موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت ششم

نویسنده:م.مودب پور

در دل دوستش داشتم امّا اینکه خودم رو با اون کنار هم بذارم، اصلاً.
همش بخاطر تلقین این کاوه بود که این فکرها رو کردم. اصلاً یه آدرس پرسیدن که دلیل چیزی نمی شه. تازه از کجا معلوم که دختره دوستِ مادرِ کاوه آدرس من رو برای فرنوش خواسته باشه؟
اگه هر کدوم از ما تو دنیای خودمون باشیم بهتره. من با دنیای خودم و تخم مرغ و اتاقِ شش متری و پیاده گز کردن، فرنوش تو دنیای خودش و استیک و خونه ویلایی و ماشین آخرین مدل.
باز مثل ظهری، یه خوشحالی ته دلم حس کردم. انگار آزاد شدم. یا حداقل اینکه اینطوری فکر می کردم. یه عمر با این چیزها دلم رو خوش کرده بودم. بیشتر از اینهم از دستم بر نمی اومد.
متوجه پیرمردی شدم که یه نونِ سنگک زیر بغلش بود و یه عصا دستش. آروم و با احتیاط می خواست از عرض خیابون رد بشه. فکر اینکه یه روزی من هم به این حال و روز برسم تنم رو لرزوند.
حرکت کردم که بهش کمک کنم. برف روی زمین نشسته بود. ممکن بود لیز بخوره.
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم که متوجه یه ماشین شدم. پیرمرد وسط خیابون رسیده بود.
ماشین ترمز کرد ولی با اینکه سرعتی نداشت در اثر لیز خوردن با پیرمرد تصادف کرد. بطرفشون دویدم. کاش زودتربه کمک اون مرد رفته بودم تا این حادثه پیش نمی اومد. بیچاره پرت شد یه طرف. برگشتم که به راننده یه چیزی بگم که خدای من! چی دیدم؟!
ماشین فرنوش بود! راننده فرنوش بود!
یه لحظه خشکم زد. بلافاصله تصمیم خودم رو گرفتم. بطرف پیرمرد بیچاره رفتم و با زحمت بغلش کردم.
_ فرنوش خانم درِ عقب رو باز کنید، زود باشید، عجله کنید.
« فرنوش در حالی که گریه می کرد درِ ماشین رو باز کرد و من پیرمرد رو که بیهوش شده بود داخل ماشین گذاشتم.»
_ سوار شید فرنوش خانم وبه هیچکس هم نگید شما پشت فرمون بودید. متوجه اید.
« فرنوش فقط گریه می کرد و من رو نگاه می کرد. طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم. حرکت کردیم.»
_ حالا دیگه گریه نکنید. اتفاقی که نباید بیفته، افتاده. از گریه که کاری درست نمی شه. بهتره به خودتون مسلط باشید و آدرس یه بیمارستان رو که نزدیکه بمن بگید.
« با اینکه خیلی وحشت زده و ناراحت بود ولی تونست خودش رو کنترل کنه و من رو به طرفِ بیمارستان ببره. به محض رسیدن، پیرمرد بدبخت رو بغل کردم و به فرنوش گفتم که ماشین رو برداره بره خونه و خودم وارد بیمارستان شدم خوشبختانه اورژانس خلوت بود و یه دکتر و یه پرستار مشغول معاینه پیرمرد شدن و یه مامور به طرف من اومد.»
مامور_ شما ایشون رو آوردید؟
_ بله، باهاش تصادف کردم. متاسفانه خیابون تاریک بود ولیز. ماشین سر خورد.
مامور_ گواهینامه دارید؟
« گواهینامه رو بهش دادم و سرم رو که برگردوندم دیدم فرنوش کنار در ایستاده و گریه می کنه. به طرفش رفتم.»
مامور_ آقا خواهش می کنم از بیمارستان خارج نشید.
_ چشم، همینجا هستم. بیرون نمی رم.
« بطرف فرنوش رفتم. فکر نمی کردم از گریه کردن کسی اینقدر ناراحت بشم!»
_ قرار شد دیگه گریه نکنید. یادتون باشه من رانندگی می کردم. شما اصلاً حرف نزنید. فقط خواهش می کنم از بیرون به این شماره که می گم زنگ بزنید. شماره کاوه س.
« در حالی که معصومانه من رو نگاه می کرد از کیفش یه موبایل بیرون آورد و داد دستِ من.»
_ بلد نیستم با موبایل کار کنم. خودتون لطفاً شماره رو بگیرید.
« شماره رو گفتم و فرنوش گرفت. خود کاوه تلفن رو جواب داد.»
_ سلام کاوه. منم بهزاد.
کاوه_ سلام بهزاد خان. گردش تون تموم شد؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم؟
_ گوش کن کاوه من زدم به یه پیرمرد.
کاوه_ یه پیرمرد رو زدی؟! چرا؟! دعواتون شده؟ کجایی؟ سالمی؟
_ شلوغ نکن، چرا هولی؟ تصادف کردم. با ماشین زدم به یه پیرمرد.
کاوه_ با ماشین؟! تو گورت کجا بود که کفن ت باشه؟! شوخی می کنی؟ از کجا زنگ می زنی؟
_ از بیمارستان. گوش کن فرنوش خانم آدرس اینجا رو بهت می ده. اگه می تونی بیا. پیرمرده بیهوشه.
کاوه_ تو چرا خودت رو انداختی جلو؟! اون زده، به تو چه مربوطه؟ تو چرا گردن گرفتی؟
آدرس رو بده ببینم. خیلی وضعت خوبه قهرمان بازی هم در می آری؟!
_ اگه اومدی اینجا و از این حرفها زدی، نزدی ها و گرنه بهت نمی گم کجام.
کاوه_ خیلی خوب الهه بذل و بخشش! بگو آدرس رو بگه.
« تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بیمارستان رو به کاوه بگه. در همین موقع مامور به طرف من اومد و گفت:»
_ مصدوم رو بردن ccu . با کلانتری تماس گرفتم. الان می آن دنبال شما. باید محل تصادف رو نشون بدید.
« چند دقیقه بعد یه سروان داخل بیمارستان شد و از من خواست همراهش برم. به طرفِ فرنوش رفتم و بهش گفتم، همین جا منتظر باشه تا کاوه بیاد و دوباره رفتیم. متاسفانه تصادف دقیقاً روی محل خط کشی عابر پیاده اتفاق افتاده بود که راننده رو کاملاً مقصر نشون می داد. مامورا من رو به کلانتری بردن.»
ده دقیقه بعد کاوه پیداش شد.
کاوه_ سلام، جناب سروان اجازه هست؟
سروان_ بفرمائید. شما؟
کاوه_ من دوست قاتل هستم! یعنی ببخشید ایشون هستم
( جناب سروان خندید و گفت بیاد پیش من)
_ پسر باز چرت و پرت گفتی؟!
کاوه_ پسر این دیگه چه مدل شه؟ چرا تو هر کاری که به تو مربوط نیست انگشت می کنی؟!
_ آروم باش و آهسته صحبت کن.
« کاوه کنار نشست و آروم گفت:»
_ الان بیمارستان بودم. پیرمرده هنوز بهوش نیومده. اگه اصلاً بهوش نیاد و خواب بخواب بره چی؟
_خدا نکنه. به امید خدا چیزیش نیست و زود خوب می شه. تصادف خیلی جزیی بود یعنی وقتی ماشین بهش خورد اصلاً سرعت نداشت!
کاوه_ همچین آروم بود، که طرف رفته تو کُما! غیر از اون، خونریزی مغزی به محکمی و آرومی نیست که! ما یه فامیل داشتیم که با یه لیمو ترش کوچولو خونریزی مغزی کرد و مُرد!
_ یه لیمو ترش خورد و خونریزی مغزی کرد؟!
کاوه_ نه بابا. زنش شوخی می کنه باهاش و با یه لیمو ترش می زنه تو کله اش! طرف بیچاوه جا بجا تموم کرد و زنش رو انداختن زندان. بیچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بیرون و بردنش بیمارستان. چند ماه شیمی درمانی کرد، تموم موهایش ریخت و کچل شد. سرش شده بود عین کف دست من! خلاصه یه سالی طول کشید تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندان. یه شیش ماهی زندان بود و بیچاره اونجا ایدز گرفت! یعنی قبلش عملی شد. هروئین تزریق می کرده. گویا سرنگ آلوده بوده، بدبخت ایدز می گیره.
وقتی می فهمن ایدز گرفته، آزادش می کنن. بدبخت می آد بیرون و دو سه ما بعد می میره!
_ خیلی ممنون از دلداری ت! اومدی اینجا اینارو بهم بگی؟!
کاوه_ اِه...! دور از جون تو! یعنی می گم بیخودی خودت رو جلو ننداز.
طرف رو خط کشی عابر پیاده بوده! می فهمی یعنی چی؟
یعنی اگه رضایت بده و بعداً بمیره، قانون ول ت نمی کنه! می گن اعدام با اعمال شاقّه داره!
_ اعدام که دیگه اعمال شاقّه نداره!
کاوه_ چرا نداره؟ اگه طنابش پوسیده باشه، یه بار دارت می زنن. اون بالا که رفتی، طناب پاره می شه و می افتی پائین. اون وقت با یه طناب دیگه دوباره دارت می زنن!
« حسابی ترس ورم داشت!»
_ بلند شو برو خونه تون. لازم نکرده دلداریم بدی!
کاوه_ بجان تو اینارو می گم که حواست جمع بشه
_ تو که پدر منو در آوردی!
کاوه_ دیوانه، تو تا چند وقت دیگه پزشک می شی. اگه بری زندان همه چیز خراب می شه. دارم بهت می گم، اگه طرف بمیره من همه چی رو لو می دم.
_ فعلاً که شکر خدا زنده س . تو هم شلوغش نکن.
کاوه_ ببخشید جناب سروان. من سند آوردم که ضمانت ایشون رو بکنم.
سروان_ متاسفانه رئیس کلانتری رفته و تا خودش نباشه نمی تونیم اینکارو بکنیم.
ایشون باید امشب اینجا بمونن
کاوه_ چه غلطی کردم امشب آوردمت از خونه بیرون. همه ش تقصیر منه.
_ تقصیر تو چیه؟ اتفاق وقتی می خواد بیفته، می افته. شاید صلاحی در کاره.
حالا بگو ببینم، حال فرنوش چطور بود؟
کاوه_ خراب!
_ آخیش! طفل معصوم!
کاوه_ آخیش و کوفت کاری! فکر خودت باش بدبخت که تو همین هفته دارت می زنن!
_ فرنوش پیغامی برای من نداد؟
کاوه_ چرا، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتماً ملاقاتت می آد و برات موز می آره!
_ شوخی نکن جدی دارم حرف می زنم
کاوه_ گفت بهت بگم که حتماً می آد و خودش رو معرفی می کنه و می گه که راننده اون بوده
_ گوش کن کاوه. اگه احیاناً فرنوش این کار رو کرد، تو باید شهادت بدی که من پشت فرمون بودم.
کاوه_ من به گور پدرم می خندم!
_ همین که گفتم. باید بگی راننده من بودم
کاوه_ برو بابا تو که عقلت رو از دست دادی. بدبخت پول اونها از پارو بالا می ره!
باباش نمی ذاره که اون یه ساعت تو بازداشت بمونه. تو فکر خودت باش.
« بعد در حالیکه کلافه شده بود گفت:»
_ پاشم برم یه خبر بدم و بیام.
_ به کی خبر بدی؟ من که کسی رو ندارم!
کاوه_ راست می گی ها! کسی رو هم نداری که بهش خبر بدیم. نمی دونم چیکار کنم.
_ اینقدر بیقراری نکن. امیدت به خدا باشه
کاوه_ بهزاد بذار من بگم پشت فرمون بودم. ترو اون کسی که دوست داری بذار بگم.
_ بشین یار قدیمی. فکر کردی اگر این اتفاق برای تو هم می افتاد می ذاشتم تو بری زندان؟
کاوه_ بخدا نمی فهمم تو دیگه کی هستی! طرف تو بیمارستان با وضع خراب افتاده و تو یه قدمی زندانی، اون وقت آروم اینجا نشستی.
_ بهت گفتم که اونقدر دوستش دارم که این کار رو بخاطرش بکنم. حالام تو دلم دارم برای اون پیرمرد بیچاره دعا می کنم. بهتره تو هم همین کار رو بکنی. منم نمی ذارم پای فرنوش به زندان برسه حالا هر چی می خواد بشه.
« کاوه موبایلش رو در آورد و به فرنوش تلفن کرد.»
کاوه_ الو فرنوش خانم، سلام، خبری نشد؟
کاوه_ بسیار خب. بله اینجاست. چشم، تلفن رو می دم بهش
کاوه_ بیا، می خواد با تو حرف بزنه.
« تلفن رو گرفتم. خیلی مضطرب بود.»
_ سلام فرنوش خانم. حالتون چطوره؟
فرنوش_ خوبم، شما چطورید؟ من خودم رو معرفی میکنم بهزاد خان. منتظرم پدرم بیاد.
_ دیگه این حرف رو جایی نزنید. این رو جدی می گم. اینجا جای شما نیست. اون آقا حالش چطوره؟ بهوش نیومد؟ ازش آدرسی، شماره تلفنی چیزی گیر نیاوردید؟
فرنوش_ هیچی همراهش نیست. « شروع به گریه می کند.»
_ آروم باشید. چیزی نمی شه. به امید خدا حالش خوب می شه و همه چیز درست. اگه خبری شد با ما تماس بگیری. فعلاً خداحافظی می کنم.
فرنوش_ بهزاد خان!
_ بله بفرمائید!
فرنوش_ ممنون. بخاطر کاری که کردید امّا من کار خودم رو می کنم.
_ شما هیچ کاری نمی کنید. خداحافظ.
« تلفن رو قطع کردم.»
کاوه_ طفلک خیلی ترسیده. راستش منم خیلی ترسیدم.
« نگاش کردم وخندیدم. حدود ساعت یازده و نیم، دوازده شب بود که فرنوش همراه یه مردِ موقّر وارد کلانتری شد و در حالی که چشمهاش برق می زد بطرف م اومد و سلام کرد.»
فرنوش_ سلام بهزاد خان. اون آقا بهوش اومد! خوشبختانه چیزیش نیست. حتی از اینکه شما را اینجا آوردن خیلی ناراحت شد. حالا اومدیم یه مامور ببریم که ایشون رضایت بدن، خیلی خوشحالم! شما چطورید؟
کاوه_ آخ خ خ خ ....! جونم در اومد! خدا رو شکر. پاشو قهرمان این دفعه رو هم جَستی.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید