نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

**************
با حرص گفتم: «به تو ربطی نداره»
تینا دستم را کشید و گفت: «ژینا بس کن زشته.»
کامران با خونسردی گفت: «ولش کن تینا. ژینا باید بفهمه که من سیب
زمینی نیستم که غیرت نداشته باشم. هر شرطی گذاشته قبول کردم ولی
نمی تونم ببینم این پسره ی عوضی هر موقع که دلش خواست سرش را
بیندازد پائین و راه بیفته این جا و با زن من خوش و بش کنه.»
با تندی گفتم: «خیلی وقیحی کامران. اولاً من با شهروز خوش و بش
نمی کردم. ثانیاً تو که تمام این شرایط را قبول کردی ولی من چی باید بگم
که ادعای عاشقی جنابعالی را باید تحمل کنم و از اون طرف ببینم تو
خونه ی من، تو کارخونه ی من، با این دختره بی نزاکت دل می دی و قلوه
می گیری.»
در حالی که سیگارش را خاموش می کرد گفت: «منظورت را
نمی فهمم.»
تینا به جای من گفت: «ببین کامران منظور ژینا، این دختره ناتالی است
که همین چند دقیقه ی پیش داشتی تو حیاط باهاش تنهایی حرف
می زدی.»
کامران خیلی راحت جواب داد: «یک مسئله کاری بود که ناتالی داشت
درباره اش با من مشورت می کرد.»
پوزخندی زدم و گفتم: «آره من حالیم نیست و تو راست می گی فکر
کردی که می تونی سرم شیره بمالی» و با عصبانیت کنارش زدم و دست تینا
رو کشیدم و به سمت دیگه ای رفتم.
آرش که به دنبال ما می گشت با دیدن ما گفت: «معلومه کجایید
شماها.» رو به آرش گفتم: «تینا بهت می گه. کجاییم» و از آن دو جدا شدم و
به سمت مامان رفتم و کنارش نشستم و تا تمام شدن مهمانی همان جا نشستم.
کامران چند باری به سمتم آمد وقتی قیافه ی درهم رفته ی منو دید
ترجیح داد که دور شود. مامان هم چندباری خواست علت ناراحتی ام را بداند
که گفتم: «سرم درد می کنه.»
**************************
بعد از رفتم مهمان ها به اتاقم رفتم و لباس راحتی پوشیدم و روی تخت
دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه کامران وارد اتاقم شد و مستقیم آمد و
خودش را روی تخت ولو کرد نیم خیز شدم و با اعتراض گفتم:«مگه این جا
کاروانسراست که سرت را میندازی پائین و میای تو.»
به سمتم چرخید و نگاه خواستنی اش را به صورتم دوخت و گفت: «نه
عزیزم این جا اتاق خواب همسرم است و منم هر وقت بخوام میام تو.» با
حرص بالشم را بلند کردم و توی صورتش کوبیدم و گفتم: «پس اینو بدون
که همسرت حوصله ی تو آدم مزخرف رو نداره و هر چه زودتر گورت را گم
کن.» با خنده بالش را از دستم کشید و گفت: «هرچی زور بزنی هم زورت به
من نمی رسه. من همین امشب باید بونم چی تو اون کله ی کوچولوی تو
می گذره.»
خواستم بلند شوم و برم که محکم دوتا مچ های دستم را گرفت و فشار
داد و گفت: «امشب نمی تونی از دستم در بری.»
با ناراحتی گفتم:«اگه ولم نکنی جیغ می زنم آ.» با خنده منو به سمت
خودش کشید و گفت: «جیغ بزن عزیزم. فکر می کنی اگه اهالی خانه را جمع
کنی این جا چی می شه. هیچی من به همشان می گم که همسر نامهربون
من تمام درهای قلبش رو به روی من بسته و انتظار داره من ببینم که تو
خونه ی من با عاشق دل خسته اش خوش و بش می کنه. ناسلامتی تو شرعاً و
رسماً همسر منی. اگه بر خلاف میلم مثل بقیه زن وشوهرها با تو رفتار
نمی کنم و به قولی که به تو دادم عمل می کنم فقط و فقط به خاطر اینه که
دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت کاری بکنم و گرنه هیچ کس وهیچ
چیز جز عشق تو مانع خودداری من نیست.» در حالی که دست هایم را
گرفته بود با ناله گفتم: «آخ دستم. دستم را ول کن.» دستم را ول کرد و
گفت: «حالا بگو چرا با من قهری.»
با ناراحتی لب ورچیدم و گفتم: «تو دروغ می گی که منو دوست داری
وگرنه با این دختره ناتالی این جوری گرم نمی گرفتی.»
خنده ی بلندی سر داد و سرم را روی سینه اش فشرد و گفت: «دختر
کوچولوی حسود.» من که به تو گفتم: «ناتالی یک وام از من می خواست که
برای گرفتنش عجله داشت. چون این چند روزه ما درست و حسابی به
کارخانه نرفته بودیم این جا بهم گفت منم به فرشید گفتم که فردا بهش بده
باورت نمی شه از فرشید بپرس.»
با شک پرسیدم: «خب مگه چی می شد که تا پس فردا صبر می کرد.»
کامران گفت: «آخه می خواد مادرش را عمل کنه. انگار ناراحتی قلبی داره
برای همین هم بود که بهت گفتم نمی تونم بیرونش کنم. چون اون خرج
خونشون رو می ده. حالا هم خانوم خوشگله من بگیره راحت بخوابه که فردا
رو در کنار مامان اینا خوش باشی.» و موهایم را بوسید و به اتاقش رفت.
انگار بار بزرگی را از روی دوشم براداشته باشند. دلم می خواست به کامران
اعتماد کنم و آینده ی خوبی را پیش رویم مجسم کنم.
صبح با صدای تینا که می گفت: «آهای ژینا کجایی.» چشم هایم را باز
کردم و گفتم: «بیا تو.» با خنده و سرخوشی همیشگی اش وارد شد و نگاهی
به اطراف انداخت که گفتم: «دنبال چیزی می گردی.»
با شیطنت گفت: «چیزی که نه دنبال کامران می گردم. واقعاً چطوری
طاقت میاری که تو این جا تنها بخوابی. اونم تنها اون طرف نه به زن و
شوهرهای عقد کرده ای که برای ثانیه ای با هم بودن خدا خدا می کنند و
خانواده هایش مانعشان هستند نه به تو دیوونه ی زنجیری که همچین
شوهری داری که دل همه برایش ضعف می ره و تو راحت یک دیوار کشیدی
بین خودت و اون. من که عاشق نبودم برای کنار آرش بودن بی تابم.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «یواش حرف بزن کامران می شنوه و فکر
می کنه که تحفه است.»
تینا با سرخوشی بلند شد و گفت: «زود باش پاشو که امروز روز آخره و
می خوام حسابی گردش کنیم.»
آن روز را با گردش و شادی به سر کردیم و موقعی که آخر شب مامان
اینا تو فرودگاه می خواستند خداحافظی کنند اشکم سرازیر شد و اشک
مامان اینا رو هم درآوردم.
تینا موقع رفتن گفت: «مواظب ناتالی باش ولی بدبینانه به قضیه نگاه
نکن.»
آن شب کامران و مامان گل پری خیلی سعی کردند منو آروم کنند ولی
مرتب اشکم از رفتن عزیزانم سرازیر می شد.
کامران به شوخی گفت: «وای مامان گل پری این چه زن نازک
نارنجی ای بود که برایم تیکه گرفتید.»
با حرص کوسن را از روی مبل به سمتش پرت کردم که جاخالی داد و به
گلدان خورد و شکست.
مامان گل پری گفت: «بسه دیگه تا خونه رو ویرون نکردید پاشید برید
بخوابید که منم خسته ام.»
فردا صبح دوباره به کارخانه رفتیم و بعدازظهر فرشید خونمون آمد و در
فرصتی که تنها شدیم از فرشید پرسیدم: «مادر ناتالی مریضه.»
فرشید گفت: «آره. امروز هم قلبش رو عمل کرده.»
با خودم گفتم: «پس کامران دروغ نگفته.»
فرشید پسر بذله گو و شوخ طبعی بود. تو فرانسه تنها زندگی می کرد و
یک خواهر دکتر هم داشت که پزشک زنان و زایمان بود و دو تا دختر دوقلو داشت.
فرشید می گفت: «اولش که می خواستم بیام فکر می کردم با اومدن به
این جا به تمام آرزوهایم می رسم ولی دلتنگی توی غربت خیلی سخته.»
پرسدم: «خب چرا برنمی گردی.» باخنده گفت: «من الان این جا یک
شغل خوب دارم. کجا برم. تو ایران با این مدرک حسابداری جایی بهم کار
نمی دهند و باید برم رانندگی کنم.»
سری تکان دادم و گفتم: «متأسفانه زمینه ی شغلی تو ایران برای این
همه جوون کمه و رشته های دانشگاهی را هم بچه ها متناسب با نیاز جامعه
انتخاب نمی کنند و برای همین تو خیلی جاها که نیاز به متخصص داریم
نیروی انسانی نداریم و یا برعکس. نیروی انسانی تو رشته ای داریم و کار
برایش نیست.»
فرشید گفت: «چه می شود کرد.»
با لبخند گفتم: «خیلی کارها اگه ما خودمان بخواهیم. راستی در مورد
قیمت کارخانه و سرمایه تحقیق کردی.»
فرشید گفت: «تقریباً چون اگه کسی بخواد دقیق بدونه باید حسابرسی
کامل کرد. می تونم بپرسم برای چی می خوای اینا رو حساب کنی.»
مکثی کردم و نگاهی به کامران و مامان گل پری انداختم و
گفتم: «می دونید من هر چی فکر کردم دیدم اگه این کارخونه رو بعد از یک
سالی که بابابزرگ گفته بخوام نگه دارم از پس من بر نمیاد.
چون من دوست ندارم توی یک کشور غریب زندگی کنم. از همه مهم تر
پیش خودم حساب کردم وقتی این کارخونه رو با تمام امتیازات و
سرمایه اش بفروشم خودش سرمایه کلانی است حالا اگه تبدیل به پول ما
بشه که چندین برابر می شه و من می تونم اطراف تهران به عوض یک
کارخانه چندین کارخانه بزنم و با این کارها باعث می شم کلی به اقتصاد
کشورم کمک کنم و چندهزار کارگر را صاحب کار و زندگی کنم. ولی این جا چی.
کار و تلاش ما وزندگی توی غربت و سختی هایش باعث می شه این
کارگرهای فرانسوی استفاده اش را ببرند و یا واسطه های این جا. خب وقتی
یک فرانسوی این جا رو بخره سودش هم حقشون است.
ولی من چرا سرمایه ام را این جا نگه دارم. در صورتی که تو اولین قدم
باعث می شم هم مامان گل پری به سر خونه و زندگیش برگردد و هم من و
کامران، از این غربت دور بشیم همین فرشید که همین الان می گه تو تهران
کاری ندارم می تونه با همین سمت و شغل در کنار خانواده اش باشه البته اگه
دوست داشته باشه.»
فرشید با خوشحالی گفت: «چرا دوست نداشته باشم. ولی فکر می کنی
این کار شدنی است و اون جا می تونی این کار را بکنی.»
در حالی که قهوه ام را سر می کشیدم گفتم: «چرا نتونم. اولاً که هر جا
سرمایه بگذاری می تونی کارخونه بخری.
دوماً دولت از این طرح ها و ورود سرمایه به کشور و ایجاد اشتغال
استقبال می کنه.
در ضمن کامران می دونه اون جا خیلی از خانواده ها تحت پوشش کمیته
امداد هستند که با این کار چند خانواده زندگی شان عوض می شه و چه
سرنوشت هایی تغییر می کند.
از قدیم گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرومه، چرا ما باید
سرمایمون را صرف راحتی کسانی بکنیم که هم وطن ما نیستند. این جا
کارخونه با همین روال کارگرانش کار خودش را می کند فقط صاحبش عوض
می شه. ولی ما می تونیم چندین کارخونه را اون جا راه اندازی کنیم.
حالا نمی دونم نظر کامران و مامان گل پری چیه؟»
مامان گل پری در حالی که لبخند می زد و خوشحالی تمام صورتش را پر
کرده بود گفت: «عالیه عزیزم. بابابزرگت و من مطمئن بودیم که تو
کوچولوی خانواده همیشه بهترین راه ها را انتخاب می کنی. باید به آقای
کریمی هم خبر بدم که تو چه تصمیمی گرفتی تا کمکت کنه.»
نگاهم را به کامران دوختم که با بی خیالی خیاری پوست می کند و گفتم:
«تو چی کامران؟»
نگاه شوخش را به صورتم دوخت وگفت: «من سر پیازم و یا ته پیاز که
نظر بدم شما صاحب اختیارید و وارث اصلی.»
گفتم: «لوس نشو کامران. من و تو، توی این مال شریکیم.»
خندید و گفت: «آره. فقط من اجازه ی فروختن این مال رو ندارم.
نمی دونم چه جوری مال منه.»
گفتم: «اذیت نکن. با موافقت من که می تونی بفروشی.»
با شیطنت نگاهم کرد و گفت: «و اگه دلم نخواد بفروشم چی. می تونی
مجبورم کنی.»
با ناز گفتم: «من که به قول خودت زورم بهت نمی رسه من دارم ازت
خواهش می کنم.»
با خنده گفت: «از کی تا حالا مظلوم شدی و خواهش می کنی؟ تا جایی
که من یادمه چند وقتی است که رئیس شدی و حرف، حرف خودته،
مگه نه؟»
معترضانه گفتم: «اِ، کامی.»
نگاه منو که دید گفت: «آخه قربون تو برم من که از اولش هم گفتم من
چکاره ام. همه ی این ثروت مال خودته. اختیارشو داری هر کاری دلت
می خواد باهاش بکنی. گردن منم از مو نازکتره. اگه حرفی زدم خودت سرمو
جدا کن. خوبه.»
با خنده گفتم: «حالا همچین حرف می زنه انگار من جلادم.»
نگاه قشنگی بهم کرد و آروم گفت: «تو جلاد روح و قلب منی عزیزم.»
نگاه مهربونی بهش کردم و گفتم: «پاشو خودتو لوس نکن. امشب فرشید
مهمونمونه. بهتره به فکر شام باشی.»
بلند شد و گفت: «مگه پروین خانوم شام درست نکرده.»
گفتم: «نمی دونم ولی من امشب هوس کردم برام رو آتیش جوجه درست کنی.»
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «ای به چشم.»
شب خوبی را در کنار شوخی و خنده های فرشید و کامران گذراندیم. با
دیدن فرشید و کامران دلم برای دوستانم تنگ شده بود و تماسی با بچه ها
گرفتم که کلی سر به سرم گذاشتند و به بی وفایی متهمم کردند.
هفته ی بعدی به آرومی و بی دردسر سپری شد واز صبح تا غروب به دنبال
کارهای کارخونه بودیم و فرشید و کامران هم سعی داشتند ببینند می توانند
مشتری خوبی را برای کارخانه پیدا کنند یا نه.
من هم آرامش بیشتری پیدا کرده بودم و دیگر کمتر نسبت به کامران
حساسیت نشان می دادم. تا این که یک شب بابا تماس گرفت و گفت: «عمو
سکته ی خفیفی کرده و حالا توی بیمارستان است. بهتره کامران به تهران
بیاد و تو این مدت کنارش باشه.»
هر چی بابا را قسم دادم که راستش رو بگه و خطری عمو را تهدید
می کنه یا نه گفت: «نه بابا جان. فقط نمی خوام کامران بگه چرا از من قایم
کردید. به مامان گل پری هم چیزی نگو به بقیه هم سپردم که چیزی
نگویند. خودتان یک دروغی سرهم کنید برای آمدن کامران.»
مستقیم به اتاق کامران رفتم و بعد از کلی مقدمه چینی جریان را بهش
گفتم. خیلی بهم ریخت و سریع با عمو تماس گرفت و وقتی صدای عمو را
شنید راحت شد و گفت با اولین پرواز به تهران می ره.
مونده بودیم به مامان گل پری چی بگیم که نفهمه. بهترین راهش این
بود که بگیم کامران می خواد بره تهران و درباره ی قیمت زمین و کارخانه و
این جور چیزها تحقیق کنه و ببینیم می تونیم فکر من را عملی کنیم یا نه.
همین دروغ را گفتیم و کامران فردا شب تو لیست انتظار قرار گرفت و رفت.
توی فرودگاه اشک هایش رو گونه اش سرازیر شد وگفت: «ای کاش می شد
تو هم میامدی.»
با لبخندی گفتم: «اون وقت مامان گل پری می فهمید. تو این سن و سال
هیجان و فشار برایش خوب نیست ولی منم نمی دونم تو این جا بدون تو
چکار کنم.»
با رفتنش تکه ای از قلبم را با خود برد. ده روز تمام با دلتنگی و اضطراب گذشت.
کامران هر روز دو سه بار تماس می گرفت و می گفت عمو داره بهتر می شه و منم زود برمی گردم.
با تمام این که تو این مدت فکر می کردم می تونم از کامران جدا بشم و من فقط به خاطر وصیت نامه با کامران ازدواج کرده ام ولی حالا می فهمیدم که چطوری دلتنگ اش هستم.
صبح ها بی حوصله و دمغ به کارخونه می رفتم و عصرها دلتنگ و غمگین برمی گشتم.
فرشید هم هر کاری می کرد تا با شوخی هایش منو سرحال بیاره موفق نمی شد. چند باری ناتالی را توی محوطه دیدم که سریع از کارخانه خارج می شد.
تو این مدت سعی می کردم اطلاعات و اندوخته هایم راجع به تمام مسائل کارخانه را بالا ببرم تا بتونم در ایران ازش استفاده کنم.
مامان گل پری هم که متوجه دلتنگی هایم بود لبخندی می زد و می گفت: «هر کسی وقتی چیزی را ندارد قدرش را می داند تو هم حالا که کامران رفته می فهمی که چه قدر دوستش داری و دلتنگش هستی.
اون روزها که با سردی باهاش برخورد می کردی فکر می کردی همیشه کنارته و نازت را می کشد.
حالا که برای کار رفته این قدر دلتنگی فکرش را بکن اگه بخوای ازش جدا بشی چه حالی داری. تو هیچ وقت دلتنگ شهروز نمی شی چون دوستش نداری.»
با خودم گفتم: «وقتی کامران برگرده سعی خودم را می کنم تا مهربون تر باشم.»
یک شب خاله ترگل و گلناز سرزده به همراه شهروز به خونمون آمدند و خاله گلنار گفت: «که داره به ایران برمی گرده و اومده خداحافظی کنه.»
خاله ترگل می گفت: «پدر شهروز که سال ها پیش از فتانه جدا شده بود تو آمریکا ازدواج کرده ولی فرزند دیگه ای جز این دو پسر نداره.»
شهروز آروم کنارم اومد و گفت: «دلم برات تنگ می شه ولی به خاطر کامران باهات تماس نگرفتم.»
با خونسردی گفتم: «خوب کاری کردی. کامران شوهر منه. در هر صورت و اگه بخوام ازش جدا بشم اون موقع می تونم در مورد تو فکر کنم. پس خواهش می کنم تو این مدت فکر منو نکن.»
با ناراحتی گفت: «سخته ولی به خاطر تو باشه. قبول.»
ده روزی از رفتن کامران می گذشت که یک شب آقای کریمی به خونمون آمد و بسته ای را به مامان گل پری داد و مقداری هم درباره ی پیشنهاد من صحبت کردیم و رفت.
از مامان گل پری پرسیدم: «مامانی چند وقته که آقای کریمی را می شناسید.»
مامان گل پری فکری کرد و گفت: «از وقتی با شاهرخ ازدواج کردم.»
پرسیدم: «راستی چرا بابابزرگ کارخانه را تو پاریس خرید.»
مامان گل پری خنده ای کرد و گفت: «شهرام خان پدربزرگ بابات این کار را کرد نه بابابزرگت. بعد از جنگ جهانی به این فکر افتاده بود که ارثیه کلانی را که بهش رسیده را تبدیل به کارخانه نساجی بکنه و باعث این فکر هم دوستش هنری بود که فرانسوی بود و بهش گفته بود که بعد از جنگ همه دوباره به لباس های شیک و جامعه ی مدرن رو خواهند آورد و حرفش هم درست بود و شهرام خان هم این جا را پایه گذاری کرد و این قبل از ازدواج من و شاهرخ اتفاق افتاده بود.»
پروین خانوم سوپ گرمی را آورد و مامان گل پری گفت: «هوای این جا خیلی زودتر از ایران سرد می شه و فکر کنم یکهو برف هم بیاد.»
سرم را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح ها با این که پالتو می پوشم بازم سردم می شه. امروز هم که از صبح بارون باریده.»
مامان گل پری گفت: «ژینا مدتیه می خوام یه چیزی بهت بگم.»
با خنده پرسیدم: «چی؟»
مامان گل پری گفت: «می خوام راستشو به من بگی و بدونم تو واقعاً به خاطر بقیه با کامران ازدواج کردی یا این که خودت هم دوستش داشتی.»
نگاهم را ازش دزدیدم و به پائین دوختم و گفتم: «شما چی فکر می کنید.»
گفت: «من فکر می کنم تو کامران رو دوست داری ولی نمی دونم چرا دلت نمی خواست باهاش ازدواج کنی و چرا الانم سعی می کنی باهاش نامهربون باشی. منو نگاه کن و جوابم را بده.»
زیرچشمی نگاهی به مامان گل پری کردم و گفتم: «می شه مامان گل پری جواب سؤالتون رو بعداً بدم.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید