نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

23

در ماندهشده بودم و نمی خواستم مامان اینا را هم بیشتر از این ناراحت کنم ولی در هر صورت و با همه این شرایط حالا تو هواپیما نشسته بودم و به پیشواز سالی پر حادثه می رفتم .
با تکان های هواپیما هر از گاهی مامان گل پری که خوابش برده بود بیدار می شد و دوباره به خواب می رفت . وقتی مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندیم و تا چند لحظه دیگر تو فرودگاه پاریس خواهیم نشست تپش قلبم زیاد شد و اظطراب به جونم افتاد . وقتی چراغ های هواپیما محکم به زمین خورد مامان گل پری رو به من گفت : « از همین حالا زندگی جدید تو شروع می شه . امیدوارم با درایت ولیاقتی که در تو سراغ دارم به خوشبختی برسی و روح شاهرخ خان را هم شاد کنی . » با اظطراب دست مامان گل پری را گرفتم و گفتم : « ولی من می ترسم . »
مامان گل پری لبخندی زد و گفت : « نترس . فقط به خدا توکل کن . »
تودلم به خدا توکل کردم و بعد از ایستادن هواپیما همراه مامان گل پری پیاده شدم و بعد از کنترل پاسپورت و مدارکمان برای تحویل گرفتن چمدان ها رفتیم و کامران را دیدم با دسته گل زیبایی به استقبالمان آمده بود. وقتی دیدمش تازه فهمیدم که جه قدر از دیدنش خوشحالم و این چند روزه چه قدر جایش خالی بود .
مامان گل پری را بوسید و در آغوش گرفت و بعد بدون این که مجالی برای مخالفت من بگذارد منو در آغوش کشید و بوسید . داشتم از خجالت آب می شدم . احساس می کردم مردم تو سالن فرودگاه دارند به ما نگاه می کنند . و به کامران گفتم بس کن . مردم نگاه می کنند .
خندید و منو از خودش جدا کرد و منو چرخاند و گفت بقیه را ببین نگاه کردم دیدم هر کسی سرش به کار خودش گرم است و کسانی هم که منتظر مسافرشان هستند با دیدن آن ها همدیگه را در آغوش می کشند و هیچ توجهی به ما ندارند .
خیالم کمی راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کاملی انداختم و با یاد آوردن سفر چند سال پیش که تقریباً بچه محسوب می شدم و به همراه بابا بزرگ و همه ی خانواده بود اشک توی چشمانم حلقه زد و کامران با تعجب پرسید : « چی شد ؟ ناراحت شدی ؟ »
در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم : « هیچی . یاد بابا بزرگ و سفر قبلی به پاریس افتادم . » کامران در حالی که به پسر باربری که چمدان هایمان را روی چرخ دستی اش حمل می کرد اشاره کرد که به دنبالمان بیاید دستش را زیر بازویم حلقه کرد و منو به دنبال خودش برد و گفت : « مامان گل پری خیلی خسته است . می بینی چطوری زودتر به سمت بیرون می ره . » خنده ام گرفته بود چون واقعاً با عجله می رفت . فشار دستش روی بازویم بیشتر شد و سرش را پائین آورد و کنار گوشم گفت : « خیلی دلم برات تنگ شده بود . »
نگاه به صورت جذابش کردم و دیدم بلوز آستین کوتاه سفید وشلوار سفید با کراوان سرمه ای زده و خیلی خوش تیپ شده .
از نگاهم خنده اش گرفت و گفت : « چیه ، چرا این طوری نگاهم می کنی . » خندیدم و گفتم : « داشتم به این فکر می کردم که تو این نیمه شبی چه حوصله ای داشتی و تیپ زدی . »
بادی به غبغب انداخت وگفت : « اولاً که من همیشه برای عزیزم حوصله دارم . ثانیاً اگه من شلخته می آمدم نمی گفتی این چه شوهریه .
به مامان گل پری رسیده بودیم و کامران به سمت ماشینش که پژوی شیک وزیبایی بود رفت و در را برای من و مامان گل پری باز کرد و چمدان ها داخل صندوق گذاشت و حرکت کرد .
توی راه پرسید که شام خورده ایم یا نه که من گفتم : « آره تو خونه خوردیم . »
نگاه من به چراغ های زیبای شهر دوخته شده بود و برایم جذابیت خاصی داشت .
کامران پرسی»د : « قشنگه ؟ نه » گفتم : « چی ؟ » خندید وگفت : « خب معلومه دیگه منظورم شهره . » گفتم : « آره . می دونی وقتی بچه بودم یک جور دیگه نگاه می کردم و حالا یک طور دیگه می بینم . »
نزدیک نیم ساعتی زاه رفتیم تا به خانه رسیدیم . کامران با کنترل در را باز کرد و داخل شدیم . حیاط مثل همان سال ها سبز وخرم بود و پر از گل و درخت وچمن های مرتب شده که بویشان در فضا پیچیده بود و معلوم بود تازه امروز زده شده اند . نرده های بیرون همگی با برگ های پیچک پوشیده
; شده بودند و حیاط را مستور کرده بودند.چراغ های رنگی باعث شده بودند،درختان زیباتر به نظر برسند.
کامران ماشین را از راهی که از وسط حیاط کشیده شده بود و حیاط را به دو قسمت تقسیم کرده بود به جلوی خانه رساند و پارک کرد.با صدای پارک شدن ماشین چند نفر به دم در امدند.نگاهی به نمای سفید و زیبای خانه ی دوبلکسی که بابابزرگ خریده بود انداخت و بعد کامران پروین خانوم و بهمن اقا رو که دم در امده بودند را به من معرفی کرد چون مامان گل پری همه را می شناخت و بعد به فرانسه به سه نفر زن فرانسوی که خدمه منزل بودند منو معرفی کرد و گفت که ژینا زن من و خانوم خونه است.به فرانسه با اونها احوالپرسی کردم که خوشحال از اینکه من فرانسه می دانم همراهم به داخل امدند اثاثیه ی داخل خانه خیلی تغییر کرده بود و همه ی مبلمان ها جدید بود.
مامان گل پری خودش را روی اولین مبل ولو کرد و گفت:از خستگی دارم میمیرم اتاق من اماده است یا نه؟
کامران با لبخندی گفت:البته که اماده است ولی قبل از خواب بهتره که چیزی بخورید.
مامان گل پری از روی مبل بلند شد و گفت:نه من چیزی نمی خورم،فقط می خوام بخوابم.ساک های منو بیار تو اتاقم.و به سمت اتاقی که سمت راست سالن بود رفت و کامران هم چمدان هایش را به داخل اتاق برد و بعد از خارج شدن در را بست و خندید و گفت:بقیه چمدان ها مال توست،نه؟
گفتم:اره،خیلی زیاد شد.
کامران به بهمن اقا گفت که وسایلم را داخل اتاقم بگذارد و رو به من گفت:الان برایت یک فنجان قهوه ی عالی می ریزم تا خستگی ات در بیاد.و رو به پروین خانوم که منتظر ایستاده بود گفت:شماها بربد بخوابید.کاری ندارم.
بقیه هم با پروین خانوم رفتند و من پرسیدم:همه شب اینجا می خوابند.
کامران گفت:نه،فقط پروین خانوم و اقا بهمن.بقیه روزها می ایند امشب را مانده بودند همسر منو ببینند.
خندیدم و گفتم:پس همه جا جار زدی زن گرفتی.روی مبل کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و منو بهخودش نزدیک کرد و گفت:پس چی.می خواستی بگم خواهرم داره میاد.حالا قهوه ات را بخور تا سرد نشده.
طعم قهوه خیلی خوب بود و خمیازه ای کشیدم و گفتم:اتاق من کجاست؟گفت:طبقه ی بالا کنار اتاق خودم.
چرخی داخل خانه زدم و به اتاق ها سرک کشیدم و پرسیدم:چیدن وسایل خانه سلیقه ی توست یا عمو؟گفت:همه اش سلیقه ی خودم است ولی اگر هر چیزی را دوست نداشتی خوذت عوضش کن.
به تابلوها و عکس های روی دیوار نگاه کردم و بعد از پله ها بالا رفتم و به اتاق خواب ها رسیدم.کامران تک تک اتاق ها را نشانم داد.
نگاهی به اتاقم انداختم که تختی دو نفره با چوب ابنوس در ان قرار داشت و میز توالت شیک و گرانقیمتی در کنارش بود.با اخم رو به کامران کردم و گفتم:انگار مزاحم شدم و صاحب اتاق را فراری دادهام.
کامران با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم کسی است که قبلا با تو روی این تخت می خوابیده است.
خندید و گفت:باز شروع کردی تو.این تخت را همین امروز اورده اند و اتاق من هم اتاق کناری است.و دری را که مابین دو اتاق بود باز کرد و اناق بغلی را که تخت یک نفره داشت و به سبک اتاق های جوان های امروزی مبله شده بود نشانم داد.گفتم:پس چرا برای من تخت دو نفره خریدی نکنه فکر کردی قراره دو نفره بخوابیم.
نگاه حسرت باری به من انداخت و اهی کشید و گفت:ای کاش اینطور بود ولی بهت قول دادم که نباشد.ولی تو خونه و جلوی اقای کریمی و دیگران باید کاری می کردم که فکر کنند ما واقعا زن و شوهریم یا نه.
با تعجب پرسیدم مگه قراره اقای کذریمی اینجا هم بیاد
با خنده گفت:اقای کریمی هم چون اکثر وقت هایی که تو فرانسه بوده با،بابابزرگ گذرانده و اینجا بوده بعد از ان پیش بابا و من میاد.حالا هم بعید نیست بیاد و در ضمن عادت داره تو اتاق ها هم سرک بکشد.البته اگر یک بار ببیند اینجا اتاق خواب ما است دیگر نمیاد ولی برای همان یکبار هم باید فکری می کردم این اتاق را هم انتخاب کردم که در وسطش رابط بین من و تو باشد و هروقت کاری داشتی راحت به اتاقم بیایی.
با کمک کامران لباس ها و وسایلم را جا به جا کردم و نزدیکی های صبح بود و دو ساعت و نیم اختلاف زمانی کمک زیادی بهم کرده بود.
خسته و کوفته روی تخت افتادم و کامران بوسه ای بر موهایم زد و کنارم نشست.پرسیدم :تو مگه خوابت نمیاد.گفت:چرا ولی اینجا کنارت می نشینم تا شب اولی یا بگم صبح اولی احساس تنهایی و دلتنگی نکنی.در حالی که دستم را نوازش می کرد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم خودم را روی تخت دو نفره دیدم یکهو از جا پریدم و دور و برم را نگاه کردم که یادم افتاد کجا هستم.کش و قوسی به بدنم دادم و حوله ام را برداشتم و به حمام داخل اتاق رفتم و دوشی گرفتم.
در حال خشک کردن مو هایم بودم که کامران از در وسطی وارد شد و خنده کنان گفت:ظهر بخیر عزیزم و کمک کرد تا موهایم را سشوار یکشم.پرسید:گرسنه نیستی؟ گفتم خیلی
گفت پس زود باش بریم پائین پرسیدم تو هم خواب بودی؟ گفت:نه دو ساعتی است که بیدار شدم و مامان گل پری هم صبحانه اش را خورده و توی حیاط مشغول قدم زدن است.
پائین رفتم که دیدم میز صبحانه مفصلی چیده شده است و مری و ژولی دو طرف میز اماده ایستاده اند.کامران صندلی ام را عقب کشید و وقتی نشستم مری بلافاصله برایم قهوه ریخت و ژولی هم نان و عسل را نزدیکتر اورد و لیوانی شیر گرم برایم پر کرد.
رو به کامران گفتم:من از این جور کارها خوشم نمیاد دلم می خواد اینجا راحت باشم.همین که کارها را انجام می دهند کافی ست.دوست ندارم بالا سرم بایستند.
کامرانگفت:بابا می خواستیم کلاس بگذاریم و اولین صبحانه را در خانمان برای همسرمان با شکوه برگزار کنیم.
خندیدم و گفتم:این یکبار را به خاطر تو قبوله ولی وعده های بعدی نه.چشمی گفت و مشغول خوردن شدیم از کامران پرسیدم:این ها اصلا فارسی نمی دانند؟ با سر اشاره کرد که نه.پس راحت بودم و فقط پروین خانوم و اقا بهمن که ایرانی بودند فارسی حرف می زدند.
مامان گل پری هم امد و گفت:صبح مامان و بابات تماس گرفته بودند.خواستم برم تماس بگیرم که کامران گوشی ای بهم داد و گفت:این موبایل را برای اینجا گرفتم.شماره اش را بهشان بده.شماره ی مامان گل پری را هم بده.بعد از تماس با مامان اینا که خیلی هم دلتنگ بودند کامران پیشنهاد داد این یکی دو روزه را در شهر گردش کنیم و با شهر هم اشنا بشیم.
قبول کردم و شلوار جین و بلوز زرشکی پوشیدم و اماده ی رفتن شدم.
وقتی دیدم مامان گل پری داره تلویزیون نگاه می کنه پرسیدم:مگه شما نمی ایید؟ مامان گل پری گفت:نه عزیم.من طاقت این گشت و گذارها را ندارم و خیلی این جاها رفتم.بهتره شما دوتایی برید.
هرچه اصرار کردم فایده نداشت و اخر سر من با کامران راهی شدیم.اول از همه به برج ایفل رفتیم و وقتی کامران پرسی:دلت می خواد به بالای برج ایفل بریم؟ گفتم:نه من از ارتفاع می ترسم.پس از ان به دیدن موزه ی لوور رفتیم و من برای دومین بار تابلوی مونالیزا را از نزدیک دیدم و ناهار را هم در رستوران ماکسیم که رستوران بزرگ و معروفی بود خوردیم.البته ناهار ما ساعت چهار بود و بعد از ان به شانزه لیزه رفتیم و کمی خرید کردیم.کامران مرتب دستم را با دستش می گرفت یا دستش را دور شانه ام حلقه میکرد تا منو به خودش نزدیکتر کند.قدم زدن در خیابان های پاریس در کنار کامران برایم بسیار لذت بخش بود اما به روی کامران نمی اوردم.
شب شده بود و خسته و کوفته به خانه برگشتیم.
ان شب را هم با صحبت درباره ی کارخانه ادامه دادیم تا نزدیکهای ساعت 10 فرشید دوست کامران امد و کامران ما را به هم معرفی کرد.فرشید سعیدی پسری بیست و نه ساله بود با موهای خرمایی و چشمان عسلی و قد بلند و صورت روشن مثل خود کامران شوخ و شنگ و زود جوش بود.
در حالی که روی مبل می نشست با خنده گفت:کامران خیلی بی معرفتی.اینو جلو ژینا خانوم میگم که بدونه چه شوهری کرده.بعد از این همه سال رفاقت ادم بی خبر ازدواج می کنه.
خندیدم و گفتم:منو ژینا صدا کنید راحتترم.ازدواج ما یک دفعه ای شد تصیر کامران نبوده.دوست های منم خبردار نشدند
کامران گفت:ژینا فرشید همه چیز را می داند ولی دارد اذیت می کند اخلاقش همینه.ولی برای اینکه تو کارخانه حوصله ت سر نرود خوب است.
پسر خوبی بود و از اشنا شدن باهاش خوشحال شدم.روز بعد به میدان کنکورد که به یاد ناپلئون ساخته شده رفتیم و بعد به کلیسای نوتردام و میدان مومغت رفتیم که نقاشان زیادی انجا جمع شده بودند.
و بوم هایشان روی سه پایه بود و در حال نقاشی کردن بودند.واقعا برایم جالب بود.با ذوق به کامران گفتم:منم دلم می خواد بیام اینجا و نقاشی کنم.
کامران با لبخند گفت:هروقت خواستی می تونی بیای اینجا مخصوص نقاشای هنرمنده.تو هم که کاملا هنرمندی.
شب را به کنار رودخانه سن رفتیم و قدم زدیم.به کامران گفتم فکرش را بکن این شهر چه حوادثی را پشت سر گذاشته خانواده ی سلطنتی والوا و قتل عام معروف سن بارتلمی و کشتار پروتستان ها،به تخت نشستن هانری چهارم و سلطنت بوربون ها،اعدام لوئی شانزدهم و ماری انتوانت،انقلاب کبیر فرانسه و ناپلئون و جنگهایش تا جنگ جهانی وجشن پیروزی. در پاریس.فکرش را بکن این رودخانه سالیان سال خون های زیادی را در خود شسته و به همراه برده و جشن های زیادی را در کاخ لوور نظاره گر بوده.قدم زنان به رستورانی رفتیم و شام خوردیم.
روز بعد صبح به کارخانه که خارج از شهر قرار داشت رفتیم و یک ساعتی تا خانه راه بود.
وارد کارخانه که شدم یهو سر و صدای دستگاه ها گیجم کرد و لحظه ای مکث کردم تا بتوانم تمرکز کنم.فرشید به استقبالمان امد و گفت:اقای کریمی اینجاست.با راهنمایی کامران به طبقه ی دوم که ساختمان مدیریت بود رفتم و چند نفری را انجا دیدم که جلوی پایم ایستادند.
فرشید معرفی کرد که پیتر یکی از مهندسین اصلی و ژان پن مسئول فروش و لوئیز که دختری با مزه با صورت کک مک دار بود مسئول قراردادها و ناتالی با موهای مشکی و چشمان سبز و بینی سربالا و لب های کوچکش و قدی کمی کوتاه تر از من منشی مدیرعامل یعنی کامران بود.همه با خوشرویی ازدواج ما را تبریک گفتند به جز ناتالی که خیلی سرد با من برخورد کرد.از برخوردش جا خوردم و با نگاهی دوباره براندازش کردم دختر زیبایی بود و می توانست خیلی خواهان داشته باشد.
رفتار سردش جرقه ای در ذهنم زد که نکند او که از همه بیشتر با کامران ارتباط داشته با کامران رابطه ی عاطفی هم داشته که از دیدن من ناراحت شده.با دیدن اقای کریمی که کوهی از مسائل را جلوی رویم انباشته کرد و توضیحات مفصلش در مورد کارخانه و اصل سرمایه و سودها و فروش ها و نحوه ی تقسیم سودها تا بعد از ظهر در گیر بودم و مجالی برای فکر کردن نداشتم که ناتالی در زد و رو به کامران پرسید که می تونه بره یا نه.
کامران نگاهی به ساعتش کرد و گفت که ایرادی نداره و بعد گفت که از این به بعد باید از خانم کیانی دستور بگیری چون مسئول تمام کارخانه ایشان هستند.
با تعجب نگاهم کرد و از کامران پرسید:مگه می خوای دوباره به ایران بری.
کامران خندید و گفت:نه.طبق وصیت پدربزرگم مدیر و وارث کارخانه همسرم است و من هم زیر نظر او کار می کنم.
از لحن صمیمی اش با کامران هیچ خوشم نیامد و نیشتر حسادت در قلبم فرو رفت.با خودم گفتم باید بیشتر حواسم را جمع کنم.تو راه برگشت به خانه از کامران پرسیدم:ناتالی چند وقته اینجا کار می کنه.جواب داد تقریبا شش سالی میشه دختر زرنگی است.گفتم:حتمت مجرده.سرش را تکان داد و گفت:اره تقریبا بیست و شش سالی دارد چند مورد تو همین کارخانه تقاضای ازدواج کرده اند ولی قبول نکرده.
با زیرکی پرسیدم:شاید دلش جایی گیر است.خنده ای کرد و گفت:شاید.تیرم به سنگ خورده بود.ازلحن کامران چیزی دستگیرم نشد.برای همین دوباره پرسیدم:امروز چرا بهش اجازه دادی زود بره بقیه هنوز سرکار بودند.
کامران گفت:خوب کار خاصی نداشتیم.حتما کاری داشته که می خواسته زودتر بره.
با لحن طعنه داری گفتم:تو با همه ی کارکنان اینجوری برخورد می کنی.اگه اینطوری باشه که من برای نظم و ترتیب دادن به امور یه فکر اساسی باید بکنم.
کامران خندید و گفت:بگذار یک روز از ریاستت بگذرد بعد از کارهایم ایراد بگیر.
تو دلم گفتم:ژینا نیستم اگه از کارهایت سر در نیاورم.
وقتی به خانه رسیدیم مامان گل پری پرسید:کارخونه چطور بود.با خستگی خودم را روی مبل انداختم و گفتم:ای بد نبود ولی به نظرم باید از این به بعد خیلی خسته بشم.اونم منی که عادت به کار ندارم و تنها کاری که قبلا کردم مدرسه رفتن و کلاسهای مختلف رفتن بوده.
کامران خندید و گفت:همه که از اول کار نکرده اند.از یک روزی و یک جایی هر کسی شروع می کند ولی همه به خوش شانسی تو نیستند که مدیریت یک کارخانه تو فرانسه بهشان پیشنهاد بدهند.
خندیدم و گفتم:نه که تو از همان اول مدیر نشدی.با خنده کنارم نشست و شانه هایم را ماساژ داد و گفت:بگذار من اول پاچه خواری هایم را بکنم و بعد بهت می گم.
مامان گل پری خندید و گفت:خوبه ادم مدیر شوهرش باشه نه.حساب کار دستش میاد.
با خنده گفتم:اره اگه از فردا تنبلی کنه من می دونم و اون.
مامان گل پری گفت:راستی یادم رفت بهت بگم .ترگل بالاخره گلناز را راضی کرده و با خودش اورده المان.بیژن هم تصمیم گرفته بیاد پاریش خانه بگیرد.پرسیدم چرا؟
مامان گل پری گفت:شهروز مدارکش رو برای دانشگاه سوربن فرستاده اونها هم قبول کردند بیژن هم یه خاطر شهروز داره میاد اینجا.
کامران گفت:این دیگه کیه همه جا را ول کرده امده اینجا که چی بشه.لابد می خواد بیاد ژینا را ببیند.و با عصبانیت به سمت اشپزخانه رفت.میمین گل پری رو به کامران گفت:دلم نمی خواد اگه اینجا امدند رفتار بدی داشته باشی.هرچی باشه ترگل خواهر منه و انها هم نوه هایش.
کامران با حرص شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من چکاره ام که بدرفتاری کنم.من فعلا مترسک سر جالیزم.
از حرفش خنده ام گرفت و از پررویی شهروز در عجب ماندم.خودم هم نمی دانستم اگه ببینمش باید چه رفتاری داشته باشم.شاید هم به خاطر من نیامده بود ولی کار دیگه ای اینجا نداشت.با خستگی به اتاقم رفتم و خوابیدم کامران برای شام صدایم زد ولی ترجیح دادم بخوابم.

صبح زود از خواب بیدار شدم و حاضر شدم و از در وسطی به سراغ کامران رفتم و دیدم غرق در خواب ناز است.موهای خوش و حالت و مشکی اش روی بالش ریخته بود ارام کنارش نشستم و به صورت جذابش خیره شدم.پیش خودم گفتم عجب احمقی هستم که اونو از خودم می رونم.من که برای هر لحظه در اغوشش بودن بی تابم چرا با خودم و اون این طوری رفتار می کنم.به قول تینا واقعا عقلم کم است.یک لحظه تصمیم گرفتم موهایش را بهم بریزم و بیدارش کنم که ناگهان غلتی زد و به من که کنارش بودم برخورد کرد و با تعجب چشمهایش را باز کرد و با دیدن من لبخندی زد و گفت:به به،افتاب از کدوم طرف در اومده که همسر عزیز ما تو اتاق این بنده ی حقیر تشریف فرما شده اند.
با لحنی که سعی می کردم کمی جدی باشه گفتم:تو همیشه همینطور دیر به سرکار می ری.زود باش که از این به بعد جریمه می شی.
با خنده بلند شد و گفت:منو باش گفتم شاید اومدی نازی،نوازشی نثار این گدای محبت کنی.هرچند که نمی دونم اون ژینای مهربون من یکهو کجا غیبش زد و این نامهربون همسر من شد ولی باشه ما همه جوره قبولت داریم.گفتم:پاشو،مزه نریز.من خیلی مونده تا با کارها اشنا بشم.
ان روز وقتی به کارخانه رفتیم وارد قسمت تولید شدم و از نزدیک با کارگرها و مهندسین اشنا شدم.وقتی به طبقه ی بالا رفتم لوئیز با خوشرویی سلام کرد و بهم دست داد اما ناتالی فقط سلام کرد و سرش را پائین انداخت.
وقتی خودم را روی صندلی مدیر عاملی رها کردم کامران پشت سرم وارد شد و با فرشید درباره ی کارهای فروش و خرید مواد اولیه صحبت می کردند.تمام حواسم را به صحبت های انها دادم و روی کاغذی برای خودم یادداشت بر می داشتم و هرجا سوالی بود از انها می پرسیدم.بعد از ناهار به محوطه حیاط کارخانه رفتم و به انبارها سرک کشیدم و وقتی بالا امدیم ناتالی سر جایش نبود.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید