نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشید نگاهی به کامران که صورتش در هم بود انداخت و گفت :« پس تو چرا شازده دوماد درهمی.»
کامران با صدای گرفته ای گفت :« بهتره از رئیست بپرسی ، که معلوم نیست دیشب یکهو چرا سر لج افتاده .»
شانه ای بالا انداختم و گفتم :« فرشید بهتره به بعضی ها بگی این جا محل کاره و بهتره به کارهایشان برسند .»
فرشید با خنده رو به کامران گفت :« این جوری که من می بینم هوا ابری است ، تا رعد و برق شروع نشده بهتره بریم.»
کامران و فرشید به داخل سالن ها رفتند و من هم به کارهایم پرداختم و با کمک لوئیز دفاتر رو بررسی کردم . بعد فرشید را خبر کردم و با کمک اون سعی کردم تا بتونم حساب کنم ما سالیانه چه قدر سرمایه گذاری و سود داریم.
فرشید پرسید :« اینا رو برای چی می خوای .»
گفتم :« لازم دارم ، در ضمن می خوام برام قیمت کل زمین و کارخانه و دستگاه ها را هم حساب کنی.»
فرشید با تعجب نگاهم کرد که گفتم :« خب می خوام بدونم چقدر سرمایه دارم.»
فرشید چشمی گفت و از در خارج شد. من هم به داخل سالن رفتم و به قسمت های مختلف سر زدم.
مامان گل پری تماس گرفت و گفت :« که ترگل تماس گرفته و شب ما را به رستوران دعوت کرده ، جایی قرار نگذارید.» تو راه برگشت به خانه هیچ حرفی به کامران از دعوت شب نزدم و تا خانه سکوت را ادامه دادم و وقتی رسیدیم یکسره به اتاقم رفتم و بعد از حاضر شدن پایین آمدم و گفتم :« مامان گل پری من حاضرم.»
مامان گل پری به کامران گفت :« پس تو چرا حاضر نمی شی؟»
کامران با تعجب پرسید :« کجا می خواین برین.»
مامان گل پری گفت :« ترگل امشب دعوتمون کرده رستوران مگه ژینا بهت نگفت »
کامران با پوزخندی گفت :« ژینا از صبح تا حالا با من حرفی نزده ، خب معلومه بنده مزاحمم و باعث ناراحتی شهروز خان و ژینا می شم ، برای همینه که به من نگفته»
با حرص پایم را به زمین کوبیدم و گفتم :« برای همین بهت نگفتم ، چون همین چرت و پرت ها رو می گی.»
مامان گل پری گفت :« معلومه شما دوتا چتونه.»
کامران با ناراحتی گفت :« مگه دیشب ندیدید که ژینا چطوری با این پسره ی پررو گرم گرفته بود . این وسط انگار من غازم بابا به خدا منم آدمم. نمی تونم وایسم ببینم زنم با عاشق سابقش بگه و بخنده.»
با سرتقی تمام برای این که لجش را دربیاروم گفتم :« می خواستی از روز اول قبول نکنی ، مجبور نبودی که ، من شرط هایم را گذاشته بودم.»
با درماندگی شقیقه هایش را فشار داد و گفت :« ولی من فکر نمی کردم که تو واقعا بخوای با شهروز در ارتباط باشی .»
با خونسردی گفتم :« خب اشتباه فکر کردی.»
مامان گل پری وساطت کرد و با نرمی گفت :« بس کنید بچه ها ، چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید . با هر دوتونم. قرار نیست به خاطر شهروز به همدیگه بپرید ، نه تو ژینا باید زیاد با شهروز گرم بگیری چون بالاخره این مسئولیت یک ساله را قبول کردی ، حتی اگه نمی خوای با کامران بعد از یک سال زندگی کنی باید یه سری مسائل را رعایت کنی، تو هم کامران حق نداری ژینا را زیر ذره بین بگذاری . فهمیدی؟» هم کامران و هم من سرمان را پائین انداختیم و حرفی نزدیم.
از بچگی همین طور بود هیچ کدام از بچه ها جرأت نداشتند وقتی مامان گل پری حرفی می زند رو حرفش حرفی بزنند.
مامان گل پری رو به کامران گفت :« پاشو اول زنت رو ببوس بعد هم حاضر شو بریم.»
کامران بلند شد و چشمی گفت و بوسه ای بر گونه ام زد و از پله ها بالا رفت.
مامان گل پری رو به من با اخم گفت :« ژینا ازت انتظار ندارم بچه بازی دربیاری ، من خوب می دونم که تو شهروز رو دوست نداری . پس بهتره برای اینکه خودت هم تو این یک سال اذیت نشی با کامران مهربون تر باشی . نمی خوام یه روزی اگه کامران رو خواستی به خاطر این بی محبتی هایت از دست داده باشیش .»
حرف های مامان گل پری منطقی بود ، ولی منم منطقی داشتم به نام حسادت ، باید می فهمیدم که کامران اون دستبند رو برای کی گرفته.
تلفنم که زنگ خورد مامان بود و کلی خوشحال شدم . بابا هم صحبت کرد که کامران هم از پله ها پایین آمد و همراه هم بیرون رفتیم.
وقتی به رستوران رسیدیم شهروز و بیژن منتظر بودند ، به همراهشان وارد شدیم وتمام مدت صرف شام مامان گل پری که کنار من نشسته بود و کامران هم سمت دیگرم صحبت را در دست گرفته بودند . موقع خداحافظی شهروز کارتی بهم داد که شماره تماسش و آدرس خانشان در پاریس روی آن بود .
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و گفت :« فرشید فردا نیست و گفت بهت بگم سفارشی که بهش کردی چند روزی وقت می گیره و حتما دنبالش می ره.» سرم را تکان داد و شب بخیر گفتم و خوابیدم . صدای بسته شدن در را نشنیدم و نگاه که کردم دیدم در وسط را باز گذاشته .
روز بعد سری به قسمت مهندسین زدم که ناتالی را دیدم که با همان آرایش تند همیشگی اش به سختی از جایش بلند شد و سلام کرد . من هم به سردی جوابش را دادم و بعد از انجام کارم بدون این که نگاهی بهش بکنم از در خارج شدم .
رفتارش روی اعصابم راه می رقت . دختره ی پررو فکر کرده می تونه کامرانو از چنگ من در بیاره .
لوئیز با لبخند به اتاقم آمد و گفت :« آقای کیانی پایین منتظرتان هستند و گفتند زود بیائید.» پایین کامران کنار ماشین منتظرم بود و به محض سوار شدنم حرکت کرد و به سمت خانه به راه افتاد.
پرسیدم :« چی شده امروز زودتر می ریم.» با خنده گفت :« وقتی رسیدیم می فهمی .» با التماس نگاهش کردم و گفتم :« خواهش می کنم کامران ، بگو چی شده.»
با شیطنت نگاهم کرد و گفت :« هیچی ، فقط از دستت خسته شدم و می خوام طلاقت بدم و بفرستمت پیش مامان بابات .»
گفتم :« لوس نشو ، بگو دیگه » ابروهایش را در هم کشید و گفت :« شوخی نکردم . از رفتارت خسته شدم و فکر می کنم جایت پیش مامانته .»
وقتی دیدم نمی تونم ازش حرف بکشم گفتم :« مثلا می خوای تلافی کنی، منم دیگه باهات حرف نمی زنم و رویم را به طرف خیابون کردم.» با پوزخندی گفت :« وقتی چند دقیقه دیگه از گردنم آویزان شدی بهت می گم .»
من که فکر می کردم منظورش اینه که منت کشی اش را بکنم گفتم :« به همین خیال باش.»
وقتی وارد خانه شدیم قبل از این که وارد سالن بشم بهم گفت: " چشم هایت را ببند و دستت را به من بده و بیا." گفتم: " برای چی؟" گفت: " اگه چشم هایت را نبندی نمی تونی بری تو." من که کنجکاو شده بودم چشمم را بستم و دستم را به دستش دادم و وارد شدم. با صدای آشنای مامان که گفت: " وای قربونت برم مامان جان." چشمم را باز کردم و با دیدن مامان و بابا و عمو و تینا و آرش که تو سالن ایستاده بودند از خوشحالی جیغی کشیدم و خودم را در آغوش مامان انداختم. باورم نمی شد.
وقتی تینا را بوسیدم کامران با خنده گفت: " پس سهم من چی شد که اینا رو به اینجا کشوندم."
با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: " تو خیلی ماهی کامی و دستانم را دور گردنش انداختم و صورتش را بوسیدم."
با خنده گفت: " حالا کی به همین خیال باشه." گفتم: " ببخشید." و رو به مامان اینا گفتم: " ولی شما چی شد که اومدید."
تینا با خنده گفت: " فکر کنم کار زیاد حافظه ات را ضعیف کرده. امروز تولد مامان گل پریست و کامران برای همین از قبل هماهنگ کرده بود تا ما هم امروز این جا کنار شماها باشیم."
نگاهم به کامران افتاد که با لبخند نگاهم کرد و نگاه قدرشناسانه ام را به صورتش دوختم. تو همین مدت کوتاه واقعا دلتنگ مامان اینا شده بودم و این کار کامران واقعا نهایت محبتش را به من می رساند که نگران دلتنگی های من بود. رو به مامان پرسیدم:" مگه شما کلاس نداشتید؟"
مامان گفت: " چرا ولی یک هفته مرخصی گرفتم و یکی از دوستانم به جای من تدریس می کند."
با ناراحتی و بغض گفتم: " یعنی فقط برای یک هفته آمدید."
بابا خندید و گفت: " تو انتظار همین دیدار را هم نداشتی. حالا برای کم بودنش غر می زنی."
گفتم: " آخه یک هفته زود تموم می شه."
مامان گفت: " عزیزم ما هم اون جا کار داریم و تعهد داریم. نمی تونیم بیشتر از این بمانیم. حالا بیا این جا تا خوب سیر نگاهت کنم که این مدت از دلتنگی مردم."
وقتی کامران کیکی آورد و همگی تولد مامان گل پری را تبریک گفتیم رو به مامان گل پری گفتم: " وای مامانی ببخشید که من حواسم نبود."
کامران خندید و گفت: " ولی من به جای دوتامون خریدم." و کادویش را به مامان گل پری داد که وقتی مامان گل پری بازش کرد همان دستبندی بود که در کشوی کامران بود ولی دوباره کادوش کرده بود.
با نگاه به کامران که به روی خودش نیاورد که من قبلا دستبند را باز کرده بودم تازه فهمیدم که این چند روزه را بیخودی با کامران بدخلقی کردم و اذیتش کردم.
تینا که منو تو فکر دید پرسید: " راستی مگه خاله گلناز اینا این جا نیستند که دعوتشان نکردید."
مامان گل پری گفت: " دیشب باهم بودیم. امروز هم من از جریان خبر نداشتم."
شب خوبی بود و من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. با تینا به طبقه بالا رفتیم و بعد از دیدن اتاق ها جریان هایی که اتفاق افتاده بود را برایش گفتم و کلی باهم خندیدیم و تینا گفت: " خیلی دلم می خواد این ناتالی را از نزدیک ببینم."
جریان دستبند و کاری که با کامران و شهروز کرده بودم را هم گفتم و تینا سری تکان داد و گفت: " تو دیگه خیلی بدبین شدی." گفتم : " تو هم جای من بودی همین طور می شدی."
شب موقع خواب کامران به اتاقم آمد و کنار تختم نشست و گفت: " حال خانم مارپل چطوره؟" خودم را به نفهمی زدم و گفتم: " منظورت چیه؟" با پوزخندی گفت: " خوب منظورم را می دونی منظورم کادوی مامان گل پریست که بازش کرده بودی. فکر کردی من برای کی خریده بودم."
با تمسخر گفتم: " خودت خوب می دونی چرا از من می پرسی. حالا هم فکر نکن که من باور کردم برای مامان گل پری خریدی چون فهمیدی من دیدم این کار را کردی."
ناباورانه نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: " واقعا تو این قدر به من بدبینی آخه من نمی فهمم چرا."
با سر تقی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " برای این که من نمی دونم تو این مدت تو این جا چکار می کردی یا حالا هم چکار می کنی." بازو هایم را محکم گرفت و منو تکان داد و گفت: " ژینا تو معلوم هست چته من چه کار خلافی کردم که تو این طوری به من شک داری."
با حرص گفتم: " دستم را ول کن. ببینم می تونی برای چند دقیقه شادم کردی دوباره حالم را بگیری." دستم را ول کرد و با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت.
دست خودم نبود می خواستم به هر طریقی شده ازش مطمئن بشم و باور کنم که زن دیگری تو زندگی اش نیست حتی اگه شده باشه که لجش را دربیارم و مجبورش کنم که تو دعوا و عصبانیت هم که شده حرف دلش را بزند. فردا صبح به کارخانه نرفتیم و با مامان اینا همگی به تفریح رفتیم و ناهار را بیرون خوردیم و عصر همگی به خانه برگشتیم. تو تمام روز من با تینا و آرش سرگرم بودم و این از دید تیزبین مامان گل پری پنهان نماند. موقعی که به خانه رسیدیم منو به اتاقش برد و گفت: " ژینا، تو تینا و مامانت اینا رو این جا آورده ولی رفتار سرد تو با کامران اصلا درست نیست."
با دلخوری گفتم: " ولی مامان گل پری من که با کامران کاری ندارم."
مامان گل پری سرش را تکان داد و گفت: " همین که با کامران کاری نداری و بهش محل نمی گذاری کار درستی نیست. قبلا هم بهت گفتم: کاری نکن که یک روز پشیمون بشی. فکر نکن من نمی دونم تو کامران رو دوست داری ولی همیشه مردها روی یک احساس نمی مانند اگه بخوای مرتب بهش بی محلی کنی یکهو از دستش می دی." چشمی گفتم و از در خارج شدم فردایش با مامان اینا به کارخونه رفتیم.
آرش و تینا که برای اولین بار بود آن جا را می دیدند خیلی برایشان جالب بود. عمو هم با همگی دیدار تازه کرد و مامان با خنده گفت: " ژینا فکرش را می کردی یک روز تو این سن و سال مدیر و صاحب همچین کارخانه ای بشی." با لبخندی گفتم: " شما فکرش را می کردی که من بکنم."
مامان موهایم را نوازش کرد و گفت: " هیچ کس از آینده اش خبر نداره." تینا آروم کنار گوشم گفت: " پس این ناتالی کجاست." گفتم: " تو ساختمان روبرویی است." و به هوای سرکشی به اون قسمت تینا، ناتالی را دید و برگشتیم. ازش پرسیدم: " نظرت چیه؟"
فکری کرد و گفت: " از رفتارش که معلوم بود از تو خوشش نمیاد. دختر قشنگی هم هست. ولی من رفتار کامران با اونو ندیدم. ولی به نظر من بهتره ازش دوری کنی و حتی بهتره از این کارخانه بره." گفتم: " آخه اگه من اشتباه کرده باشم باعث بیکاری یک نفر بی خود و بی جهت می شم."
تینا گفت: " ای بابا این همه آدم تو دنیا هر روز بی کار می شن. می ره کار پیدا می کنه. ولی این جوری تو هر روز باید خون به جیگر بشی." فکری کردم و گفتم: " خب اگه بیرون همدیگرو ببینند چی."
تینا گفت: " خب بقیه روز کامران پیش توئه. اگه تو هم بیشتر بهش محبت کنی اگه چیزی هم قبلا بینشان بوده از بین می ره."
تصمیم گرفتم در موردش فکر کنم و راهی خانه شدیم. تو خونه عمو سر به سر کامران می گذاشت و گفت: " ببینم آدم زنش رئیسش باشه چطوره؟"
کامران هم با خنده گفت: " خدا نصیب نکنه. اگه بدونید با چوب و چماق بالا سرم ایستاده و می گه زود باش پاشو. اگه یک لحظه بخوای زودتر بیایی می گه باید مرخصی رد کنی. خلاصه بگم آدم از دست هر رئیسی بتونه فرار کنه از دست زنش که رئیس باشه نمی تونه دربره. اونم اگه ژینا باشه."
گفتم: " کامران خان بهم می رسیم."
آرش با خنده گفت: " حالا از رئیست جلو جلو مرخصی بگیر که برای عروسی ما نگه نمی شه."
پرسیدم: " مگه قرارش را گذاشتید."
تینا گفت: " نه هنوز."
آرش گفت: " این جوری که کامران می گه باید شش ماه قبل مرخصی اش را از تو بگیره."
گفتم: " آرش داشتیم. تو که کامرانو می شناسیش."
آرش دست هایش را بالا برد و گفت: " بابا من که همیشه زن ذلیلم. از قدیم دختر خاله ذلیل هم بودم. خواستم شوخی کنم."
مامان رو به کامران گفت: " دختر منو که اذیت نمی کنی."
کامران گفت: " وای زن عمو این چه حرفیه مگه کسی جرأت داره ژینا رو اذیت کنه."
مامان با خنده گفت: " از مردها همه چی برمیاد."
بابا با اعتراض رو به مامان گفت: " یعنی چی بهنوش. مگه من تا حالا چکار کردم."
مامان گفت: " منظورم تو نبودی. بالاخره کامران دامادمه و باید حواسش جمع باشه که دخترمو ناراحت نکنه."
کامران گفت: " زن عمو اگه ژینا منو اذیت نکنه شما مطمئن باشید من بالاتر از گل بهش نمی گم."
تینا گفت: " کامران بهتره امشب ما بریم کمی خرید کنیم. اگه دست خالی برگردیم مهوش اینا منو می کشند."
به شانزه لیزه رفتیم و مامان و تینا کلی سوغات خریدند و وقتی برگشتیم بابا و عمو که همراه ما نیامده بودند به دیدن خاله ترگل و گلناز رفته بودند. دو روز دیگه را یک سری منو و کامران به کارخانه زدیم و بقیه روز با مامان اینا به گردش رفتیم.
عمو برای شب قبل از رفتن ترتیب یک مهمانی را داده بود که دوست های قدیمیش و کارکنان کارخانه را دعوت کرده بود و گفت: " می خوام با همشان خداحافظی کنم."
هنوز مامان اینا نرفته بودند و من دلتنگ شده بودم. در ضمن سعی خودم را می کردم که با کامران مهربان تر باشم و کامران هم از این قضیه خوشحال به نظر می رسید.
شب مهمانی لباس شب مشکی پوشیدم و آرایش کردم و همراه تینا پائین رفتم. خیلی ها را نمی شناختم. عمو به محض دیدنم همگی را به سکوت دعوت کرد و با صدای بلندی گفت: " دوستان می خوام برادر زاده ی خوبم و عروس قشنگم و رئیس جدید کارخانه کیانی را به شما معرفی کنم و بگم که از صمیم قلب خوشحالم که ژینا عروسمه. همگی دست زدند و به عمو و ما تبریگ گفتند و عمو دوستانش و خانواده هایشان را به من و بقیه معرفی کرد. آقای کریمی هم آمده بود و با شوخی گفت: " انگار ریاست بهت ساخته. گفتم، شاید طاقت نیاری و برگردی ایران ولی می بینم که ایرانی ها رو آوردی این جا." خندیدم و گفتم: " کار من نیست، کار کامرانه."
آقای کریمی رو به مامان گل پری گفت: " من فعلا این جا هستم اگه به اون موضوع مورد نظر رسیدید منو خبر کنید."
مامان گل پری گفت: " حتما." چیزی از حرف هایشان سر در نیاوردم و به سمتی که آرش و تینا بودند رفتم که یکهو ناتالی را دیدم که کنار کامران ایستاده و در حال خوش و بش کردن است. مشخص بود تازه از راه رسیده است.
نگاه کامران که به من افتاد لبخندی زد و گفت: " ناتالی برای بابا خیلی عزیزه و برای همین دعوتش کرده."
با پوزخندی گفتم: " برای تو یا عمو." لبش را گاز گرفت و گفت: " درسته که فارسی نمی فهمه ولی ممکنه کس دیگه ای بشنود."
شانه ای بالا انداختم و گفتم: " مگه حرف بدی زده ام."
کامران ناتالی را به سمتی که عمو بود برد و راهنمایی کرد و کنار من قرار گرفت و گفت:" چیه دوباره نگاه خشمگینت را مثل ماده ببر به صورتم دوختی."
با حرص گفتم: " مگه بهت نگفته بودم از این دختره خوشم نمیاد پس چرا دعوتش کردی؟"
با لبخند قشنگی گفت: " من دعوتش نکردم عزیزم. بابا دعوت کرده و منم نمی تونستم به بابا بگم ژینا به من شک داره."
با عصبانیت به طرفش برگشتم و گفتم: " من به تو شک ندارم فقط از این دختره خوشم نمیاد."
مامان که از دور شاهد بگو مگوی آهسته ی ما بود به سمتمان آمد و منو به کناری کشید و گفت:" چیه با کامران حرفت شده."
گفتم: " نه چطور مگه؟"
مامان گفت: " ولی از حالت حرف زدنت و رفتارت معلومه که ناراحتی."
به طور خلاصه جریان را برایش گفتم که نگاهی به ناتالی کرد و گفت: " ببین ژینا یه سری مسائل قبلا این جا وجود داشته که تو در آن نبودی مثل یک سری دوستی ها یا آشنایی ها که نباید بهشان حساسیت نشان بدی."
با ناراحتی گفتم: " ولی مامان دست خودم نیست وقتی نگاهم به این دختره میفته ناخود آگاه قلبم تیر می کشه."
مامان به شوخی گفت: " حالا خوبه واقعا عاشق کامران نیستی. اگه بودی چکار می کردی."
درمانده شده بودم نمی دونستم آیا به مامان بگم واقعا عاشق کامرانم و در موردش چه فکری کردم که این کارها را کردم یا همچنان به سکوتم ادامه بدم و بگذارم که از کامران مطمئن بشم.
با صدای مامان که گفت: " ژینا حواست این جاست یا نه." به خودم آمدم و گفتم: " خب مامان بالاخره اسما که شوهرم هست."
مامان با خنده گفت: " خدا به کامران رحم کند اگه رسما شوهرت بشه."
کامران به ما ملحق شد و گفت: " فرشید اومده و دنبال تو می گشت."
بعد از دیدن فرشید با مامان اینا و تینا و آرش آشنایش کردم و تینا و آرش هم گفتند: " که پسره جالب و با محبتی است."
مهمانی بد نبود ولی به دلیل این که همه غریبه بودند برای من جالب نبود. بعد از شام تینا دستم را کشید و به گوشه ی سالن برد و گفت: " بیا این جا بیرون را ببین." همراه تینا به کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم که با دیدن کامران که روبروی ناتالی ایستاده بود و با هم صحبت می کردند قلبم تیر کشید و دستم را به دیوار گرفتم که زمین نخورم و رو به تینا گفتم: " دیدی که حق داشتم. چرا کامران باید تو این همه مهمون فقط با ناتالی حرف بزند اونم تو حیاط و به تنهایی."
تینا گفت: " به خدا منم گیج شدم. برای همین وقتی دیدمشون بهت گفتم."
تو همین لحظه صدای آشنای بیژن را شنیدم که باخنده می گفت: " به به، تینا خانوم." هر دو به سمت صدا برگشتیم و با دیدن بیژن سلام و احوالپرسی کردیم.
پرسیدم: " پس چرا دیر اومدید؟"
بیژن گفت: " کاری پیش اومد دیر شد."
تینا گفت: " پس خاله اینا کجان؟"
بیژن با سر اشاره کرد که اون طرف و بعد به سمت بابا و عمو رفت. من و تینا هم به سمت خاله اینا رفتیم و سلام کردیم و مشغول صحبت بودیم که شهروز کنار گوشم زمزمه کرد دلم برات خیلی تنگ شده بود. به سمتش برگشتم و گفتم: " مگه تو هم اومدی؟" با خنده گفت : " اصل کاری بنده ام. بقیه که سیاهی لشکرند."
تینا سری تکان داد و رو به شهروز گفت: " واقعا فکر می کنی ژینا بعد از کامران با تو ازدواج می کنه که راه افتادی اومدی پاریس."
شهروز با لبخند گفت:" مگه من عاشق و دلخسته اش نیستم. خب کی بهتر از من؟"
تینا با حرص گفت: " ولی اگه با کامران موند و زندگی کرد اون وقت تو کنف می شی."
شهروز گفت: " خب ژینا اگه کامران را می خواست که از اول ازدواج سوری نمی کرد و زن واقعی اش می شد."
خاله گل پری خودش گفت: " این ازدواج یک ساله است و بعد از اون ..."
تینا حرفش را قطع کرد و گفت: " بعد از اون اگه ژینا خواست با کامران می مونه. و اگه نخواست جدا می شه. نگفته که حتما جدا می شه. تازه به فرض اینم که باشه خیلی آدم های بهتر از تو برای ژینا هستند."
شهروز با پوزخند گفت:" چیه تینا، این قدر سنگ کامران را به سینه می زنی. بگذار خود ژینا تصمیم بگیره."
در همین لحظه کامران که داخل سالن شده بود و ما سه نفر را با هم دیده بود به سمت ما اومد و دستش را روی شونه ی شهروز گذاشت و گفت: " به به شهروز خان. خوش اومدین."
شهروز با لبخند به سمتش برگشت و گفت: " خوبی کامران خان؟"
کامران ابروی چپش را بالا انداخت و گفت: " ای بد نیستم. راستش حالا که دیدمت می خوام یک خواهشی ازت بکنم."
شهروز پرسید: " چه خواهشی؟"
کامران با خونسردی گفت: " این که فامیلیمون سر جاش ولی خواهش می کنم این قدر دوروبر زن من نگرد که یکهو می بینی آلرژی پیدا کردم. نمی خوام یک موقع خدای نکرده حرمت ها شکسته بشه. می فهمی که چی می گم. این جا همیشه قدمت روی چشم ماست ولی نه به عنوان عاشق ژینا بلکه به عنوان فامیل."
شهروز که صورتش سرخ شده بود نگاهی به زمین انداخت و از ما دور شد باعصبانیت رو به کامران گفتم: " این چکاری بود که کردی. نمی گی مامان گل پری ناراحت می شه."
کامران با پوزخندی گفت: " مامان گل پری ناراحت می شه یا تو؟"
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید