوش و صاحب نبوغ كه ناشناخته ميمانند و ناشناخته ميميرند؟… نامهاي برايش نوشتم و از او خواستم آن را با خود به مهاباد ببرد و خودش را معرفي كند. اگر من هم در مهاباد نبودم كارش راه ميافتد اما بعدها شنيدم يك ماه پس از آن ديدار ، چشم از جهان فرو بسته و فرصت نكرده بود نامه را به مهاباد ببرد.
پيشمرگهِ روستاي «قولته» را كه پانصد سرباز ايراني در آن موضع گرفته بودند، محاصره كرده بود. جنگاوران ما ، جداي از بيست پيشمرگه ، سواران مسلح «گهورك» منطقهي سردشت و «سويسني» هم بودند. كمي بعد «مصطفي خوشناو» هم به ما ملحق شد. يك روز با «دلشاد رسولي» كه يك جوان اديب كرد بود، سواره از دامن يك كوه بالا ميرفتيم كه ناگهان لشكر عجم آنجا را به توپ بست. نخستين بار بود كه هدف توپ باران دشمن قرار ميگرفتم و توپها يكي پس از ديگري در اطرافم منفجر ميشد . فكر ميكنم «دلشاد» از شرمندگي من و من هم از شرمندگي او ترسي به دل راه نداديم و به حركت خود ادامه داديم …
چندبار هم در جنگهاي مستقيم و رودررو داخل سنگر مشاركت جستهام. يكبار خبر آوردند كه يك لشكر سيصدوپنجاه نفره از نيروهاي ارتش ايران، بانه را به مقصد «قولته»ترك كردهاند. شب براي آنها كمين گذاشتيم. بامدادان به «قولته» نرسيده نبرد آغاز شد. طولي نكشيد كه سپاهيان درهم شكستند و تسليم شدند. اسلحه و مهمات را به عشاير داده و آذوقه را براي خود نگهداشتيم. در ميان آذوقهها دو شيشه بود كه فكر ميكرديم مشروب است. دلشاد و يكي ديگر اصرار ميكردند كه آن را بخورند. معلوم شد مشروب نيست آبليمو است. آن را در غذا ريختيم …
در آن دوران، نان داشتيم، پول هم داشتيم اما خوراكي نداشتيم. بسياري اوقات، صبحانه و ناهار و شام ما تنها نام خشك و چاي بود …
به روستاي «بيزلي» رفتيم و مالك روستا را هم كه جاش دولت بود از ده رانديم. فرداي آن روز، طياره به منطقه آمد و روستا را به گلوله بست اما كسي زخمي نشد. اولين باري بود كه هواپيماي جنگي مي ديدم.
اولين شبي كه به روستاي «شينوي» رفتيم، چند پيشمرگه به نوبت نگهباني ميدادند. يكي از آنها پيشمگري به نام «اوستا ابراهيم بنا» بود كه صدايي دلنشين داشت و براي ما آواز ميخواند. گفتم: «تو امشب برو. فردا شب با هم ميرويم». گفت: «فردا شب هم با تو به سنگر ميآيم». فرداي آن روز، «اوستا ابراهيم» شهيد شد. دو پيشمرگه به نامهاي «شريف شكاك» و «رحمان چهته» زير رگبار شديد گلوله جنازهاش را با استر آوردند. برايش «قبر» كنديم و از ملايي خواستم كه هنگام خاكسپاري در بارهي شهيد موعظه كند و بگويد: «اوستاابراهيم» شهيد و شهيد هم جاودانه است.
ملا گفت: «چطور بگويم؟ او شهيد نيست. مگر در راه اسلام جنگيده است؟»
بانگ برآوردم: «دو قبر حفر كنيد، يكي هم براي اين ملاي پدر سگ».
رنگ از رخسار ملا پريد و از هوش رفت. پس از آنكه به هوش آمد چنان در وصف شهيد و شهادت «اوستا ابراهيم» سخن سر داد كه فكر ميكردم «امام حمزه» يا «امام حسين» را به جاي اوستا به خاك ميسپاريم. يك روز باران ميباريد. مردي شبهنگام از يكي از كلكبانان خواست كرد او را به اينسوي آب بياورد. او را بازداشت كرديم:
-چه كارهاي؟
-گدا هستم.
در تحقيق و بازجويي متوجه شديم كه دروغ ميگويد و براي انجام كار ديگري آمده است. نيمههاي شب با صدايي كه او هم بشنود به يكي از همراهان گفتم:
-كداميك از پيشمرگهها ميتواند درتاريكي شب، با پنج گلوله او را از فاصلهاي مشخص، هدف قرار دهد؟ آن مرد را بياويد در فاصلهاي نشان كنيد. ببينم چه كسي دقت بيشتري دارد؟
مرد فرياد زد:
-مرا نكشيد. به خدا من جاسوس عجم هستم. كبوتر نامهبر دارم. خبرها را نوشتهو به وسيلهي كبوتر ارسال ميكنم. مرا فرستادهاند بدانم شما چند نفر هستيد و در كدام خانهي روستا، منزل داريد؟
مرد جاسوس را روانهي مهاباد كرديم. روزي كه طيارهي ايران به منطقه آمد و تيراندازي كرد، ما هم با تفنگهاي خود، به سوي آن شليك كرديم. من د رپناه يك درخت توت موضع گرفته بودم. «عبدالله شكاك» نامي كه پيشمرگي مهابادي بود از پشت بام بدون دفاع به سوي هواپيماي دشمن شليك ميكرد. چند بار داد زدم: «بيا پايين خطرناك است». اما چون گوششهايش سنگي بود، خوب نميشنيد. تمام پشتبام جاي تير بود اما تيري به او اصابت نكرده بود. پس از آنكه هواپيما رفت با عصبانيت پرسيدم: «چرا پايين نيامدي؟» در پاسخ، داستاني برايم تعريف كرد:
يكبار «شيخ الاسلام» پدر «هيمن» در شكار بود. پس از آنكه خرگوشي پيدا كردهبودند يكي از نوكرها گفته بود: «تازي در پي او نفرستيد. من با تفنگ شكارش ميكنم. هر چقدر تير انداخته بود نتوانسته بود خرگوش را شكار كند. «شيخ الاسلام» با عصبانيت ميگويد: «خرگوش از دستمان رفت .چرا نزدي؟» نوكر در پاسخ گفت: «بله نزدم ولي او را چنان ترساندم كه ديگر اين طرفها آفتابي نشود.
پس از بيرون راندن. «مام حسن بيزلي» احتمال ميداديم دوباره به روستا حمله ميكند. به همين خاطر، پيش از برآمدن آفتاب، اهالي روستاي «وهتماناو» را از دهات خارج كرديم. خورشيد در حال طلوع كردن بود كه پيرزني را در حال بازگشت به ده ديدم. گفتم: «اين طرف نيا». با التماس گفت: «كار ضروري دارم». فكر كردم كيسهي پول يا شيئي قيمتي در خانه جاگذاشته است. گفتم: «زود برگرد الان است كه هواپيما بيايد». چند لحظه بعد ديدم كه دوباره به طرف دهات ميآيد. گفتم: «اين بار ديگر اجازه نمي دهم». گفت: «عزيزم خالو سعيد پيشمرگه ميگويد طياره، دشمن سرسخت پشم است. كمي پشم نريسيده در خانه پنهان كرده بودم. ميروم آن را بياورم». لشكر عجم داراي تانك بود و ماهم براي مقابله با آن توپ نداشتيم. روزي مردي را آوردند. گفت: «آمادهام چند نارنجك را به يكديگر بسته و از نزديك تانك را هدف قرار دهم».
- چرا چنين خطري ميكني؟
- اي بابا به يكصد سال حبس محكوم شده بودم. نه سال از دوران محكوميت را گذراندم. نود و يك سال باقي مانده بود كه روسها آزادم كردند. اگر به سلامت بازگشتم يك اسلحه به من بدهيد .
- نمي خواهد اين كار را بكني .اگر پيشمرگه شوي اسلحه هم ميدهيم …
«عه له گاور» دزد و راهزن مشهوري بود كه نزد ما آمد و پيشمرگه شد. مردي به اين شجاعت را كمتر ديدهام. يك شب كه براي مقابله با نيروي ايران به منطقهي «قولته» ميرفتيم، هر چه جستجو كرديم «عهلهگاور» را نيافتيم. بدون او رفتيم. زياد دور نشده بوديم كه تيراندازي شديد از اطراف آغاز شد. در هر لحظه هزاران گلوله شليك ميشد. خدايا اين چه بود؟ ما كه درگير نشدهايم. جريان چيست؟
وقتي بازگشتيم «عهله» در پايگاه نشسته و تمام بدنش گلآلود بود. تنها پنج فشنگ داشت:
- عهله كجا بودي؟
- شما نميدانيد چگونه بايد جنگيد. اگر سربازان «قولته» به نيروهاي اعزامي ميرسيدند شما را دوره ميكردند و ديگر راه گريزي نداشتيد. من خودم را به «كانيه ژنان» رسانده و به سوي برجها تيراندازي كردم. با هر گلولهاي كه شليك ميكردم، آنها با هزاران گلوله پاسخ ميدادند. آنها را سرگرم كردم تا نتوانند به سراغ شما بيايند.
به واقع تنها كسي كه ميتوانست با تاكتيكهاي جنگي، يك لشكر را سرگرم كند، «عهله» بود و بس. پس از سقوط «جمهوري»، دولت ايران «سليم آقاي آقابايز» را مأمور كرده بود كه «عهله گاور» و شخصي به نام «صمد» را كه او نيز بسيار شجاع بود به بهانهي استخدام به دام بياندازد. پس از آنكه هر دو رفته بودند آنها را گرفته و با انداختن طناب به گردنشان هر دو را خفه كرده بود. تصميم گرفته بوديم با يورشي سنگين، به «سردشت» و «قولتي»، دشمن را از منطقه بيرون برانيم. مقرر شد «سويسني» شبانه به سردشت و «گهورك» يورش برده و از آنجا وارد «قولته» شوند. يك روز از بامداد تا غروب، نيروهاي پيشمرگه را با قايق از «كهلوي» عبور داديم. پس از نماز عشاء خبر آمد كه بايد از سردشت عقب نشيني كنيم. راديو لندن گفته است كردها «سردشت» را آزاد كردند. روسها از اين خبر نگران شده و چون نميخواهند اسباب نارضايي انگليسيها را فراهم آورند پيشنهاد كردهاند كردها منطقه را تخليه كنند. گفتم: «من از اين فرمان سرپيچي كرده و دست از هجوم برنخواهم داشت». مجدداً تأكيد شد كه اين فرمان قطعي است. از شدت ناراحتي گريستم. . . . آن شب ازترس آنكه عصبانيت پيشمرگان كار دستمان دهد، شبانه اردو را ترك كرديم.
در راه بازگشت در يك دره خرسي را از دور ديديم. گلولهاي به سوي خرس شليك ميكردم. ميدانستم حتي باد گلوله هم به تن خرس نخورده است اما چند نفر از همراهان گفتند: «خرس را زدي». ميدانستم نسبت به من لطف دارند و دروغ مي گويند. وقتي به مهاباد بازگشتيم «محمد حسين خان» فرماندهي سپاه به پاس كشتن خرسي كه نكشته بودم يك تپانچه به من هديه كرد و هرچقدر گفتم تير به خرس نخورده است باور نكرد. شايد فكر ميكرد شكسته نفسي ميكنم.
درگيريها براي مدت كوتاهي قطع شده بود. من مأموريت يافتم براي جلوگيري از ايجاد تفرقه و دو دستگي توسط عشاير و ايفاي نقش واسطه، رل پيك را هم ميان نيروهاي كردستان وارتش ايران ايفا كنم. يكبار خبر آوردند كه سربازان دولت، گوسفندان يكي از دهات را كه تحت نظارت «عمرخان شكاك» بود دزديدهاند. نامهاي نوشتم و گفتم: «چگونه گوسفند را از جلو پايت دزديدهاند و تو غافل ماندهاي؟» در پاسخ نوشته بود: «سربازان گندم دارند اما خوراك ندارند. من هم براي آنها گوشت فرستادم. يكبار هم سرتيپ همايوني در نامهاي به «پيشوا» او را آقاي محمد قاضي خطاب كرده بود. در پاسخ به جاي عناويني چون تيمسار و . . . نوشته بودم. «آقاي حاج علي» كه او را بسيار عصباني كرده بود.
در «سرا» به بيماري سختي مبتلا شدم. آن روز بارزاني هم به سرا آمده بود. مرا با خود به مهاباد برد. از آنجا هم روانهي بيمارستان روسيه در تبريز شدم. حدود يك ماه بستري بودم.
«محمدرشيدخان» در نبرد پيشين خود شكست خورده و پس از سوزاندن بانه، در شهر «رماديه»ي جنوب عراق سكني گزيده بود. در گرماگرم نبرد ما با ارتش ايران، ناگهان از سقز سر درآورد. دو جوان عراقي هم به نامهاي «يحيا چروستاني» و «محمدامينمنگوري» همراه او بودند كه يكي ملا و آن يكي هم شاعر بود. پيشوا مرا با «ميرحاج» نزد او فرستاد كه از او براي رفتن به مهاباد دعوت كنم. در روستاي «تركمان كندي» او را ملاقات و پيغام «قاضي محمد» را ابلاغ كرديم . با پريشاني تمام گفت: «نميدانم چرا دعوت شدهام؟ نه نميآيم».
وقتي به سقز آمده بود نزد روسها اعتراف كرده بود انگليسيها به او مأموريت دادهاند كه به منطقه آمده و شرايط را به هم بريزد اما پس از ملاقات باروسها گفت: «قول ميدهم از انگليسيها دست كشيده و سرباز كردستان شوم». محمد رشيد خان عنوان ژنرالي گرفت و در «سرا» ماندني شد.
دولت كوچك آذربايجان به رهبري پيشهوري، سياست ترور «خوان» هاي محلي را در پيش گرفته و خوانهاي كردستان را نيز از اين قاعده مستثني نكرده بود. شخصي به نام «هاشم خسروي» كه از مهاباد به عنوان حاكم «بوكان» برگزيده شده بود، با جماعت پيشهوري در مورد ترور خانوادهي «محمودآقا» و «عليآقا» و «حاج بايزآقا» كنار آمده بود. بسيار بر من گران آمد: بيگانه با حمايت خودي، جان انقلابيون كرد را تهديد كند. از بوكان خود را به مهاباد رساندم و موضوع را به پيشوا متذكر شدم. قاضي هم فوراً به تبريز رفت و غايلهاي كه در صورت عملي شدن، بسيار گران تمام ميشد فرو نشست. «هاشمي» ا زكار بركنار و در مهاباد چوبكاري شد. خانوادهي ايلخاني هم پس از اطلاع از موضوع، از من قدرداني كردند.
روزي يكي از همراهان حزبي كه نوكر خانوادهي ايلخاني بود گفت:
«خوان»ها جلسهاي تشكيل داده و مرا پشت در گذاشته بودند تا مانع از ورود افراد بيگانه به مجلس شوم، از پشت در شيندم كه ميگفتند: بيست روز ديگر لشكر سقز به سوي منطقهي حركت ميكنند و مهاباد را هدف قرار گرفتهاند. نيروهاي ما در مسير حركت به سوي مهاباد، به ارتش ملحق ميشوند.
خبر را به پيشوا رساندم. در نامهاي با دستخط خود نوشته بود: «ههژار ! هزار مرغ شامي به فدايت نگران نباش. همه چيز رو به راه است». ارتش ايران با هزار سرباز در «قره موساليان» در هم شكست. آقايان به سوي مهاباد حركت كرده بودند اما هرگز نتوانستند به ارتش ايران ملحق شوند.
راديو
در تبريز راديو پيشهوري برنامه پخش ميكرد. مقرر شده بود ما هم روزي نيم ساعت از پخش استفاده كرده و برنامهي ويژهي كردستان را اجرا كنيم. من براي هماهنگي به تبريز رفتم. اتاقي در خانهي «شازده خانم ميرپنج» اجاره گرفتم. شب تا صبح و صبح تا شب به تنهايي برنامهي نيمساعته را آماده و ميخواندم. پانزده روز بدين منوال گذشت. روزي با يك اتومبيل به دنبالم آمدند و به «ئالاقاپو» نشيمن «پيشهوري» بردند. پيشهوري هم آنجا بود.
پيشهوري گفت: «ما نميدانيم سطح تحصيلات تو چيست؟ لازم است برنامهات را ترجمه و براي بازبيني در اختيار ما بگذاري».
گفتم: «من فكر ميكردم برنامهمتعلق به ماست. اگر برنامهي شماست من در آن كار نميكنم».
گفت: «حتماً ميداني دستمزد هر ربع ساعت اجراي برنامه، سيتومان است».
گفتم: «من خود در بازار معامله و خريد و فروش ميكنم. اين كار را به كس ديگري بسپاريد».
ديگر به راديو بازنگشتم. در همان روزها، نمايشنامهي «ئارشين مال ئالان» را با كمك «شازده خانم» كه به زبان تركي مسلط بود به كردي ترجمه كردم اما از ميان رفت و هرگز به صحنه نيامد. دومين بار پيشهوري را در مانور بزرگ ارتش آذربايجان در اطراف تبريز ديدم.
پيشوا مرا هم با خود برده بود. هنگام صرف ناهار، من شعري را كه دربارهي برادري كرد و آذربايجاني سروده بودم براي حضار خواندم. ترجمهي آذري شعرم را پيشهوري بسيار خوشآمد و با دست خود يك ليوان آبجو تعارف كرد. من هم به بهانهي اينكه به مشروب عادت ندارم نپذيرفتم. «محمدحسينخان» با عصبانيت گفت: «چگونه از دست پيشهوري نميگيري؟» اما فايده نداشت. نپذيرفتم. «محمدحسنخان» پسر «سيف قاضي» و پسر عموي پيشوا مردي سرخ رو و خوش اندام با چشماني نافذ و بسيار با هيبت، يك كرد بسيار دلسور و فرماندهي نيروهاي مسلح كردستان بود. به واقع از هيچ چيز نميترسيد. يك روز در تبريز هنگام «سان» فدائيان آذربايجان، «پيشهوري» نظر «محمدحسينخان» را جويا ميشود: «نظرت چيست؟» گفته بود: «به نظرم جماعتي زن بدكاره ميآيند كه تفنگ برنويي به دستشان دادهاند. ياراي مقاومت در برابر ده سوار كرد را ندارند». اين پاسخ پيشهوري را به شدت عصباني كرده بود.
محمد حسين خان هنگامي كه با پيشوا هم به دار آويخته شد، روزنامهي ارتش دشمن به نام «آتش» در گزارش اعدام او نوشته بود: «مردي اينچنين نترس را نظيري نميتوان يافت. طناب دار دو بار پاره شد اما او با صداي بلند فرياد ميزد: «زنده باد كرد و كردستان، كردستان روزي آزاد خواهد شد». . . . و از اين سخنان ياوه (روزنامهي آتش 1326)».
پس از آنكه از بيمارستان مهاباد (به علت بيماري) مرخص شدم خبر آوردند كه به عنوان مسئوول تبليغات برگزيدهشدهام. سرپرست رورنامهي «كوردستان» و راديو شده بودم. دو همكار داشتم: يك پسر پانزده سالهي اهل خوي كه نظافتچي بود و مردي به نام «علي خسروي» كه مردي خوشپوش و عينكي بود. من كه روستايي بودم هميشه در مقابل تيپهاي شهري با سر و وضع آراسته و عينكي در چشم ، احساس خود كم بيني ميكردم.
يك روز مقالهاي نوشته بودم. گفتم: «كاك علي اگر ممكن است اين مقاله را پاكنويس كن».
متن را نگاه كرد و گفت: نميتوانم چون نميدانم بخوانم».
گفتم: «حتي اگر شكل نويسي هم كني كفايت ميكند».
گفت: «نميتوانم».
به پسر بچهي ترك گفتم: « تو ميتواني؟»
گفت: «خوش خط هستم اما كردي نميدانم . با اين وجود، طوري شكلنويسي مي كنم كه يكمو با اصل آن فرق نداشته باشد». و اين كار را انجام داد. از آن روز به بعد،فهميدم تيپ شهري هم فقط ميتواند تيپ باشد و بس.
مشغول انجام وظيفه در مقام مسوول تبليغات بودم كه نامهاي از تبريز بدين مضمون ارسال شد: «اين تبليغات بايد به تمام آذربايجان تسري يابد». از فرط عصبانيت روي پاكت نوشتم: «تركي نميدانم». و برايشان باز پس فرستادم. چند روز بعد در ملاقاتي كه با پيشوا داشتم گفت: «با اين كار بچهگانهات دچار دردسر شدهايم». پس از تعريف ماجرا گفتم: «من خودم را كردستاني ميدانم و فكر نميكنم ما دنبالهي آذربايجان باشيم». پيشوا فرمود: «اين را نميدانستم» و به سرعت نامهاي براي تبريز نوشت. تبريز هم ضمن عذرخواهي اعلام كرد كه اين كار سهواً اتفاق افتاده است.
توافق حاصل شده بود كه ما و آذربايجان با دولت مركزي وارد مذاكره و گفتگو شويم. به همراه «حاجي باباشيخ» و «مناف كريمي» به سقز رفتيم. نمايندگان آذربايجان نيز به سقز آمدند تا با رزم آرا وارد در گفتگوها شركت كنيم. «ذبيحي» و «صدرالاسلام» و هم در ادامهبه ما پيوستند. مقرر شد دولت بانه، سردشت، و تكاب را تخليه و پيشهوري هم از زنجان خارج شود و تا عملي شدن توافقنامه، آذوقهبراي ارتش در بانه ارسال و كردها مانعي در اين راه ايجاد نكنند. كاروان آذوقهميبايست با نظارت من حركت كند و من و ذبيحي ضمن نظارت بر حمل آذوقه مراقب باشيم كه دشمن به جاي آذوقه، اسلحه بار نكند.
طلوع خورشيد گفتند: «بار آمادهي رفتن است. برويد». وقتي ديديم اتومبيلها بار شد و از طرف ما نظارتي روي بارگيري نبوده است، ذبيحي و من با امتناع از پذيرش، صدور مجوز عبور مشروط به بازرسي كاميونها كرديم. پس از چانهزني بسيار «صدرالاسلام» كه برادر پيشوا و رئيس هيأت مذاكره كننده بود گفت: «بار كاميونها جداي از آذوقه چيز ديگري نيست». نيازي به كنترل بارها نيست، ناچار اطاعت كرديم. به همراه كاميونها به بانه رفتيم و در منزل افسري به نام ستوان «رنجبر» سكني گزيديم. من خوابيده بودم كه به ستوان تلفن شد. در جواب گفت: «بله به همراه بارها يك تانك نيز آوردهاند». متوجه شدم خيانتي بزرگ بر اثر سهل انگاري من روي داده و خطا از «صدرالاسلام» بوده است. افسوس ميخوردم كه چرا ساعت و مسير عبور را به پيشمرگه اطلاع نداده بودم تا كاروان را غارت كنند.
به فرمان پيشوا از بوكان به مهاباد نقل مكان كردم. پسري داشتم به نام« شيركو» كه چهار ماهه بود. مدت كوتاهي بعد مجدداً به سقز اعزام شدم. اينبار تركيب هيأت، مركب از «صدرالاسلام» و «ذبيحي» و «حاج محمدآقا شسخالي» بود. «صدرالاسلام» دو روز بعد به مهاباد بازگشت. ما را به خانهاي بردند و پاسباني را در مقابل در به محافظت گماردند. اين بار ميبايست يامن يا ذبيحي به همراه كاروان راهي بانه شويم. گفتم: «ذبيحي تو زياد بازداشت شدهاي. اينجا هم بازداشت ميشويم. در راه خودت را نجات بده و فكري هم براي ما بكن». ذبيحي در مسير بانه فرار كرد. از مهاباد، مقداري پول، وسيلهي شخصي به نام «كاك آ غا»و يك رانندهي ارمني براي ما فرستاده شد.
مدتي بعد تعدادي مأمور به همراه يك افسر نزد ما آمده و خواستند اسلحههامان را تحويل دهيم. من هم كه جوان بودم و اين كار را براي خود شرم مي دانستم تپانچهي خود را نداده به افسر گفتم: «مگر مرا بكشيد و گرنه تپانچه را تحويل نخواهم داد». افسر گفت: «باشد از تو نميگيريم».
غروب مجدداً نزد ما آمد و گفت: «دوست داري در شهر گشتي بزني؟ بيا با هم برويم».
به كنار رودخانهي سقز رفتيم. به آرامي گفت:
-دوست من! من كرمانشاهي هستم و به ايمان و اعتقادات تو براي آزادي كردستان احترام ميگذارم. اما هنوز خيلي جواني. مطمئن هستم اگر امروز اصرار ميكردم مرا با تپانچهات ميكشتي. حدود چهار هزار سرباز در اطراف و داخل شهر، آماه و مسلح هستند. دولت، هزاران افسر بلند پايهتر از من هم دارد كه لازم باشد همه را براي رسيدن به اهداف خود به كشتن ميدهد و ككش هم نميگزد. اميدوارم عاقلتر از اين حرفها باشي. حيف است ازدست بروي. منتظر فرصت باش و اقدام نكن. . . . همين امروز بازداشت ميشويد. تا بتوانم به شما كمك خواهم كرد.
با همديگر به بازار رفتيم كه كتاب داستان اجاره و در زندان مطالعه كنم. آن افسر كه نامش «ناصر پور» يا «ناصري» بود مرا به مغازهي كتاب فروشي به نام «كلاهي» برد. كتابفروش گفت: «هر كتاب شبي دو قران است». افسر عصباني شد و گفت: «بيانصاف! اجارهي كتاب شبي چهار شاهي است». اما ناچار پذيرفتيم و چند كتاب داستان گرفتم.
همان شب «حاجي حهمهآقا» و «كاك آقا» و «ميناسي» راننده و من را بازداشت و در خانهاي نزديك رودخانه حبس شديم. شانزده سرباز نيز به مراقبت از زندان كوچك ما گمارده شدند. پولي را هم كه برايم فرستاه بودند ندادند. افسر كرد پس از چند روز دوباره نزد ما آمد و گفت: «فكر كنم قرار است شكنجهتان كنند چون مرا از مسووليت شما كنار گذاردهاند». افسر ديگري به نام نصير زاده به جاي او آمد. آذري بود و به نظر ميآمد قلباً از هواخواهان پيشهوري است. او هم چند روزي بيشتر با ما نبود و پس از او افسري به نام «سروان بيداربخت» به مسووليت ما گمارده شد كه تمام وجودش مسخرگي و طنز بود. هر چند زنداني بوديم و شبها براي سرشماري، دو ساعت بيدار ميشديم اما خوراك، بسيار شاهانه بود. صبحانه كره و عسل و ناهار و شام گوشت و برنج.
پنج روز نخست خيلي برايم سخت بود، اما به تدريج عادت كردم و وضعيتم به حال عادي درآمد. قصيدهي «بورديه» را روان كردم. روزها يكسره به شوخي و طنز و مسخرگي ميگذشت. در ميان پاسداران بازداشتگاه ما، يكي از سربازان آشپزخانه آذري و يكي از آنها لر سلطان آباد بود. ميگفت عضو جمعيت است و كليهي اخبار و اطلاعات شهر را براي ما ميآورد. كتابها را برايم عوض ميكرد و برايمان روزنامه هم ميآورد.
در هر بازداشتگاه شانزده سرباز به عنوان محافظ انجام وظيفه مي كردند كه يك سرگروهبان لر فرماندهي آنها بود. گروهبان بسيار سادهاي بود و اعتقادات مذهبي كاملاً سطحي داشت. يكبار گفت: «سرنوشت هر كس روي پيشاني او نوشته شده است». گفتم: «نخير نوشته نشده است اگر ميتواني سرنوشت مرا بخوان تا ببينم چه چيز در انتظارم است. بر پيشاني تو هم هيچ چيز نوشته نشده است». از او قسم و از من انكار. از فرط عصبانيت انگشتش را ميگزيد.
تعريف ميكرد: «روزي عزراييل به دكان يك تاجر رفته است. تاجر هم او را به منزل برده است. عزراييل لب به غذا نزده اما تاجر او را سوگند داده كه بايد از طعام منزل او بخورد. عزراييل خر هم فريب خورده و انگشت به نمك صاحبخانه زده است. پس از آن، روزي خدا امر ميكند: برو و آن مرد را قبض روح كن. پس از آنكه عزراييل براي بجا آوردن فرمان نزد تاجر ميرود او ميگويد: تو نمك خوردهي من هستي. خجالت نميكشي؟ بايد مهلتم دهي. عزراييل نزد خداوند رفته و ماجراي فريب خوردن خود را تعريف مي كند. خدا هم مي فرمايد: چهل سال مهلت بده اما ديگر از اين ندانم كاريها نكني.
يك روز بدجوري در مستراح ما ريده بودند بطوري كه بلندي كثافت به ارتفاع ديوار پشتي ميرسيد. سروان بيدار بخت به ديدنمان آمده بود. پرسيدم: شما چگونه به سربازان مشق ميدهيد؟ گفت: «بايد از دو هزار متري خال سياه هدف را نشانه بروند». پرسيدم: «سربازان اينجا آموزش ديدهاند ياخير؟» گفت: «هيچكدام كمتر از چهار سال اينجا نبودهاند. به خاطر جنگ با شما اينجا ماندني شدهاند». گفتم: «اجازه بده برويم مستراح را ببينيم. سوراخ آبدست تا ماتحت سرباز يك وجب بيشتر فاصله ندارد و از خال هدف هم بزرگتر است. اگر يك سرباز نتواند سوراخ به اين بزرگي را نشانه رود مشق چي و به هدف زدن را چي؟»
خنديد و سرگروهبان را صدا كرد:«فلان فلان شدهها سريعاً مستراح را نظافت كنيد. سرگروهبان هم دستور داد از رودخانه آب آوردند و آنجا را تميز كردند.
مدتي نگذشت كه خبر آوردند درگيري ارتش و پيشهوري روي داده و تبريز توسط ارتش اشغال شده است. يك روز ما را نزد «سرهنگ غفاري» حاكم نظامي بردند. چهار سرباز از پيش و چهار سرباز هم از عقب. راه ميرفتند. دست بسته از ميان كوچه ها مرا به طرف محل ميبردند. چند بچهي كوچك در كنار ديوار كوچه به حال خبردار ايستادند. فكر كردم مسخرهام ميكنند، اما همين كه از كنار آنها رد شديم كلاهها را برداشته و با احترام تمام به من سلام دادند. اين عمل بچهها مرا بسيار دلگرم كرد.
هنگامي كه مرا نزد غفاري بردند دستبندم را باز كردند. «محمد آقا سرا» هم در كنار سرهنگ غفاري نشسته بود. به محض ديدن من، از جلو پايم بلند شد و دستور داد برايم چاي بياورند. محمد آقا از شاه پرستي و وفاداري خود به شاه ميگفت و از اينكه چگونه ملك ومالش را در اين راه از دست داده است.
سرهنگ گفت: «تو ميداني ما آذربايجان را آزاد كردهايم. قاضي هم يكي دو روز ديگر تسليم ميشود. مطلبي براي روزنامهي اطلاعات بنويس كه قاضي به اجبار تو را به عضويت «كومهله» درآورده و تو هم از ترس آن را پذيرفتهاي. دو بسته اسكناس هم روي ميز گذاشت و گفت: فكر كنم پول كافي هم نداري – بفرما».
گفتم: «جناب سرهنگ ! من به اجبار عضو «كومهله» نشدهام و پيش از قاضي به عضويت آن درآمدم. محمد آقا ضمن سخنانش براي شما درس مهمي به من هم داد كه هرگز از كردباوري و ميهن پرستي پشيمان نشوم و پشيمان هم نيستم. گناهان من هم با جنابعالي و با روزنامهي اطلاعات و با قوامالسلطنه بخشوده نخواهد شد».
فرياد زد: «ببريدش». اجازه نداد چاي را هم بخورم. فحش وناسزاي بسياري گفت و به مرگ تهديدم كرد. دستبند به دست به بازداشتگاه بازگشتيم.
بك روز به درخواست شخصي در حلقهي مراقبت هشت سرباز به حمام رفتم. در ورودي حمام، دستبندم را باز كردند. استفاده از تيغ ريش تراشي براي زندانيان ممنوع بود. مردي را ديدم و باز شناختم اما او خود را به نفهمي زد و نگاهم نكرد. گفتم: «برادر درست است بازداشت شدهام اما چرا محل نميگذاري؟» قسم خورد كه مرا نميشناسد. گفتم: «مگر ما همديگر را در بوكان نديدهايم؟» گفت: «خدا مي داند كه او برادرم بوده است. من افسر ارتش هستم». خودش ريشهايم را با تيغ زد و خيلي هم معذت خواهي كرد. از در حمام كه بيرون آمدم مرد لاغر اندام كوتاه قدي در برابرم ظاهر شد و گفت: «ههژار! من نافع مظهر شاعرم. به ديدنت آمدم. اما سربازان اجازه ندادند صحبت كنيم و حسرت آن ديدار بر دلم باقي ماند.
در ابتداي تأسيس دولت عراق كه دادگاههاي آن كشور در دست «ملا»ها بود، نافع ظاهر آنجا دوران طلبگي را ميگذراند. يكبار تصميم ميگيرد قرآن را به «شعر كوردي» ترجمه كند. . . . از سورهي القارعه آغاز ميكند: «ئهل كوتينهر، وهل كوتينهر، نازاني چيه ئهلكوتينهر، روژي كه خهلك ئهبن به پهپوولهي سهر ليشيواو، وهكيوان ئه بن به خوري پشهوه كراو، ئهوكهسهي قورس بي، ترازووي واله عهيش و خوشييه، ئهو كهسهي سووك بيترازووي، دايكي ئهو هاويه، تو نازاني ئهوه چيه، ئاگريكهگهرم...» بلافاصله بازداشت و متحمل دو ماه حبش ميشود.
يك بار ديگر شعري دربارهي سيهروزي و بدبختي طلبه ميسرايد: «سهرگوني خوي شين نهكرد جبريل».
دوباره نزد حاكم برده ميشود:
-مرد! چرا كفر ميگويي؟
- قربان مگر جبرييل فلان ندارد؟
- ساكت! بيادب! فلانش كجا بود؟
- من هم گفتهام فلانش را سبز نكرد
خلاصه با خواهش و پادرمياني مردم و بزرگان آزاد مي شود
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|