نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/3

ششمین روز از فصل بهار هوایی مطلوب داشتت؛ صدای پرندگان جنگلی فضا را پر كرده بود، لیلا هنوز باور نداشت كه توانسته آن مدت طولانی را به آسانی در آن جنگل سر كند. روی تخت وسط حیاط نشسته و به عزیز و همسر یكی دیگر از جنگلبانان كه در حال تهیه نوعی كلوچه محلی بودند چشم دوخته بود. عزیز هم از حال او غافل نبود؛ رو به همسایه اش كرد و پرسید: - امسال شانس نوه من بود كه گلی نیومد.
حكیمه لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- اتفاقا دیروز بعدازظهر آمد، دیگه باید سر و كله اش پیدا بشه تا حالا هم توی رختخواب بود. دختره تنبل بار اومده.
عزیز نگاهی به آن سوی حصارها انداخت و تبسمی كرد و گفت:
- حلال زاده از راه رسید!


حكیمه خانم به گلی كه وارد حیاط می شد نگاه كرد و گفت: - ساعت خواب خانوم تنبل!
گلی یك راست به سمت آنها رفت و گفت:
- سلام عزیز خانوم، خسته نباشید.
عزیز گفت:
- علیك سلام گلی جون، امسال خیلی دیر این طرفها پیدات شد!
گلی گفت:
- تازه به هزار حقه و كلك خودم رو به اینجا رسوندم. بابا نمی گذاشت امسال بیام می گفت باید توی كارهای زمین و باغ بهشون كمك كنم اما من حال و حوصله اونجور كارها رو نداشتم.
و بعد به لیلا نگاه كرد و گفت:
- شما هم امسال مهمون دارید؟
عزیز گفت:
- آره، نوه ام از تهرون اومده، ببینم می تونی از تنهایی بیرونش بیاری یا نه.
گلی لبخندی زد و به سمت لیلا رفت، لیلا با پیش دستی،سلام كرد. گلی لبه تخت نشست و جواب سلامش را داد و گفت:
- من گلی هستم، شما اهل تهرانید؟
لیلا لبخندی تحویلش داد و گفت:
- بله اسم من هم لیلاست.
گلی گفت:
- چرا تنها نشستی؟ حیف نیست توی هوای به این لطیفی یك جا نشستی و به دو تا پیرزن نگاه می كنی؟
لیلا از حرف گلی كمی دلخور شد و گلی با فراست دریافت. خنده كوتاهی كرد و گفت:
- دارم شوخی می كنم بلند شو بریم.
و خودش زودتر از جا برخاست. لیلا در حالی كه همراه او از حصارها خارج می شد گفت:
- كجا می ری گلی؟
گلی گفت:
- می ریم كلبه شكار یاشارخان، ببینم تو اونو هنوز ندیدی؟
لیلا گفت:
- چرا یكی دو دفعه دیدمش؛ همین نزدیكیها اون طرف رودخونه چادر زدند.
گلی گفت:
- چادر زدند؟ تو اونا رو دیدی و تنها نشستی؟!
لیلا با سردرگمی پرسید:
- منظورت چیه؟
گلی گفت:
- خب چرا وقتت رو با اونا پر نكردی؟
لیلا تعجب زده پرسید:
- وقتم رو با دو تا مرد جوون پر كنم؟!
گلی خنده ای سر داد و گفت:
- فكر می كردم این چیزها توی تهرون شما عادیه. یك طوری صحبت می كنی انگار كه منظورم رو نمی فهمی، من هر سال می یام اینجا، یاشار خان هم اینجاست؛ سواری هم اون به من یاد داد، تازه با هم ماهیگیری هم می كنیم، بعضی وقتها ورق بازی می كنیم یا همراه اونا واسه شكار می رم ....
لیلا گفت:
- پس آدمهای مطوئنی هستند.
گلی گفت:
- از خانواده های معتبر گیلان هستند پدرش رو همه می شناسند. می دونی یاشار خان خودش یك جورهایی آدم مرموزیه، اما هر چی كه هست همه بهش اعتماد دارند.
لیلا پرسید:
- منظورت از مرموز چیه؟
گلی گفت:
- نمی دونم ... مرد ساكتیه، بیشتر از اون چه كه فكرش رو كنی. بیشتر اوقات رو توی كلبه شكارش می گذرونه، واسه شكار نمی آد، می آد كه تنها باشه. با این كه آدم تحصیل كرده ایه اما از جمع فراریه، من هم اوایل از این كه با اون تنها باشم می ترسیدم اما بعد كم كم متوجه شدم كوچكترین توجهی به جنس مخالف نداره؛ با من همونطور رفتار می كنه كه با وفا. چندین بار از پدربزرگم پرسیدم چرا شماها انقدر به اون اعتماد دارید و اون چه كار كرده كه تا این حد مورد اطمینان شما قرار گرفته، اما جواب درست و حسابی به من نداد. من هم دیگه سوال نكردم. به هر حال وقت منو پر می كنه.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید