نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 29

شب که به خانه رفتیم به اتاقم رفتم و به بهانه سردرد برای شام خونه عمو اینا نرفتم. چند روزی سعی می کردم موقعی که شاهرخ خونه نیست پیش نکین برم. یک روز نگین گفت: راستی
ل پری از روزی که شاهرخ به دوستت کمک کرده کمی مهربون تر شده. عمو می گه آدمها کار خوب بکنندخودشان هم حالشان خوب میشه.
خندیدم و گفتم: راست میگه. چون منم حس خوبی پیدا کردم.
ولی مسئله این بود که من از روبرو شدن با شاهرخ می ترسیدم. خودش هم اینو فهمیده بود یک روز که از مدرسه برمی گشتم دیدم نگین توی باغ روی زمین نشسته و داره سرفه شدید می کنه. خم شدم و سعی کردم از روی زمین بلندش کنم که با خونی که گوشه لبش بود ترسیدم و با نگرانی گفتم: وای نکین چی شده لبت داره خون میاد. نکنه شاهرخ کتکت زده.
سرش را به علامت نه تکان داد و دوباره به سرفه ادامه داد. به زور تونستم به عمارت عمو فرید برسونمش و زن عمو با دیدنش توی سرش زد. عمو فرید با نگرانی کمک کرد که نگیین را روی تخت بخواباند و من با عجله عمو شهرام و زن عمو مریم را خبر کردم و پریوش را درآغوشم گرفتم و به سمت خونه عمو فرید دویدم. سرفه امان نگین را بریده بود. عمو با عجله بیرون رفت و بعد از دو ساعت به خانه برگشت. پریوش را از اتاق بیرون بردم و وقتی دکتر رفت به داخل برگشتم که دیدم رنگ از روی نگین رفته. با نگرانی رو به عمو کردم که اشکش سرازیر شد و گفت: کتر می گه سل گرفته.
با ناباوری گفتم آخه چرا...
عموگفت: می گه این روزها سل زیاد شده و شماها هم باید مواظب باشید.
گفتم: حالا باید چکار کنیم؟
عمو گفت: دکتر یه سری دارو نوشته که باید بگیریم و گفته استراحت کنه و مواظبش باشیم.
کنار نگین نشستم و اشک توی چشم هایم حلقه زد و گفتم: آخه چرا؟
مادر نگین نگاه سرزنش باری به عمو انداخت و گفت: من دخترم رو سالم به خونه شما فرستادم. از بس که شاهرخ دختر بیچاره من رو چزوند که این طوری شد.
عمو سری با تاسف تکان داد و با ناراحتی از در بیرون رفت. وقتی شاهرخ فهمید وا رفت و با ناراحتی دست های نگین را گرفت و گفت: تو فقط قوی باش . من هر کاری که لازم بشه میکنم.
و بعد از مشورت با دکتر تصمیم گرفت نگین را برای معالجه به پاریس بیاره ولی نگین مخالفت کرد و گفت: به هیچ وجه حاضر نیست از خانواده اش دور بشه و از همه مهمتر طاقت دوری پریوش رو نداره.
شاهرخ با التماس گفت: ولی این جوری ممکنه خوب نشی و برای همیشه پریوش را از دست بدی.
ولی مرغ نگین یک پا داشت . بعد از کلی بحث و بگو مگو شاهرخ تسلیم شد و از اتاق بیرون رفت. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم شاهرخ مثل بچه ها گوشه ای کز کردهو گریه می کند. دلم به حالش سوخت و کنارش نشستم و گفتم: با گریه کاری نمی شه کرد فقط باید در کنارش باشی و بهش محبت کنی. تا زودتر خوب بشه.
با چشمان اشک آلودش نگاهم کرد و گفت: فکر می کنی فایده ای داشته باشه؟
گفتم: حتما داره.
از اون روز زندگی ما شده بود رسیدگی بهنگین و پریوش. چون نگین عملا روز به روز ضعیف تر می شد. شاهرخ دیگه از خونه بیرون نرفت و فقط گهگاهی از خانه خارج می شد. منم که بعد از مدرسه به درسهایم می رسیدم و هم از پریوش مواظبت می کردم. زمانی که شاهرخ خسته بود و می خوابید پیش نگین می رفتم و ازش پرستاری می کردم. مادر نگین مرتب غذاهای مقوی درست می کر و زن عمو مریم هم هر کاری هر کسی که می گفت خوبه برایش اانجام می داد. وقتی شاهرخ کنار نگین می نشست و دست هایش را نگه می داشت برق شادی را در نگاه نگین می دیدم و نگین بعد از چند مدت کمی حالش بهتر شد و با کمک من و شاهرخ به باغ میامد و کمی قدم می زد.
یه روز نگین رو به من گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم که شاهرخ رفتارش عوض شده. من وقتی فهمیدم مریضم فکر کردم حالا حتما شاهرخ می ره و پشت سرش را هم نگاه نمی کنه.
گفتم : نه بابا شاهرخ دل مهربونی داره و به خاطر تو زار زار گریه می کرد.
نگین خوشحال بود و منم اگه غصه ی مریضی نگین نبود خوشحال بودم. وقتی نگین بهتر شد از من خواهش کرد که به درسهایم برسم و مراقبت پریوش را خودش به عهده بگیرد ولی من قبول نکردم. تو روزهای بهار بود که یکهو حال نگین وخیم شد و همه به تکاپو افتادند. طوری که دکتر می گفت اگه کسی بدنش ضعیف باشه باید از نگین دوری کنه تا اونم مبتلا نشه. شاهرخ به زمین و زمان کوفت ولی فایده ای نداشت.
نگین روزبروز رنجورتر می شد و من هر روز از لحاظ روحیه داغون تر. حتی شاهرخ هم از غصه لاغرتر شده بود و مرتب به نگین می گفت: منو ببخش. من بهتو بد کردم.
و نگین می گفت: من از دست تو دلخور نیستم. هیچ ناراحتی به دل ندارم. تو این مدت هم اونقدر به من محبت کردی که سیراب شدم.
یه روز که حال نگین خیلی بد شده بود بابا و شاهرخ به دنبالم به مدرسه آمدند و منو همراه خودشان به خونه بردند.
شاهرخ گفت: نگین مرتب تو رو صدا می زنه و حالش اصلا خوب نیست.
وقتی با نگرانی به بالای سر نگین رسیدم با دیدنم اشکش سرازیر شد و دست هایم را در دستهای رنجورش گرفت و گفت: من دارم می میرم گل پری. این دم آخری ازت یه خواهش دارم.
گفتم: این حرفو نزن تو خوب می شی.
سرش را به سختی تکان داد و گفت: نه دیگه. رمقی برام نمونده. اینم قسمت من از زندگی بود. خواستم اینجا بیایی تا جلوی عمو و شاهرخ ازت بخوام بعد از من مراقب پریوش باشی.
گفتم: من همیشه مراقبش هستم.
نگاهی پر از مهر به شاهرخ انداخت و گفت: نه منظور من اینه که می خوام بعد از من همسر شاهرخ بشی و برای پریوش مادری کنی.
خواسته اش غافلگیرم کرد و نمی دونستم چی بگم. نگاهی از روی درماندگی به بابا کردم و دیدم اون هم به شاهرخ نگاه می کنه. نگین دوباره گفت: خواهش می کنم. می دونم که تو هزار تا خواستگار خوب داری ولی خواهش می کنم این آخرین خواسته منو قبول کن. می دونم این طوری هم شوهرم با تو خوشبخت می شه و هم بچه ام.
نمی دونستم چی بگم. که نگین رو به شاهرخ گفت: بیا اینجا و وقتی شاهرخ کنار تختش روبروی من نشست دست های شاهرخ را گرفت و
گفت : « تو باید به من قول بدی که گل پری و پریوش رو خوشبخت کنی . قول می دی . »
شاهرخ در حالی که اشک تمام صورتش رو پر کرده بود با بغض گفت : « ولی تو خوب می شی .»
نگین گفت : « نه نمی شم می دونم . حالا قول می دی . »
شاهرخ گفت : « اگه گل پری بخواد و قبول کنه منم قول می دم . » نگین با التماس نگاهم کرد و گفت : « گل پری خواهش می کنم . » همان لحظه چشمم به عمو شهرام و عمو فرید افتاد که کنار بابام ایستاده بودند و اشک هایشان سرازیر بود نگین خواسته ی بزرگی ازم داشت و عمو شهرام جلو آمد و بدون اینکه سؤالی از من بکنه دست منو گرفت و در دست شاهرخ گذاشت و رو به نگین گفت :« عموجان تو خیالت راحت باشه . »
با دیدن چشمان نگین بغضم به شدت ترکید با گریه خواستم برم که نگین محکم دستم را نگه داشت و گفت : « گل پری قول بده . » دنیا روی سرم خراب شده بود . درسته که شاهرخ یه روزی آرزوی هر دختری بود ولی بعد از ازدواج با نگین اونم از دستش عاصی شده بود و منم که جای خود داشتم و بعد از اون جریان حتی کمی ازش می ترسیدم . تازه منم دلم می خواست با یه جوون مجرد ازدواج کنم . فاصله ای سنی من وشاهرخ بیست سال بود . در ضمن این که من باید یه بچه را بزرگ می کردم و از درس ومدرسه که خود شاهرخ باعث شده بود واردش بشم بیرون بیام . خواستگار خوب هم که زیاد داشتم و دلم می خواست عروس خوشبختی بشم ولی با اخلاق های شاهرخ من به جای نگین می ترسیدم چه برسد به این که بخوام زنش بشم .
غم از دست دادن نگین یه طرف غم و غصه ای که خواسته اش رو دلم گذاشته بود طرف دیگه . با صدای بابا گفت : « گل پری ، نگین منتظره » نگام به صورت رنجورش افتاد و نگاه ملتمسش رو که دیدم به بابا نگاه کردم که سرش رو تکان داد و گفت : « قول بده بابا »
با خودم گفتم : « انگار تا قول ندم . دست از سرم بر نمی دارند » و با صدایی که خودم به زحمت می شنیدم گفتم : « باشه . قول می دم و با گریه از اتاق خارج شدم . »
اون هفته آخر را با زجر و ناراحتی گذروندم و هر وقت به دیدن نگین می رفتم تا شاهرخ وارد می شد تقریباً از اتاق فرار می کردم و از نگاهش می گریختم . تا آخرین لحظات نگین روی خواسته اش تأکید می کرد و وقتی برای همیشه چشم فرو بست . تازه فهمیدم چی به سرم اومده . اشک وآه خودم از یه طرف ، بابا هم می گفت فعلاً لازم نیست به مدرسه بری . دنیا رو سرم خراب شده بود . تازه تو مجلس ختم وقتی داشتم چایی می دادم متوجه پچ پچ زن ها شدم که می گفتند نگین ، گل پری رو به جای خودش برای شاهرخ گذاشته از ناراحتی می خواستم از تو سالن فرار کنم که گلناز فهمید و منو کنار خودش نشوند و گفت : « همین جا بشین و تکون نخور . »
مراسم شب هفت که گذشت پریوش هم از دامن من سوا نمی شد . نسرین خله اش بود ولی چون سر خونه وزندگیش بود زیاد بهش انس نداشت و فقط به من ودو تا مادر بزرگ هایش می چسبید . شاهرخ ریشش بلند شده بود و قیا فه ای جدید پیدا کرده بود . تو این چند روز چند باری باهاش روبرو شده بودم ولی سعی می کردم از نگاش فرار کنم . نگاهش غمگین ودلشکسته بود.
بعد از هفت روز زن عمو مریم برای مردها لباس گرفت و مجبورشان کرد مشکی را در بیارن و ریش هایشان را اصلاح کنند .
شاهرخ وقتی ریشش را زد تازه معلوم شد صورتش لاغر شده . با این حرف مامان گل پری از روی مبل بلند شد و گفت :« هیچ به ساعت نگاه کردید ساعت دو شبه . پاشین برین بخوابید . » با ناراحتی گفتم : « نه مامان گل پری . بقیه اش را بگین . تازه به جاهای خوبش می خواستید برسید . » گفت : « من خسته ام مامان جان . باشه برای فردا . »
اونشب تا صبح خواب زندگی مامان گل پری رو می دیدم . صبح کامران که داشت به کارخونه می رفت بهش گفتم : « یه سری بزن زود برگرد . برای شنیدن داستان مامان گل پری بی تابم . »
کامران در حالی که می خندید گفت : « من بیشتر از تو بی تابم . سعی می کنم زود بیام » و برای ناهار برگشت .
بعد از ناهار هردومان کنار مامان گل پری نشستیم و گفتیم ما منتظریم .
مامان گل پری لبخندی زذ وگفت : « انگار خیلی عجله دارید . »
گفتم : « دارم از فضولی می میرم . »
مامان گل پری نگاهش را به آتش شومینه دوخت و گفت : « بعد از هفتم ، شاهرخ که دید من توی خونه هستم پرسید مگه مدرسه نمی ری . »
گفتم : » نه . بابا گفته نمی خواد بری . »
با بابا صحبت کرد وگفت : « بذارید بره مدرسه و از این محیط غم زده دور بشه . » دوباره شاهرخ به دادم رسیده بود و من راهی مدرسه شدم . شاهرخ مدتی توی خونه موند و با پریوش خودش را سرگرم می کرد و منم تمام سعی ام را می کردم که با شاهرخ روبرو نشم . امتحان های اخر سال بود و منم تمام وقتم پر بود و زمانی که می دیدم شاهرخ از خانه خارج می شد با پریوش بازی می کردم . بعد از امتحان های من چهلم نگین هم برگزار شد و زن عمو مریم لباس مشکی ما جوون ترها را هم در آورد .
بعد از اون بود که ترگل و گلناز نشستند و برایم شروع کردند به حرف زدن درباره ی ازدواج با شاهرخ ، ترگل می گفت درسته که شاهرخ بیست سال از تو بزرگتره ولی مطوئن باش که می تونی کاری کنی که تو مشت خودت داشته باشیش ومنم گفتم ولی من دلم می خواد ازدواجم مثل شماها باشد و با شوهرم نهایتاً هفت هشت سالی فاصله داشته باشم . تازه من از شاهرخ می ترسم . شما ها ندیدید وقتی عصبانی می شه چطوری وسایل را بهم می ریخت و نگین تو اتاق قایم میشد . حتی عمو شهرام هم حریفش نمی شه .
گلناز گفت : « می دونی چیه . عمو اینا تصمیمشون را گرفتند. مطمئن باش چند سال پیش تو اگه بزرگتر بودی عمو حتماً تو را برای شاهرخ می گرفت یه نگاه به خودت کردی ببینی چه قدر روز به روز خوشگل تر می شی . » گفتم : « خب پس چرا اون موقع شماها رو نگرفت . »
ترگل خندید و گفت : « برای این که ما به خوشگلی تو نبودیم که عمو بخواد دختر برادر وسطی اش را ول کند و ماها رو بگیره . ولی حالا نگین خدا بیامرز که نیست و از تو بهتر هم توی فامیل نیست .
عمو خوب می دونه که همین حالا هم چه قدر خواستگار داری راستشو بخوای حتی قبل از مریضی نگین مادر شوهرم تو را برای برادر زاده اش از بابا خواستگاری کرد ولی شاهرخ می فهمه با بابا می گه بذار گل پری درسش رو بخونه . البته اون روز فکرش رو هم نمی کرد که چند وقت بعد زنش ازش بخواد تو رو بگیره . عمو هم که همین براش بهترین بهونه است و پریوش هم که بهت علاقه داره .
با ناراحتی گفتم : « همین دیگه شاهرخ به خاطر زنش و باباش می خواد با من ازدواج کنه . »
گلناز خنده ی بلندی سر داد و گفت : « دختره ی ساده فکر کردی واسه چی نگین از شاهرخ خواسته با تو ازدواج کنه . چون می دونست که شاهرخ عاشق توئه و به حرف تو گوش می ده و تو هم پریوش رو دوست داری و برای همین شاهرخ ، با پریوش بد نمی شه . »
خواستم اعتراض کنم که ترگل گفت : « ببین خواهر کوچولو مدت هاست که همه ی ما فهمیدیم شاهرخ به تو علاقه داره . از نگاه های عاشقانه ای که به تو می کنه . از رفتارش با تو . حتی نگین هم متوجه شده بود . می دونی یه روز امیر شوهرم با شاهرخ تو یه مهمونی بودند و شاهرخ مست بوده به امیر گفته اگه به خاطر گل پری نبود حاضر نبودم خونه برم . امیر که فکر می کنه شاهرخ از مستی اسم زنش رو اشتباه گفته می گه زنت که اسمش نگینه و شاهرخ می گه می دونم نگفتم بخاطر زنم گفتم به عشق اون چشم های آبی می رم خونه که با محبت نگام می کنه . وقتی امیر اینو بهم گفت من نگران شدم و اومدم به نگین گفتم . »
و نگین سری تکون داد و گفت : « من مدت هاست که می دونم شاهرخ به عشق گل پری خونه میاد. من بهتر از تو نگاه های شوهرم را می بینم . ولی گل پری این طوری نیست و به عشق من و پریوش میاد . حتی بعضی مواقع دیدم که سعی می کند وقتی شاهرخ این جاست نیاد . حس می کنم از شاهرخ می ترسه . از بس که شاهرخ دعوا می کنه اونم از این جا فراری شده . »
منم بهش گفتم : « خب تو که می دونی شوهرت چشمش به خواهر منه ، چرا کاری نمی کنی . »
نگین گفت : « چه کار می تونم بکنم . تازه اگه به عشق گل پری به خونه میاد به خاطر اون دختره ی رقاصه از خونه فراری بود و اون خیلی برام خطرناک بود ولی گل پری که برای من خطری نداره . چون شاهرخ هر چه قدر هم دوستش داشته باشه نمی تونه علاقه اش را به خاطر عمو اینا به زبون بیاره . »
سرم رو توی دستام گرفتم و گفتم : « وای خدای من ، بیچاره نگین چه زجری کشیده از دیدن من من به خدا نمی دونستم وگرنه اصلاً جلوی شاهرخ نمیومدم . »
ترگل گفت : « تقصیر تو که نبوده . تو این جا زندگی می کردی . نگین هم اینو می دونست . »
با ناراحتی گفتم : « ولی نگین مریض بود خودم دیدم چطوری شاهرخ دوستش داشت و نگرانش بود . اون نگین رو دوست داشت . » گلناز گفت : « درسته نگین رو دوست داشت ولی عاشق توئه . دلش نمی خواست زنش بمیره . »
ولی وقتی نگین ازش خواست که با تو ازدواج کنه مخالفتی نکرد چون از خداش بود .
تازه از همه ی این حرف ها که بگذریم خواسته ی تو در این مورد اصلاً مهم نیست .
چون بابا وعمو تصمیم خودشان را گرفته اند و می خوان که بعد از شش ماه تو و شاهرخ رو به عقد هم در بیارن و بعد از سال نگین عروسی بگیرند .
وا رفتم نمی دونستم چکار کنم . این دیگه خیلی بی رحمی بود چطور می تونستند به این سرعت نگین رو فراموش کند .
با گریه و زاری گفتم : « نه . من نمی تونم . »
گلناز و ترگل سعی کردند منو آروم کنند ولی نشد و برای این که از دست حرف هایشان فرار کنم به باغ پناه بردم و همان طور که با گریه می دویدم با شاهرخ روبرو شدم و با نگاه پرسشگرش منو نگاه کرد و وقتی دید من همان طور با گریه ازش دور شدم به دنبالم اومد و گفت : « چرا گریه می کنی . » بهش نگاه کردم و سریع نگاهم را ازش دزدیدم .
با لبخند گفت : « چیه . سرت رو پائین می اندازی مگه دفعه اولت است که منو می بینی . »
با حرص گفتم : « نه قبلاً هم دیده بودمت ولی نمی دونستم که می تونی این قدر پست باشی که نگین رو به این سرعت فراموش کنی . » ابرویش را بالا برد وگفت : « این تصمیم بزرگترهاست ، می گن من و تو مثل آتیش و پنبه می مونیم نباید نامحرم باشیم . » و لبخندی زد .
با بغض گفتم : « دوستت ندارم . ازت متنفرم . »
با مهربونی گفت : « باشه ، تو دوستم نداشته باش ولی من دوستت دارم . عاشقتم و اینو همه جا فریاد می زنم . »
از پر روئی اش حرصم گرفته بود . انگار جوون بیست ساله بود . سعی کردم بغضم را فرو بدم و گفتم : « خیلی جالبه نگین که این همه دوستت داشت ، تو دوستش نداشتی و باعث مرگش شدی اون وقت منی که دوستت ندارم رو عاشقمی . »
از این حرف فرو ریخت و دستم را ول کرد وگفت » « من باعث مرگ نگین نشدم . حاضر بودم هر کاری بکنم تا زنده بمونه . خودت که شاهد بودی حتی خواستم ببرمش اروپا . خودش نخواست . »
با بی رحمی گفتم : « برای این که می خواست بمیره تا از دست تو بی رحم خلاص بشه . توئی که بهش نشون داده بودی عاشق منی . »
با این حرف شکست و فقط نگاه غمگینی به من انداخت و از من دور شد .
خودم از بی رحمی خودم حیرت کردم .
ولی با خودم گفتم : « حقش بود . چه قدر نگین عذاب کشیده بود وقتی فهمیده منو می خواد منم حالا که منو می خواد عذابش می دم . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید