نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 01-20-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گفتم:«قبوله.»
شادی و نشاطش کم کم به من هم سرایت کرد و همراهش شدم.بعد از خرید حلقه ها به سراغ لباس رفتیم و کامران کت و شلوار مشکی با بلوز سفید و کراوات زرشکی برداشت و به اصرار کامران من هم پیراهن سفید ساتن که ریش با حریر ظریفی پوشانده شده بود برداشتم.
کامران نیم تاجی را هم به انتخاب خودش برداشت و من اعتراض کردم که ما که عروسی نمی کنیم که تاج برداشتی و کامران اخم شیرین کرد و گفت:«من که نگفتم تور سرت بیندازی.دلم می خواد روی موهایت تاج داشته باشی.
تسلیم شدم و گذاشتم.هر کاری دلش می خواد انجام بده.یاد خرید آرش و تینا افتادم و گفتم:«روز خرید تینا ما هم همراهشان بودیم ولی امروز هیچ کس با ما نیامد.»
نگاهی عمیقی به صورتم انداخت و گفت:«آخه عروس اون روز مخالفت با ازدواجش نداشت ولی عروس من نمی دونم به کدام گناه ناکرده بر دامادش خشم گرفته و می گه نمی خوادش.خب بقیه هم به این ازدواج به صورت یک معامله نگاه می کنند.»
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و با اخم گفتم:«کامران خواهش می کنم.دوباره شروع نکن.»
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:«باشه.تو فقط اخمو و ناراحت نباش. من چیز بیشتری نمی خوام.»
کلی خرید کردیم و من یک عالمه لباس و اسباب بازی هم برای هستی گرفتم و کامران خندید و گفت:«فکر می کنی اگه تو نباشی دیگه کسی برای هستی خرید نمی کنه.»
گفتم:ندلم می خواد خودم برایش خرید کنم.خرید برای بچه کوچولوها لذت خاصی بهم می ده.راستی کامران ساعت از دو هم گذشته من حسابی گرسنه ام.»محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:نمنو ببخش.آن قدر خوشحال بودم که پاک حواسم رفت.حالا بریم دربند یا جای دیگه.»
وقتی رسیدیم ساعت از سه گذشته بود و به رستورانی رفتیم که همان اوایل با هم رفته بودیم.
کامران با خوشحالی گفت:«جای دفعه ی قبلی هم خالیست»و همان جا نشستیم. سفارش غذا دادیم و کامران درغذای من شریک شد و خندید و گفت:«از این به بعد باید عادت کنی از غذایم بخوری و به غذایت هم ناخنک می زنم.»
وقتی کامران رفت سفارش قلیان بده یاد اون شب افتادم که روی همین نیمکت از خدا خواسته بودم کاری کنه که من و کامران بهم برسیم و حالا

خدا آرزویم را برآورده کرده بود ولی من ناشکر داشتم با دست های خودم روزهای خوب زندگیم را خراب می کردم. با خودم عهد بستم که حداقل این چند روزه ی عقد با کامران را بدخلقی نکنم و وقتی به فرانسه رفتم یواش یواش تحقیقاتم را کامل کنم و ببینم کامران با کس دیگه ای بوده یا نه. بالاخره معلوم میشه.
کامران کنارم نشست و گفت: اینم یک قلیان چاق شده. فقط کم بکش که فشارت نیافته.
بعد از دو پک سر قلیان را به دست کامران دادم و گفتم: می ترسم بیشتر بکشم. خودت بکش.
سینی چای را جلویم هل داد و گفت: پس یک چایی بریز که خیلی می چسبد.
در حال چای خوردن به یاد شهروز افتادم و رو به کامران گفتم: کامران؟
با تعجب گفت: جانم.
با خجالت گفتم: می شه این قدر بهمن محبت نکنی.
با تعجب گفت: چرا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: من الان تو فکر شهروز بودم و این که چطور بهش بگم اون وقت تو در جواب من جانم می گویی. خب من احساس عذاب وجدان می کنم.
خنده ی بلندی کرد و گفت: تو همیشه و در همه حال جان منی. این که تو فکرت چی می گذره ربطی به این موضوع نداره. با تمام اینکه سخته ولی من شرط تو را قبول کردم ولی مطمئن باش اینقدر بهت محبت می کنم که دیگه نخوای به کس دیگه ای جز من فکر کنی.
با اخم گفتم: ولی من می خوام خودم تصمیم بگیرم.
خندید و گفت: خب بگیر دختر کوچولو. من که باهات شرط نککردم که تو این مدت دوستت نداشته باشم یا بهت محبت نکنم.
گفتم: تو دیگه خیلی پررویی. هر مرد دیگه ای بود از فکرش هم زنش را خفه می کرد و تو با این راحتی درباره اش حرف می زنی.
بادی به غبغب انداخت و گفت: به قول خودت ازدواج من وتو یک ازدواج عادی نیست. پس هیچ دیگه اش هم مثل ازدواج های دیگه نیست. در ثانی من که تا دیروز راهی برای رسیدن به تو جلوی پایم نبود حالا یک زندگی یک ساله برایم مثل بهشته حتی اگه قرار باشه با همه ی بداخلاقی ها و شرایط تو بسازم. دیگه چی می خوای.
با لبخندی نگاهش کردم و گفتم: اگه اخرش هم مثل برادرم دوستت داشته باشم چی؟
آه عمیقی کشید و گفت:اون وقت میگم با سرنوشت نمی شه جنگید.
خندیدم و گفتم: هیچ فکرش را هم نمی کردم که روزی بخوان این عشق ممنوعه را که از بچگی توی گوشم خوانده بودند که نباید فکرش را هم بکنم، بپذیرم. عشق یک خواهر به برادر خیلی بده، نه؟
آهی کشید و گفت: بله. اگر واقعا خواهر و برادر باشند . ولی تو که خواهرم نبودی.
با شیطنت گفتم: ولی از نظر همه بودم. مگه نه.
با خنده گفت: گور بابای همه. حالا که تو داری زن من می شی.
با دست اشاره کردم که دیگه نگو.
و پرسیدم: تو کی میری؟
فکری کرد و گفت: سه روز دیگه و تو هم یک هفته دیگه باید پیش من باشی. پس چهارروز نمی بینمت. راستی توی چند روزه می خوای چی کار کنی؟
فکری کردم وگفتم: اول باید از دانشگاه مرخصی بگیرم. بعدش هم با دوستام خداحافظی کنم. باید به کمیته امداد هم سر بزنم و ببینم باید ماهانه چقدر برای بچه ها بفرستم. چون صبح مامان گل پری گفت: از این به بعد مسولیت این کار هم با منه.
کامران فکری کرد و گفت: پس قبل از اینکه من برم با هم بریم. خیلی دلم می خواد ببینم چطور جایی است.
گفتم: باشه، حالا بهتره برگردیم خونه.
با اخمی گفت: نه دیگه. امروز اخرین روز مجردی جفتمون است. بهتره با هم خوش باشیم.
گفتم: پس پاشو بریم تو کوچه پس کوچه های دربند و نیاوران با متشین دور بزنیم.
به دنبالم راه افتاد و سوار ماشین شدیم و سرازیر شدیم.
به ظهیرالدوله که رسیدیم گفتم: کامران بیا بریم سر خاک بابابزرگ.
توی خیابان پیچیده و پارک کرد و با هم وارد قبرستان قدیمی ظهیرالدوله شدیم. ت قسمت خانگاه چند درویش در حال رفت و آمد بودند.
کامران پرسید: چطور هنوز این جا اجازه دفن می دهند؟
گفتم: بابابزرگ از زمانهای دور برای خودش و مامان گل پری کنار همسر اولش قبر خریده بود.
سر قبر بابابزرگ فاتحه خواندیم و توی دلم بهش گفتم برام دعا کند که کامران واقعا دوستم داشته باشد و زندگی خوب و خوش شود و منم بتونم با کارهایم به هدف های بابابزرگ کمک کنم. بعد از ان سر قبر فروغ فرخزاد رفتیم و فاتحه ای خواندیم و خارج شدیم.
کامران گفت: راست گفته اند که هر وقت خیلی شاد یا خیلی ناراحت هستی سری به قبرستان بزن. واقعا در هر صورت ادم احساس سبکی می کنه.
بعد از کمی گردش گفتم: بریم خونه. من خیلی اضطراب دارم.
نگاه شیطنت امیزی بهم کرد و گفت: چرا؟ من که نمی خوام مثل بقیه دامادها تو را به خانه ام ببرم.
از حرفش سرخ شدم و بعد با یادآوری اینکه تا چند روز دیگه باید به فرانسه برم. گفتم: تو که عقد کرده اش را می خواهی ببری تو خانه ات آن هم تو یک کشور غریب.
با نگاهی پر از تمنا گفت: اگه تو قبول می کردی من عروس خانه ام را به همراهم می بردم.
با التماس نگاهش کردم و گفتم: کامران. من همین حالاش هم حالم بد است. هی سر به سرم نگذار.
با مهربونی گفت: باشه. من دیگه چیزی نمی گم. خانم خوشگلم را پیش مامانش می برم تا خوب از این روزها استفاده کند و کمتر دلتنگی کند.
وای که خوب حرف دلم را می فهمید. من چطور می توانستم این مه مدت از مامان اینا دور باشم. وقتی رسیدیم اول با کامران پیش لیلا رفتیم و خریدهای هستی را دادم و به لیلا گفتم که فردا اون هم با هستی سر عقد بیایند. لیلا صورتم را بوسید و گفت: امیدوارم خوشبخت بشی و این یک ازدواج پایدار باشه.
خاتون گفته این یک ازدواج یک ساله است ولی من ارزو می کنم که هر دویتان در کنار هم احساس ارامش کنید و همیشه کنار هم باشید ولی بهتره من نیام چون میگن خوبیت نداره که یک زن بیوه سر عقد کسی باشه.
گفتم: این حرفها همش خرافات هست. پس در اینصورت مامان گل پری هم نباید سر سفره بیاید هرچند که این همه اش یک عقد سوری است. ولی برای هستی دلم خیلی تنگ می شه.
بعد به خانه رفتیم و دیدیم ارش و تینا هم امده اند. تینا خریدهایم را بیرون ریخت و با شادی و خنده به همه نشان داد و می دیدم که مامان هم شاد است و هم نگاهش پر از حسرت.
آخر سر طاقت نیاورد و اشک هایش جاری شد و گفت: ای کاش این خریدها پشتش یک عروسی واقعی بود.
مامان گل پری دلداریش کرد و گفت: عزیزم این مثل یک نامزدی می مونه و اگه بخوان می شه که این تبدیل به یک عروسی واقعی بشه.
کامران رو به مامان گل پری گفت: برای شهروز چی کار کردید. ژینا میگه چطور بهش بگه؟
مامان گل پری گفت: من امروز به ترگل گفتم و موضوع را برایش توضیح دادم و اونم عصری تماس گرفت و گفت شهوز ناراحت شده ولی گفته این یک سال صبر می کنه و منتظر جواب ژینا می مونه. حالا که اینطور شده مجبوره که تحمل کنه.
کامران پوزخندی زد و گفت: ازدواج ما رو باش. هنوز عقد نکرده مردم منتظر جدا شدن زن ما هستند. برایمان نقشه می کشند تا وقت جدایی سر برسد.
عمو گفت: حالا به این حرف ها فکر نکنید. شما دو تا باید به فکر فردا باشید و اصلا به سال دیگه و شهروز و هر ادم دیگه ای فکر نکنید.
با تینا به اتاقم رفتم و تینا مرتب سعی می کرد دلداری ام بدهد و مطمئنم کند که کامران واقعا دوستم داره با اهی بلند گفتم: خدا کنه. خودت که بهتر می دونی من از خدامه که بهم ثابت بشه اشتباه کردم.
وقتی کامران بالا امد و صوایمان کرد که شام حاضره به پایین رفتم و آخرین شام مجردی را خوردیم.
توی نگاهم مامان دلشوره می دیدم و نگاه بابا مثل بچگی هایم که مریض می شدم پر از نگرانی بود.
تینا و ارش مرتب سعی می کردند جو را شاد کنند. ان شب هم با تمام دلشوره ها نگرانی هایم به سر آمد و روز دهم شهریور رسید. صبح با نوازش دستهای گرم مامان چشمهایم را گشودم و مامان را در اغوش کشیدم. حس از دست دادن من رو داشت مثل من. سرم را سخت به سینه اش فشردم. سرم را بالا گرفت و گفت: گریه نکنی ها. شکون نداره. من همیشه برای همچین روزهایی ارزو داشتم. ولی نمی خوام با همه ی این فکرها و نگرانی ها که برای آینده تو دارم امروز را خراب کنم. پاشو که خیلی کار داریم.
بعد از حاضر شدن به پایین رفتم و با همه صبحانه خوردیم. چشمم که به لبان خندان کامران می افتاد دلم بیشتر شور می زد. با خودم می گفتم: نکنه به حرف هایش عمل نکند و بعد از عقد بگه تو حالا زن منی و قانونا هر کاری دلم بخواد می کنم. نکنه تو کشور غریب هر طور دلش می خواد با من رفتار کنه.
همچین حواسم پرت بود که چایی ا روی دستم ریختم و بلند ناله کردم آخ سوختم. صدای خنده همگی بلند شد و کامران بلافاصله از جایش پرید و دستم را گرفت و نگاه کرد و گفت: چیزی نشده. زیاد داغ نبوده.
عمو خندید و گفت: از قدیم دامادها چایی را روی خودشان می ریختند تو چرا چایی را ریختی.
گفتم: عمو من می ترسم.
بابا از جایش بلند شد و سرم را در اغوش گرفت و گفت: بابایی الان هم اگه پشیمونی بگو.
خودم را لوس کردم و گفتم: نه ولی می ترسم.
مامان گلپری گفت: همه دختر و پسرها سر سفره عقد می ترسند. الان اگه تو دل کامران هم باشی می بینی که داره می لرزه.
کامران خندید و گفت: آره ولی مال من از عشق می لرزه نه از ترس.
اخمی بهش کردم و گفتم: منو دست میندازی. نگذار بزنم تو برجکتحالت گرفته بشه ها.
خندید و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: من لال بشم خوبه. شما راضی هستید.
فکری کردم و گفتم : نه بابا. ااگه لال بشی تو غربت با کی حرف بزنم.
با لبخند گفت: با جای شکرش باقیه. منو به خاطر هم صحبتی تحمل می کنی.
مامان گفت: بهتره عجله کنید و به ارایشگاه برید.
با اعتراض گفتم: مامان
اخمی کرد و گفت: حرف نباشه. نمی شه که همین طوری باشی. اینو باید به عنوان یه نامزدی کوچک قبول کنی تا بعد یک سال هر کاری دلت خواست بکن. خواستی جدا بشو و خواستی جشن عقد بگیر. خواستی هم یک دفعه عروسی بگیر. حالا پاشو برو که دیر می شه.
توی راه کامران مداوم زمزمه های عاشقانه می کرد و من همه را مثل همهمه ای دور می شنیدم و غرق در رویاهای شیرین و کابوس های وحشتناکی که با هم در سر در حال جنگ بودند شده بودم تا با تکان دادن دست کامران به خودم اومدم. یدم به ارایشگاه رسیدیم و تینا دم در منتظرمه. مدام به تینا غر می زدم . تینا گفت: ای خدا، خودت به این دختر عقل بده. خدا یک عالمه پول و یک پسر خوشگل انداخته تو بغلش. بازم این ناشکره.
دیدم تینا بی راه نمی گه. من خیلی دارم ناشکری می کنم و خودم می خواستم که این امتحان را از سر بگذرانم. وقتی کارم تموم شد و تو اینه نگاه کردیم دیدم از همیشه خوشگل تر شدم. نیم تاج روی موهایم با لباسم هماهنگ داشت و تینا هم که حاظر شده بود با سوتی گفت: این جوری که تو خوشگل شدی کامران بیچاره سکته می کنه.
و نگاهی به غذایم که نخورده برجا مانده بود کرد و گفت: ناهارت را که هنوز نخوردی. فشارت پایین نمیاد.
گفتم: از بس اضطراب دارم اشتها ندارم.
خنده ای کرد و گفت: یادته وقتی من اضطراب داشتم تو چقدر خونسرد بودی.
گفتم: قضیه من با تو فرق می کنه. تو به کاری که کردی مطمئن بودی ولی من هنوزم شک دارم.
کامرام به دنبالمان آمده بود و وقتی منو دید گفت: آخ. قلبم.
با تشویش پرسیدم: چی شده؟ گفت: داره قلبم از سینه بیرون میاد وای که چه خوشگل شدی.
با ناز پرسیدم: مگه دفعه اولته که منو می بینی.
آه عمیقی ککشید گفت: نه، ولی اینوطری ندیده بودمت.
تینا پرسید: پس چرا کامران حاضر نشدی؟
کامران گفت: اینقدر عجله داشتم که بیام گفتم وقتی رسیدم خونه سریع لباس می پوشم.
توی ماشین مرتب نگاهم می کرد و لبخند می زد.وقتی رسیدیم خاتون با اسپند به استقبالمان امد و مامان با دیدنم اشک شوق در چشمانش نشست و در اغوشم گرفت.
همه خانواده آمده بودند و دایی و پروانه هم از راه رسیده بودند.
خاله گفت: انشالله همه چی اونجوری بشه که خودت می خوای.
کامران تو چند لحظه لباسهایش را عوض کرده بود و موهای خوش حالتش را روی پیشانی اش ریخته بود و ادکلن مخصوص خودش را خالی کرده بود. نگاهم که بهش افتاد دلم لرزید و از خدا خواستم ایم موجود دوست داشتنی واقعا مال خودم باشه و منو برای خودم خواسته باشه.
نگاه قشنگش را که دلم را می برد به صورتم دوخت و گفتک بهتره بیایی اینجا بشینیم تا عاقد خطبه را بخواند. ولی عاقد گفت: اول دفترها را امضا کنید.
و بعد از آن وقتی سوال کرد که وکیلم یا نه دوبار تینا و مهوش و مریم با خنده مرا به گل چینی فرستادند. دستهایم یخ کرده بود و تپش قلبم بالا رفته بود.
انگار صدای عاقد را دیگر نمی شنیدم که دست گرم کامران دستم را فشرد و گفت: ژینا حالت خوبه. دست هایت یخ کرده. چرا جواب نمی دی. نکنه پشیمون شدی.
با بهت به دستم که در دستش بود نگاه کردم و گر گرفتم. نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم که دیدم با سر اشاره می کنند که می تونم جواب بدم. عاقد برای بار چهارم پرسید: وکیلم؟
با صدایی که از ته چاه میامد گفتم: بله.
همگی دست زدند و تبریک گفتند. احساس کردم صورتم داغ شده و به کامران که بوسه ای بر گونه ام نشانده بود اخمی کردم و از خجالت سرم را پایین انداختم. تینا حلقه ها را آورد و اول کامران به دستم کرد و بعد هم من به دست او.
بابا و مامان همگی در آغوشم گرفتند و از بغل یکی به بغل آن یکی پاس داده می شدم.
بابک و مانی موزیک روشن کردند و دوتایی شروع به رقصیدن کردند و دخترها را هم وسط کشیدند. آرش هم دست منو و کامران را گرفت و به وسط برد.
کامران در حالی که دستم را گرفته بود شاد و خوشحال سعی داشت منو به رقص بیاره. ولی من هنوزم تو حال خودم بودم. در اثر هیجان و اضطراب زیادی که داشتم و غذا نخوردن صبح احساس کردم حالم بد است و روی اولین مبلی که کنارم بود ولو شدم.
کامران با نگرانی رسید: چی شده؟ گفتم: فکر کنم فشارم پایین اومده.
بلافاصله رفت و با لیوانی شربت و کیک برگشت و به زور به خوردم داد. وقتی بچه ها خسته شدند مامان گل پری گفت: بچه ها بیایید کیک بخورید رقص و پایکوبی را هم بگذارید برای عروسی واقعی. مگه نمی بینید ژینا حالش خوب نیست. بچه ام رنگ و رویش پریده.
مامان با نگرانی به طرفم آمد که تینا گفت: آخه ظهر نهار نخورده.
مامان با اخم گفت: اگه قرار باشه از الان بچه بازی دربیاری بهتره که اصلا نری.
گفتم: آخه اشتها نداشتم.
کامران با محبت گفت: زن عمو نگران نباشید خودم مواظبش هستمو تپل و مپل تحویلتان می دمش.
مامان خندید و صورت کامران را بوسید و گفت: تو هم از ححالا واقعا پسر من شدی. نمی دونم بگم خواهرت رو سپردم دستت یا زنت را.
کامران اخم شیرینی کرد و گفت: وای زن عمو بذارید من امید وار باشم که ژینا برای همیشه زنم می شه و کنارم می مونه.
و دستش را دور بازویم حلقه کرد و بازویم را فشرد. از کارهایش حالت سردرگمی پیدا کرده بودم. فشار دستش خون را در رگهایم به جریان انداخت و در عین اینکه از فشار دستش لذت بردم ولی احساس کلافگی می کردم. فکر نمی کردم کامران بخواد به این سرعت خودمونی رفتار کند. با ناراحتی بازویم را ازاد کردم و ازش دور شدم.
تینا به ستم آمد و گفت:« چیه گرفته ای.» با دلواپسی گفتم:« آخه کامران مرتب سعی داره دستم یا بازویم را بگیرد و بعد از خطبه هم صورتم را بوسید.»
تینا خنده ی بلندی کرد و گفت:« خب بگیره. حقش است. حالا اون بهت محرم شده. مثل من و آرش. البته اولش سخته آدم حس کنه یک مرد بهش دست بزند ولی به این فکر کنی که اون مرد محرم توست دیگه ناراحت که نمی شی هیچ از حمایت و گرمی دستش لذت هم می بری. این حسی است که خداوند در وجود ما آدم ها گذاشته تا از محرم های هم لذت ببریم.»
با کلافگی گفتم:« می دونم. بچه که نیستم ولی من می ترسم که کامران با همین رفتارهایش بخواد منو به خودش وابسته کنه و نگذارد درست تصمیم بگیرم یا اینکه یکهو بخواد با من مثل زن واقعی اش رفتار کند و از این فکر تمام صورتم سرخ شد.»
تینا با خنده و نگاه شیطنت بار گفت:«خب مگه تو زن واقعیش نیستی.»پایم را روی زمین کوبیدم و با حرص گفتم:«برو خودت رو مسخره کن .تو که می دونی منظورم چیه.»
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت:«شوخی می کنم. خیالت راحت باشه.»نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«خدا کنه.»
موقع شام بود و مامان شام مفصلی تهیه دیده بود ولی آرش گفت:«قبل از شام بهتره همگی عکس بگیریم.»گفتم:«تو که همان اول کلی عکس انداختی.»گفت:«اونا عکس های موقع عقد بود.حالا بگذار من بگیرم.این ها همه اش یادگار می ماند.»
در دلم خندیدم و گفتم:«نگار همه امیدوارند که این ازدواج ماندگار بشه جز من بیچاره که تو دلم غوغا به پاست.»
با همگی عکس انداختم و موقع شام کامران برای من وخودش کشید و منو به همراه خودش به حیاط برد و روی صندلی کنارم نشست و قاشق را پر کرد و به سمتم گرفت وگفت:«دهانت را باز کن تا خودم اولین قاشق را در دهانت بگذارم.»
خندیدم و گفتم:«کامران لوس نشو این کارها مال جلوی دوربین است.»با نرمی گفت:«دستم را رد نکن.»قبول کردم و غذا را خوردم و کامران به صورتم زل زده بود و نگاهم می کرد.
گفتم:«چرا این طوری نگاهم می کنی.»با خنده ی قشنگی گفت:«برای اینکه می خواهم این لحظه ها و این صورت زیبا را در ذهنم ثبت کنم.»گفتم:« ولی این طوری غذایت سرد می شه.»با خنده کمی غذا خورد و گفت:« تو باید بیشتر بخوری تا وقتی میای پاریس قوای کافی برای کار در کارخانه را داشته باشی.»
خندیدم و گفتم:«مگه قراره کارگری کنم.»لیوان نوشابه اش را سر کشید و گفت:«مدیریت هم خیلی کار سختی است.»و دستش را دور شانه ام حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید و بوسه ای بر گونه ام زد.
نگاهم را پایین انداختم و آروم گفتم:«کامی.»گفت:«جان کامی.»گفتم:«من از این نزدیک شدن به تو احساس خجالت می کنم.»
بلند خندید و گفت:«من قربون خجالت این خانوم خوشگله برم.»و دستم را بوسید و گفت:«اینم برای این که زودتر به من و بوسه هایم عادت کنی.دیگه این یکی را نمی توانی ازم بگیری.»و سیگاری آتش زد و دودش را به هوا فرستاد.
دوباره بوی دوست داشتنی سیگار و ادکلنش مرا به یاد روزهای آمدنش انداخت و که با این بو تمام تنم گر می گرفت.دلم می خواست سرم را روی شانه هایش بگذارم و تمام فکر های بد را دور بریزم و با تمام وجودم بهش عشق بورزم ولی چه کنم که این تردیدها توی دلم مانعم می شد.نفس عمیقی کشیدم و این بوی دوست داشتنی را در ریه هایم حبس کردم.
خندید و گفت:«چیه از ادکلنم خوشت میاد.»نگاهش کردم و گفت:«تعجب نکن از همان دفعه ی اول که تو آشپز خانه سینه به سینه ام شدی فهمیدم که بوی ادکلنم گیجت کرده و هوش از سرت برده.»با خنده گفتم:«خیلی بدی کامی.»
دستش را زیر چانه ام گذاشت و به چشم هایم خیره شد و گفت:«ولی تو خیلی ماهی عزیزم.»
با صدای سرفه ی آرش چانه ام را ول کردم و به سمت آرش بر گشتیم.آرش با شیطنت گفت:«ببخشید خلوت عشاق را بهم زدم ولی کامران را پای تلفن می خوان.»پرسید:«کیه آرش.»
آرش گفت:«دوستت فرشید می گه همراهت جواب نمی ده خاموش است.»کامران خواست از جایش بلند شود که آرش دستش را روی شانه اش فشار داد و گفت:«صبر کن قبل از رفتن می خواستم بهت بگم اگه ژینا رو ناراحت کنی با من طرف هستی یادت باشه من جای برادر ژینا هستم.»
کامران خندید و گفت: «منم انگار تا دیروز برادرش بودم.حالا هم که معلوم نیست برادرم یا شوهر.»
از حرفش من و آرش هم خندیدیم و کامران رفت.
آرش گفت:«واقعا خوشحالم که کنار کامرانی.امیدوارم که تمام فکر هایی که در موردش کردی اشتباه باشد و کنارش خوشبخت بشی ولی هر کجا که باشی می تونی روی کمک و حمایت من حساب کنی.»
ازش تشکر کردم و همراهش وارد سالن شدم.شب را با شوخی و خنده های بچه ها که از بچگی و قدیم یاد می کردند به نیمه رساندیم و بعد همگی خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از بوسیدن مامان و بابا و مامان گل پری و عمو خواستم به اتاقم برم که نگاه منتظر و پر از اشتیاق کامران را دیدم ولی به روی خودم نیاوردم و شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم.لباسم را عوض کردم که ضربه ای به در خورد و گفتم:« بفرمایید.»کامران وارد شد و با خنده گفت:«فکر نمی کنی منم سهمی داشتم.»در حالی که در گیر باز کردن نیم تاج و مو هایم بودم و موهایم درد گرفته بود با ناله گفتم:«بیا این نیم تاج را از موهایم باز کن.»
با خنده نیم تاج را از لای موهایم در آورد و دستی روی موهایم کشید و خم شد و بوسه ای به موهایم زد.از روی صندلی بلند شدم و خواستم بهش اعتراض کنم که با لبخند قشنگی بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:«یادت باشه اینم سهم منه.بهتره بدونی من رسما و شرعا همسرت هستم و این حق منه و اگه تمام حقم را ازت نمی خوام فقط به خاطر اینه که دوستت دارم و نمی خوام بر خلاف میلت رفتار کنم.»و ناگهان محکم در آغوشم کشید و سرم را روی سینه اش فشار داد.
احساس کردم استخوان هایم در حال خرد شدن است و نفس در سینه ام حبس شده بود و ضربان قلبم آن قدر زیاد شده بود که صدایش قابل شنیدن بود.غرق در بوی تنش که با ادکلن و سیگار مخلوط بود نفسم بند آمده بود و با تمام این که دوست داشتم ساعت ها در این حالت بمانم سعی کردم خودم را از آغوشش بیرون بکشم.
دستانش را کمی شل کرد و گفت:«برای اینکه یادت بمونه من اگه بخوام می تونم هر طوری دوست دارم رفتار کنم ولی به خاطر تو صبر می کنم.»
با اخم گفتم:«خیل یبدی کامی.»با لبخند شیطنت باری گفت:«چرا برای این که دوستت دارم و در آغوشم حس خوبی پیدا کردی.»در حالی که سعی می کردم حس خوبی را که پیدا کرده بودم از لحنم متوجه نشه به عقب هلش دادم و گفتم:«گمشو کامی. می خوای بگی که زورت به من می رسه.منم می دونم که تو حق حقوقی داری ولی من و تو قول و قراری با هم گذاشتیم.یادت که نرفته.»
در حالی که با چشمان زیبایش سراپایم را بر انداز می کرد با لحن گرمی گفت:«نه یادم نرفته،ولی یک روزی تلافی این همه بی محبتی را سرت در میارم.»خندیدم وگفتم:«مثلا می خوای چکار کنی بهم بی محبتی کنی.»ابرویی بالا انداخت و گفت:«حالا.»با خنده گفتم:«حالا اجازه می دی بخوابم خیلی خسته ام.»گفت:«این یعنی این که زودتر برو گمشو.»گفتم:«نه فقط خسته ام.»گفت:«باشه.شب به خیر خانومم.»گفتم:«شب تو هم به خیر.»
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید