نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


خنده ای کرد و گفت: «من جواب اولم رو که دوست داشتن کامران بود از حالت نگاهت فهمیدم. باشه دومی را صبر می کنم.» و بلند شد و کنار شومینه نشست و سر خودش را با بافتن شالی که نیمه بود گرم کرد.
مامان گل پری تو فصل سرما همیشه عادت داشت کنار شومینه و بخاری بنشیند و بافتنی ببافد.
همان طور که دست های مامان گل پری حرکت می کرد یکهو فکری در ذهنم شکل گرفت و رو به مامان گل پری گفتم: «راستی مامان گل پری به نظرت ما می تونیم تولیدی لباس هم بزنیم و یک سری زن های خیاط را استخدام کنیم تا در تولیدی کار کنند. این جوری می شه کار ما واقعاً از تولید به مصرف باشد. مثلاً همین لیلا اگه خیاطی اش تکمیل بشه می تونه سرپرست خوبی باشه.»
مامان گل پری گفت: «فکر خوبیه. بهتره وقتی رفتیم ایران بیشتر در موردش تحقیق کنی.»
با شنیدن اسم ایران، دلم برای کامران بیشتر تنگ شد و لبخند تلخی زدم و از روی مبل بلند شدم و گفتم: «من می رم بخوابم.»
مامان گل پری خندید و گفت: «چیه دلت تنگ شده و هوای کامران را کردی.»
چه قدر راحت می توانست به افکارم پی ببرد. با ناراحتی و دلتنگی به اتاقم رفتم و دیدم خوابم نمی بره و به اتاق کامران رفتم و بالشش را بغل کردم و به عکسش چشم دوختم تا خوابم رفت.
تو خواب دیدم که توی تاریکی گم شده ام و با فریاد کامران را صدا می زدم و کمک می خواستم.
همین موقع بود که دست های گرمی تکانم داد و با نگرانی پرسید: «چی شده عزیزم. ژینا چشماتو وا کن داری خواب می بینی.» چشم هایم را باز کردم و به کامران نگاهم را دوختم و در حالی که هنوز تو بهت خواب بودم از دیدن کامران تعجب کردم و نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم که موهایم را نوازش کرد و صورتم رو بوسید و گفت: «چیه، چرا این طوری نگام می کنی. مگه تو خواب منو صدا نمی زدی. خب من این جام عزیزم.»
تمام دلتنگی و ناراحتی ام را از نبودنش و ندیدنش همراه اشک هایم بیرون ریختم و سرم را در سینه اش پنهان کردم و با بغض گفتم: «چرا نگفتی داری میای.» با خنده گفت: «می خواستم غافلگیرت کنم، که کردم.»
گفتم: «خیلی بدی کامی.»
با شیطنت پرسید: «چرا. چون مچت را گرفتم که دلت برام تنگ شده بود.» و در همین حال بلند شد و گفت: «وای که چه قدر خسته ام.»
و در حالی که لباسش را عوض می کرد کنارم نشست و گفت: «وای که چه قدر سرده. تهران از این جا خیلی گرم تر بود.»
پرسیدم: «بارون می اومد.»
با سر اشاره کرد که آره بو بعد گفت: «ولی این جا فکر کنم که برف بباره و با این حرف روی تخت دراز کشید و گفت:«بیا زیر پتو که سرما نخوری.»
گفتم: «نه تو بخواب من می رم اتاق خودم.»
گفت: خودتو لوس نکن. نمی دونی تو این چند روزه چه قدر دلتنگت بودم. فکر کردی به همین راحتی می ذارم تنهام بذاری. حالا برام تعریف کن این چند روزه اینجا نبودم چه خبر بود.»
فکری کردم و بعد با خنده گفتم: «همشو بگم یا با سانسور؟» ابروهایش را درهم کشید و گفت: «داشتیم ژینا؟» خندیدم و گفتم: «شوخی کردم باهات.» و بعد تمام ماجراهای این چند روزه را برایش تعریف کردم و آخر حرف هایم خوابش برد و منم خوابیدم.
فصل 27
وقتی صبح از خواب بیدار شدم با لبخندی به رویش نگاه کردم و سلام کردم. با خنده گفت: «سلام به روی ماهت بلند شو ببین که صبح تا حالا داره برف میاد.» با ذوق و شوق به سمت پنجره رفتم و پنجره را باز کردم و چشم به بارش برف دوختم که تمام حیاط را سفیدپوش کرده بود.
کامران از کنار پنجره دورم کرد و پنجره را بست و گفت: «از زیر لحاف گرم بیرون اومدی و یکهو می ری تو جریان هوای سرد نمی گی مریض می شی. بدو لباس گرم بپوش بریم برف بازی.»
بدون این که صبحانه بخوریم تو حیاط به دنبال همدیگه گذاشتیم و شروع به برف بازی کردیم. مهارت کامران تو پرتاب گلوله ها بیشتر بود و چند باری به شدت ضربه های گلوله های برف را نوش جان کردم.
از سر و صدای بازی ما مامان گل پری از خواب بیدار شده و به حیاط آمد و با خنده رو به کامران گفت: «کامران کی اومدی.»
کامران، مامان گل پری را بوسید و گفت: «ساعت سه بود اومدم.»
مامان گل پری خندید سرما نخورید به داخل برگشت و من هم از فرصت استفاده کردم و گلوله ی برفی را که آماده کرده بود از پشت یقه کامران داخل لباسش انداختم که فریادش بلند شد و گفت: «وایسا الان خدمتت می رسم.» پا به فرار گذاشتم و کامران با گلوله های برف به دنبالم افتاد، چندتایی را جاخالی دادم ولی چند تایی هم بهم خورد و همین طور که می دویدم یکهو پایم به لبه ی باغچه گیر کرد و مچ پایم پیچ خورد و با صورت به زمین خوردم و ناله ام به هوا رفت. کامران که بلافاصله بهم رسیده بود با نگرانی از روی زمین بلندم کرد و با دلشوره پرسید: «چی شد ژینا. کجات درد میکنه. در حالی که اشکم سرازیر شده بود به گونه و بینی ام و مچ پایم اشاره کردم.»
کامران نگاهی به صورتم کرد و گفت: «صورتت که ضربه خورده ولی پایت را زمین نذار تا دکتر ببینه.» با کمک کامران به داخل خونه رفتم و مامان گل پری با دیدن ما یکهو از جا پرید و با نگرانی پرسید: «وای مادر جان چی شد.»
کامران آروم منو روی مبل راحتی سه نفره خوابوند و گفت: «خورده زمین.» و کفشم را از پایم آهسته درآورد که دوباره ناله ام به هوا رفت. کامران نگاهی به پایم انداخت و گفت: «بدجورم ورم کرده باید به دکتر زنگ بزنم.»
مامان گل پری با نگاه به پایم گفت: «فکر کنم احتیاج به گچ داشته باشه.» کامران بلافاصله با اورژانس تماس گرفت که گفتند بهتره به بیمارستان بریم. با کمک کامران و آقا بهمن به بیمارستان رفتیم که دکتر بعد از دیدن عکس گفت: «پایت دررفتگی پیدا کرده.» و جا انداختش که نفسم از درد رفت و دست های کامران را چنگ زدم. بعد از آن هم پایم را با آتل بست و گفت: «بهتره تو این یک هفته سعی کنی کمتر به پای چپت فشار بیاری.»
با کمک عصا به خانه برگشتیم و با مسکن هایی که دکتر داده به رختخواب رفتم. پروین خانوم سینی صبحانه را برایم آورد و گفت: «بخور که ضعف نکنی.»
کامران کنارم نشست و به زور چند لقمه برایم گرفت و با خنده گفت: «اگه می دونستم می خوای خودت را ناقص کنی اصلاً پیشنهاد برف بازی را نمی دادم.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه تقصیر تو که نبود باید مواظب جلوی پام بودم که نبودم.»
کامران دو سه تا بالش بزگ پشت کمرم گذاشت و گفت: «تا تو استراحت کنی منم یه سری به کارخونه بزنم و بیام.»
چشم هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم با صدای مامان گل پری بیدار شدم که گفت: «مامان جان پاشو. مامانت پای تلفنه. بهش گفتم پات این جوری شده نگرانه.»
با مامان صحبت کردم و از نگرانی درش آوردم و کامران هم از راه رسید پرسیدم: «چه خبر؟» گفت: «همه جا امن و امان بود. تو چطوری.» با لبخند گفتم: «بهترم» و همراه کامران برای خوردن غذا به پائین رفتم.
آن شب کامران گفت: «می خوای پیشت بخوابم.» گفتم: «نه اگه کاری داشتم صدات می زنم تنهایی راحت ترم.»
نزدیک های صبح از درد بلند شدم و وقتی دیدم خوابم نمی بره با کمک عصا کنار پنجره رفتم و به بارش برف که همچنان ادامه داشت نگاه کردم تقریباً همه جا سفیدپوش بود و شاخه های درختان زیر سنگینی برف خم شده بودند. لای پنجره را کمی باز کردم و هوا خنک را داخل ریه های فرو دادم و چشم به بیرون دوختم و صندلی ام را نزدیکتر به پنجره کردم و یواش یواش خوابم برد.
با صدای فریاد کامران از خواب پریدم و به صورت پر از خشمش نگاه کردم. با عصبانیت گفت: «این چه کاریه کردی. پنجره را تا صبح باز گذاشتی و کنارش خوابیدی. نمی گی از سرما می میری.»
خواستم جوابش را بدم که دیدم گلویم از درد داره می ترکه و نمی تونم حرف بزنم. دستم را روی گلویم گذاشتم و به سختی آب دهانم را قورت دادم و در حالی که به کامران که پنجره را با حرص می بست نگاه می کردم آروم گفتم: «وای گلوم.»
کامران با پوزخندی گفت: «میگه وای گلوم. برو دعا کن سینه پهلو نکرده باشی» و با صدایی بلند مامان گل پری را صدا زد و منو به تختم برد و وقتی مامان گل پری آمد با عصبانیت براش تعریف کرد چکار کرده ام و به سمت تلفن رفت و با دکتر تماس گرفت.
تا دکتر بیاد برام شیر گرم آورد و وقتی دست به پیشانی ام گذاشت با ناراحتی رو به مامان گل پری گفت: «چه تبی هم کرده. آخه این چه کاری بود کردی.» با دلخوری با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم: «خب حالا سرما خوردم. همه تو فصل سرما، مریش میشن.»
با حرص گفت: «ولی خودشون رو دستی دستی مریض نمی کنند خانوم خانوما.» لب هایم را ورچیدم که با مهربانی نگام کرد و گفت: «خیله خب حالا نمی خواد گریه کنی. منم بخاطر خودت می گم.»
دکتر که امد لرز هم به سراغم آمد. دکتر آمپول را برایم تزریق کرد و گفت: «شانس آوردی ریه هایت چرک نکرده وباید استراحت کنی.» و بادیدن پایم خندید و گفت: «انگار داری خوب به خودت صدمه می زنی» و داروهایم

را نوشت و به دست کامران داد . لرز شدیدی کرده بودم و مامان گل پری چند تا پتو برویم انداخت .
کامران با داروها برگشت و مجبورم کرد سوپ گرمی را هم بخورم . حالم خیلی بد بود . چون یک موقع تبم بالا می رفت و پتوها را پس می زدم و چند لحظه بعد لرز می کردم.
کامران با مهربونی تمام کنار تختم نشسته بود و ازم مراقبت می کرد. از دلسوزی هایش لذت می بردم و بعضی مواقع از کارهایش خنده ام می گرفت . مثل پدری که فرزندش را سرزنش می کند گاه سرزنشم می کرد و گاه با محبت هایش غرق خوشحالی ام می کرد . فردا صبح چشم هایم را که باز کردم دیدم کنارم خوابش برده و غرق در خستگی است . از این که در کنارم بود و عشقش را نثارم می کرد احساس شادی داشتم و خدا را شکر کردم و با خودم گفتم باید فکر و خیال های بد را دور بریزم و منم با محبتم و عشقم اونو خوشحال کنم و همه را از بلاتکلیفی در بیاورم و با خودم حساب کردم که تا کریسمس مدت زیادی نمونده و می تونم به عنوان هدیه کریسمس بهش بگم که منم عاشقشم و تصمیم دارم برای همیشه کنارش بمونم .
کامران چشم هایش را باز کرد و با خنده گفت : « چیه گربه کوچولو به چی فکر می کنی که چشم هایت برق می زنه . »
با خنده موهایش را کشیدم وگفتم : « مگه تو فضولی . » بلند شد و پرسید : « حالت چطوره . بهتری . » گفتم : « کمی بهتر شدم . »
کامران بعد از دادن صبحانه من و مطمئن شدن از پائین اومدن تب من به کارخونه رفت و چند بار هم تماس گرفت و عصری برگشت . مامان گل پری هم تمام مدت تو اتاقم بود ومنم استراحت کردم .
روز بعد هم به همین منوال گذشت و فرشید هم به دیدنم اومد و ساعتی نشست و از کارخونه گفت و رفت . عصر بود و کامران شیر وقهوه برایم ریخت ومنم کنار شومینه نشستم .
مامان گل پری در حالی که قهوه می خورد رو به کامران گفت : « برو تو کمد اتاق من آلبومم هست که مال سالی است که با شاهرخ به این جا اومده بودیم و بردار بیار این جا . »
وقتی کامران آلبوم را آورد شروع کردیم به نگاه کردن عکس ها و با هر عکسی مامان گل پری توضیحی می داد . پایم را که هنوز درد می کرد رو میز عسلی گذاشتم و به مامان گل پری گفتم : « شما قول داده بودید یه روزی از این که چطوری زن بابابزرگ شدید و این همه دوستتان داشت برامون بگید . حالا که این جا وقت داریم و منم حسابی حوصله ام سر رفته برامون تعریف کنید . »
کامران هم با شوق گفت : « راست می گه مامان گل پری بگید دیگه . »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید