نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

22

وقتی از در بیرون رفت نگاه حسرت باری به من انداخت و در را پشت سرش بست و بعد از رفتنش خودم را روی تخت انداختم و اتفاقات آن روز را جلوی نظرم آوردم و دیدم در تمام لحظاتی که در کنارم بود حس خوب و دوست داشتنی ای داشتم و از بودن در کنارم احساس شادی و لذت کردم ولی خود درونم مانع ابراز این شادی است.غرق در فکر و رؤیاها به خواب رفتم و صبح با بوسه ای از خواب بر خواستم و نگاه حیرانم به صورت کامران دوخته شد که در جواب نگاه سرد من با خنده دستی به موهایم کشید و موهایم را نوازش کرد و گفت:«سلام خانوم کوچولوی خودم.نکنه یادت رفته دیگه سر و همسردار شدی.»
با یادآوری اتفاقات دیروز خنده ام گرفت و روی تخت نشستم و گفتم:«مگه تو خواب نداری.»گفت:«اولا سلام.دوما من کلی کار دارم و اول از همه باید خانوم خانوما رو به دانشگاه ببرم تا جریان مرخصی ات را ردیف کنی و بعد هم مگه نمی خوای به کمیته امداد بری ،منم که باید فردا شب برم.»
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:«الان حاضر می شم.»خندید و گفت:«اول بهتره یه دوش بگیری که با این سر و وضع تو دانشگاه راهت نمی دهند و اشاره به موهای درست کرده ام و آرایش صورتم کرد.»خندیدم و گفتم:«باشه الان می رم.»
بلند شد و گفت:«پس من هم برم یک تلفن به فرشید بزنم بگم که فردا شب حرکت می کنم.»
بعد از دوش گرفتن مانتو و مقنعه ام را برداشتم و مدارک مورد نیازم را جمع کرده و به پائین رفتم.مامان اینا همه تو سالن بودند و مامان گفت:«بهتره عجله کنی تا دیر نشده.سریع صبحانه بخور و برو.»در حالی که سرپایی کنار میز صبحانه ام را می خوردم به این فکر افتادم که چقدر خوبه که رفتار مامان اینا هیچ تغییری نکرده و مثل هر روزه و گرنه اگه می خواستن به رویم بیارن که در هر صورت ازدواج کرده ام خجالت می کشیدم.ولی همه چیز عادی بود.
با کامران از خانه خارج شدیم و آن روز تا بعد از ظهر با تینا و کامران درگیر کارهای دانشگاه بودیم.هر چی به تینا اصرار کردم که حداقل اون به دانشگاه بره قبول نکرد و گفت:«منتظر می مونم.»
عصری خسته و کوفته به خانه برگشتیم و مامان گل پری کلی مدارک جلویم ردیف کرد که مربوط به بچه های بی سرپرست بود وبرایم توضیح داد که فردا باید به کمیته امداد پیش خانم امیری برم و اون نحوه ی پرداخت و واریز و کارهای دیگر را برایم توضیح خواهد داد.
شب را با دائی اینا و خاله و عمه پرستو و عمه پریوش اینا به فرحزاد رفتیم و شام را مهمان کامران شدیم.صبح روز بعد با کامران به کمیته امداد رفتیم و با خانم امیری آشنا شدم و کلی از بابابزرگ و مامان گل پری تعریف کرد شرایط را برایمان توضیح داد و من هم پرسیدم اگه بخوام که خانه ای تهیه کنم و بچه هایی که هیچ کس ندارند و تنها هستند را سرپرستی کنم آیا امکانش هستیا نه او هم جواب داد که بله تحت نظر یکی دو نفر از افراد بهزیستی این امکان وجود دارد و هستند کسان دیگه ای که این کار را کرده اند ولی آن ها معمولا افراد مسن و کسانی بودند که وارثی نداشتند ولی از شما که خیلی جوانید خیلی عجیبه.
خندیدم و گفتم:«خب اگه این طور باشه سرپرستی این بچه ها هم باید عجیب باشه.»گفت:«خب شما دارید کار آقای کیانی را ادامه می دهید.»با لبخند گفتم:«من بعد از بابابزرگم وارث ثروت زیادش شدم و حالا می خوام همان طور که خودش خواسته به نیازمندان کمک کنم و این یکی از آرزوهایم بوده که بتوانم چند تا بچه را سرپرستی کنم و توی یک خانه واقعی زندگی کنند و بتوانند تحصیلات عالیه داشته باشند حالا هم می خواهم بدونم اگه این عملی است بعد از این که اختیارات اموالم را به دست گرفتم این خانه را تهیه کنم و از شماها می خوام بچه هایی را که شرایطش را دارند در نظر بگیرید.
خانم امیری گفت :«از نظر ما هیچ اشکالی نداره و همیشه از خدا می خواهیم که آدم های دل پاکی مثل شماها را سر راه ما قرار بده.»
با خانم امیری کارهایمان را هماهنگ کردیم و بیرون آمدیم.
کامران گفت:«از این سیستم خوشم آمد فکر نمی کردم به این خوبی اداره شود.»
به پیشنهاد کامران ناهار را بیرون خوردیم و بعد از کلی خرید کرد و خشکبار هم خرید .تو بازار تجریش در حالی که دستهایمان از خرید پر بود با سارا و مهتاب روبرو شدیم و بعد از احوالپرسی آروم در گوش سارا گفتم:«که با کامران عقد کرده ام.»که یکهو جیغ خفیفی کشید و در آغوشم گرفت و گفت:«ای بی معرفت.بی خبر کارهایت رو می کنی و به ما هم هیچی نمی گی.»
خندیدم و گفتم:«اون طوری که تو فکر می کنی نیست .این یک عقد سوری است که به خاطر مسائل ارثی بابابزرگم بسته شده و کارمران هم امشب می ره پاریس و من هم تا چهار روز دیگه می رم.فردا با بچه ها برای ناهار بیائید خونه ی ما به تینا هم میگم و همه چیز رو برایتان تعریف می کنم.باشه.»
گفت:«باشه.»و مهتاب هم زیر گوشم گفت:«ولی اگه من جای تو باشم این پسره ی خوش تیپ را نمی گذاشتم از دستم در بره.»خندیدم و خداحافظی کردم.
کامران تا به ماشین برسیم ساکت بود و دیگه شوخی نمی کرد.وقتی داخل ماشین نشستیم نگاهش کردم که اخم هایش را در هم کشید و در سکوت سیگاری آتش زد و ماشین را روشن کرد.
پرسیدم:«چرا اخم هایت تو هم است.»با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:«چرا به سارا گفتی این یک عقد سوری است.»
با تعجب گفتم:«مگه نیست؟»سرش را تکان داد و گفت:«چرا،ولی دلیلی نداره برای همه جار بزنیم.شاید هم از اینکه بگی من شوهرتم احساس ناراحتی می کنی.»
خندیدم و گفتم:«ببین کامران،من هنوز خودم نتونستم با این موضوع کنار بیام و هنوزم فکر می کنم تو همون پسر عموی دوست داشتنی من هستی که تو این چند وقته مدام زیر گوشم زمزمه های عاشقانه می کرده ولی هنوزم باورم نمی شه که من و تو زن و شوهر هستیم.اون هم به این سرعت و به خاطر موضوعی که اصلا من و تو تصمیم گیرنده اش نبودیم و به خاطر دیگران این کار را کردیم،پس...»
حرفم را قطع کرد و انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت:«ولی من به خاطر دیگران با تو ازدواج نکردم و به خاطر دل خودم بوده ولی اگه تو منو دوست نداری حرف دیگه ایست.»
انگشتش را از روی لبانم بر داشتم و گفتم:«نمی گم دوستت ندارم می گم نمی تونم مثل یک همسر دوستت داشته باشم چون منم برای خودم فکرهایی دارم که نمی تونم بهت بگم.قبول کن که منو تو شاید قبل از وصیتنامه اگه ازدواج می کردیم قضیه خیلی فرق می کرد ولی من حالا به این قضیه مثل یک معامله نگاه کرده ام.اگه بخوام طور دیگه ای نگاه کنم باید خیلی چیزها برایم روشن بشه و احتیاج به زمان دارم.هنوزم می گم بعد از مامان اینا تو و تینا برایم عزیزترین افراد هستید.»
پوزخندی زد و در حالی که دود سیگارش را توی صورتم فوت می کرد گفت:«خوبه دیگه عزیزی من و تینا برایت یک اندازه است.ما را باش که چه خیال ها که نداشتیم.»
دستم را روی دستش که روی دنده ی ماشین بود قرار دادم و گفتم:«کامی بیا امشب که داری می ری از همدیگه دلخور نباشیم.چون من حتی اگه بعد از یک سال نخوام باهات زندگی کنم می خوام همیشه برام اون کامی دوست داشتنی باشی که طاقت ناراحتی منو نداشت.»
دستش را از دنده سوا کرد و دستم را فشرد و گفت:«من با این دل از کف رفته ام چه کنم که طاقت مخالفت با تو را ندارد.»
خندیدم و گفتم:«پس بخند و اخم هایت را باز کن.»خندید و گفت:«باید برم سریع چمدان ها را ببندیم و من آماده ی رفتن به فرودگاه بشم.»
گفتم:« تنهایی می خوای بری.یعنی من نیام فرودگاه که می گی برم.»گفت:«خسته می شی.چند روزه دیگه هم تو باید تو فرودگاه همه ی این

مراحل را طی کند . فردا هم که مهمان داری و خسته می شی پس بهتره تو خونه خداحافظی کنیم . »
قبول کردم و وقتی به خانه رسیدیم کامران گفت : « بریم پیش هستی ببینمش که دلم براش تنگ می شه . »
بعد از بغل کردن هستی و بوسیدنش به دست من سپردش و کیف پولش را در آورد و چند تا تراول در آورد و به لیلا داد و گفت : « این برای خرج های احتمالی برای هستی است و هر چی احتیاج داشت برایش بگیرد. »
لیلا گفت : « وای نه کامران خان . ما به اندازه کافی به شماها زحمت داده ایم . بهنوش خانم هر چی ما احتیاج داریم برایمان تهیه می کنند و ما را شرمنده می کنند . »
کامران بوسه ای به دستان کوچک وظریف هستی زد و گفت : « این کادوی به دنیا آمدنش است و پا قدمش که برای من خوب بود و ژینا را به من رساند » و از لیلا خداحافظی کرد و بیرون رفت .
به لیلا گفتم : « به مامان سپردم هر وقت هستی بزرگتر شد و توانستی پیش خاتون بگذاریش ، تو رو به کلاس خیاطی بفرستد تا زودتر سرگرم بشی و یواش یواش دستت راه بیفته . »
صورتم را بوسید و گفت : « اگه خدا تو را سر راه من قرار نمی داد نمی دونستم چکار کنم . » گفتم : « خدا همیشه بزرگه . تو فقط برای من دعا کن که وقتی پاریس می رم با اون چیزی که دلخواهم است روبرو بشم و نا امید نشم . » چشمی گفت و هستی را به دستش دادم و به کمک کامران رفتم که چند تا چمدان را می خواست پر کند .
با شوخی و خنده وسائلش را بستیم و مامان به اتاق کامران آمد وگفت : « کامران جان ، ساعت هشت شده . بیا شام بخوریم که دیرت می شه . » بعد از شام عمو کلی سفارش بهش کرد و گفت : « از این به بعد تمتم کارها بدوش تو ژینا است و وقتی ژینا بیاد کارهایت سنگین تر می شه چون هم باید با محیط آشنایش کنی هم با کارهای کارخانه ، چون بعد از این اون مدیر عامل کارخانه است و تو معاونش می شی . » کامران خندید و گفت : « پس فرشید را چکار کنم . »
عمو گفت : « فرشید هم کارهای قبلش را انجام می ده و تو به کارهایش باید نظارت داشته باشی . سعی کن قبل از آمدن ژینا قرارداد ماشین آلات را بسته باشی تا وقتت آزاد باشه . » چشمی گفت و چمدان هایش را درون ماشین جا داد و رو به من گفت : « ژینا عکس های سرعقد را که دیروز چاپ کردیم کجا گذاشتی. »
گفتم : « تو اتاقم . الان برایت میارم . » تو اتاق نگاهی به آلبوم عکس ها انداختم که کامران وارد شد و گفت : « نمی دونم چطوری بدون تو برم و فقط عکس هایت را ببرم . وقتی داشتم به ایران می آمدم هیچ وقت فکر نمی کردم تو این دو ماه و نیم زندگی ام زیر و رو بشه و نتونم بدون تو زندگی کنم و آروم و قرارم از بین بره . »
لبخندی به صورتش زدم و سعی کردم بغضی را که از رفتنش توی گلویم نشسته بود فرو برم ولی نتوانستم و اشک هایم بی اجازه روی صورتم دویدند . کامران که اشک هایم را دید سخت در آغوشم کشید و صورتم را بوسید و اشک هایم را با دستش پاک کرد و گفت : « من فدای اون چشم های چون دریایت بشم . همین اشک ها منو تا آمدنت سر پا نگه می دارد. »
با این که می دونستم با این کار خودم را لو داده ام که از دوری اش دلتنگم ولی از این که سرم را در سینه چهنش قایم کنم ابایی نداشتم و سرم را بالا گرفتم و بوسه ای بر صورتش برای اولین بار نشاندم . برق شادی در چشمانش درخشید و با خنده گفت : « اگه می دونستم رفتنم این همه می ارزد زودتر عزم رفتن می کردم . »
در حالی که خودم را از آغوشش بیرون می کشیدم گفتم : « دیرت شد . »
کامی نگاهی به ساعت کرد وگفت : « با تمام این که دلم نمیاد این لحظه هیچ وقت تمام بشه ولی مجبورم که برم . مواظب خودت باش و هر چه زودتر پیشم بیا . » خندیدم وگفتم : « بلیطم را عوض نمی کنند . » با خنده در حالی که دستم را در دست گرم ومهربانش می فشرد و به سمت پائین پله ها رفتیم و عکس ها را داخل کیفش جا داد و با همگی روبوشی و خداحافظی کرد و رو به مامان گل پری گفت : « مواظب این همسر کوچولوی من باشید تا این گرگ هایی که در اطرافم کمین کرده اند تا بره معصوم من را از چنگم در بیارن موفق نشوند . »
مامان گل پری گفت : « خیالت جمع باشه و راهی اش کرد . »
وقتی سوار ماشین شد و به همراه عمو رفت و نگاه قشنگش را به صورتم ریخت و با دست خداحافظی کرد همان جا روی تاب نشستم و به رو به رو خیره شدم .
انگار با رفتنش تکه ای از قلبم را کنده بود و به همراه برده بود . احساس غم سنگینی را روی دلم داشتم فکر نمی کردم منی که این چند روزه مدام به خودم گفته بودم که نباید وابسته اش باشم که اگه واقعاً منو به خاطر پول خواسته باشه ضربه بخورم تا این حد از رفتنش دلتنگ شده باشم .
مامان اینا بدون این که حرفی بزنند تنهایم گذاشتند و ساعتی را همان طور روی تاب نشستم که به یاد فردا افتادم و به داخل رفتم و با تینا تماس گرفتم و جریان مهمانی فردا را گفتم . کمی سر به سرم گذاشت و بعد گفت : « صبح زود میام که مبادا جای خالی کامران را حس کنی . »
صبح با صدای موبایلم از جا پریدم و گفتم بله . کامران پشت خط بود و گفت : « بیدارت کردم عزیزم . » گفتم : « نه ، باید بیدار می شدم . رسیدی » گفت : « یکی دو ساعتی است که رسیدم . با تمام این که این جا دو ساعت و نیم اختلاف زمانی داره و صبح زود است باید برم کارخانه . اول به تو زنگ زدم که بگم خیلی دلم تنگ شده و برای آمدنت لحظه شماری می کنم. »
ناگهان شیطان به جلدم رفت و با لحن طعنه داری چرسیدم : « تنهایی ؟ » گفت : « تنها که نه . پروین خانم و بهمن آقا هم هستند . » پرسیدم : « اینا کی هستند ؟ » گفت : همان خدمتکار زن وشوهری که بابا سالیانه استخدام کرده و این جا زندگی می کنند. »
گفتم : « منظورم اونا نبود . بلکه دوست دختری یا نامزدی که منتظر برگشتن جنابعالی بوده . »
خنده ی بلندی کرد وگفت : « پس بگو ، رگ حسادت خانوم اول صبحب گل کرده » با لحنی که سعی می کردم سرد باشه گفتم : « به من چه مربوطه . تو زندگی خودت را داری ومن هم... » حرفم را قطع کرد و گفت : « بس کن دیگه . اول صبحی روزم را خراب نکن و پاشو به چیزهای خوب فکر کن. »
بعد از تلفن کامران به پائین رفتم و تینا هم آمد و با هم ساعتی را حرف زدیم و بعد از آن بچه ها آمدند و شروع به سر به سر گذاشتن من کردند .
تینا ماجرا را برایشان تعریف کرد و مهتاب گفت : « ولی به نظر من آدم نباید به راحتی از همچین شوهری بگذره . تو همین فامیل خودتان چند نفر کشته مرده داشت. روز جشن تینا معلوم بود که هر دختری دور و برش می گشت فکری جز ازدواج نداره . »
سارا گفت : « من می گم حتی اگه کس دیگه ای قبلاً تو زندگیش بوده و تو را به خاطر پول خواسته باشد که بعیده چون تو این قدر خوشگلی که هر پسری دلش می خواست باهات ازدواج کند ولی حالا که اون شوهرتوئه وتوباید اگه دختریا زن دیگه ای هم در کار باشد از میدون بدرش کنی و کامران را برای خودت نگه داری . »
با اعتراض گفتم : « برای چی باید این کار را بکنم . »
سارا گفت : « برای این که احمق جون تو فکر کردی هر پسری که زن می گیره زنش اولین زن زندگی اش بوده . شاید تعداد کمی هم این طوری باشند ولی خیلی کم . یادت باشه کامران مردی است که هر دختری آرزوی همسری اش رو داره و وقتی از تو محبت ببینه فقط و فقط مال خودت می شه ولی اگه هر روز از تو سردی ونامهربونی ببینه هر چه قدر هم واقعاً عاشقت باشه بالاخره یک روز خسته می شه و حتی اگه زنی هم توی زندگی اش نباشه به سمت اولین زنی که بهش محبت کنه می ره و تو اونو برای همیشه از دست می دی . نمی خوام نصیحتت کنم چون تو همیشه خودت دختر عاقلی بودی برای همینم لابد پدربزرگت همچین مسئولیت سنگینی را به دوشت گذاشته ولی فکر کنم کمی دچار توهم شدی و یا زیاد از این فیلم و کتاب هایی که مردها همشان خیانتکارند دیده ای و خوانده ای . »
تینا گفت : « من هم همینو می گم . اولاً که من شاهد رفتار کامران بودم و دیدم چطور عاشقانه با ژینا رفتار می کند خیلی بیشتر از آرش که همسرم است . آرش هم همینو می گه . ولی به نظرم ژینا خیلی بدبینانه به موضوع نگاه می کنه . دوماً اگه کامران فقط به فکر پول بود واز این وصیت نامه خبر داشت می توانست اونم مثل ژینا بگه کس دیگه ای را دوست داره و این ازدواج را به خاطر ارثیه انجام می ده و هم اون و هم ژینا بعد از یک سال برن پی زندگی خودشان . دلیلی نداشت این همه برای رسیدن به ژینا خودش را دلداه نشان بده و یا حالا هم بی قراری کند .
ژینا واقعاً عاشق شهروز نیست ولی خیلی راحت به کامران گفت که می خواد با اون ازدواج کند در صورتی که کامران مرد بود ومی توانست بگه غیرتش قبول نمی کنه که حتی اگه این عقد سوری هم باشه تو این مدت زنش به مرد دیگه ای فکر کند تازه خودش هم می تونست بگه کس دیگه ای را دوست دارد مگه ژینا کاری می توانست بکند . فوقش مثل حالا که گفته مثل خواهر و برادر کنار هم می مانند آن موقع هم هر دو این حسن را داشتند و دلیلی نداره کامران التماس کند و ژینا هم ناز کند . »
گیتا که تا آن موقع ساکت بود گفت : « منم موافقم . ولی هیچ کدام ما جای ژینا نیستیم و نمی توانیم به جای اون تصمیم بگیریم . »
تینا گفت : « منم همینو قبول دارم . فقط خواستم یه سری چیزها را قبل از رفتنش بهش یاد آوری کنم . »
رو به تینا گفتم : « راستی اگه اون جا بهت احتیاج داشتم پیشم میای . »
گفت : « البته که میام از خدامه که پیش تو باشم . هر وقت که خواستی تماس بگیر . هر چند که می دونم اون جا اون قدر سرت شلوغ می شه که از ما یادی نمی کنی . » گفتم : « این چه حرفیه . ت. همیشه خواهر عزیز منی . »
بعد از آن بحث کامران را عوض کردیم و روز را به شوخی و خنده گذراندیم . این سه روزه را هم تینا و آرش مرتب کنارم بودند و کامران روزی سه مرتبه تماس می گرفت و حالم را می پرسید و مدام از دلتنگی هایش می گفت و من همچنان مهر سکوت بر لب داشتم و از دلتنگی هایم چیزی نمی گفتم . سعی می کردم مدام تو این مدت با هستی بیشتر باشم و خودم را بیشتر به مامان و بابا بچسبانم و بوی تنشان را به مشامم بکشم و به یاد بسپارم .
عین بچه های کوچولو که می خواهند از مادر و پدرشان دورش کنند احساس دلتنگی داشتم . روز آخر به کمک تینا و مامان چند تا چمدان را پر از لباس ها و وسایلم کردم و وسایلی که مورد علاقه ام بود را برداشتم .
تینا می خندید و می گفت : « وقتی بری اون جا کامران آن قدر لباس های شیک وگران قیمت می خرد که این لباس هایت به چشم نمیاد . همیشه شیک پوشی خانوم های پاریسی معروف بوده . »
مامان هم که مرتب نگران این بود که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم . چون شب پرواز داشتیم همگی ظهر در خانه ی ما جمع شده بودند و دائی اینا هم که دو سه روزی خانه ی خاله اینا بودند و به خانمان آمدند و خاله کلی دلداری ام داد و مهوش که معلوم بود هنوزم از این که نتوانسته با کامران ازدواج کند ناراضی است . ولی به روی خودش نمی آورد سعی می کرد خودش مهربان تر نشان دهد .
لحظه های آخری که می خواستیم به فرودگاه بریم کامران دوباره تماس گرفت و گفت وقتی رسیدیم تو فرودگاه منتظرمان خواهد بود . تو خانه با همه خداحافظی کردیم و عمو در آغوشم گرفت وگفت : « امیدوارم این مدت علاقه ی هر دویتان نسبت به هم بیشتر بشه و برای همیشه عروسم باقی بمانی . » تو فرودگاه مثل بهت زده ها و آدم خای دچار شک شده بودم و نمی دانستم آیا واقعاً من این طور زندگی را می خواستم یا این که باید همین حالا برگردم ترس وتردید و دو دلی چنگ در وجودم انداخته بود و از طرفی می ترسیدم نتوانم جلوی محبت های کامران طاقت بیارم و به عشقم اعتراف کنم وآن وقت هیچ وقت نتوانم به احساس واقعی کامران پی ببرم .
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید