نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هیجدهم
به اصرار زیاد سروش مجبور شدیم تمامی وسایل قدیمی به جز صندوق طرح داری که مامان خیلی بهش علاقه داشت رو سر کوچه بزاریم. زمانی که قدم به آپارتمانی که سروش از اون به عنوان مهریه ام یاد کرده بود گذاشتم حس کردم نفسم در حال بند آمدن است. از دیدن آپارتمانی که در یکی از بهترین و خوش آب وهوا ترین مناطق تهران بود، از اون همه سخاوت سروش شادی بی مانندی رو در تک تک یاخته های وجودم حس کردم . وقتی قدم به دورن آپارتمان 80 متری که دو اتاق خواب داشت و دارای پذیرای مبله که طبق مد روز چیده شده بود گذاشتم از شدت تعجب دهانم باز مانده بود .وجود آشپزخانه اوپنی که هالوژنهای رنگیش فضای اتاق رو رویایی کرده بود قلبم رو مالامال از شادی کرد. تمامی وسایل رفاهی در آپارتمان وجود داشت. از دیدن بالکنی که در گوشه اتاق پذیرایی بود با ذوق به داخلش سرک کشیدم و از دیدن دو صندلی چوبی با میزی کوچک و طرح دار قهوه ای رنگی که روبه روی اون دو صندلی قرار داشت حس کردم خنجری در قلبم فرو رفت . از اینکه سروش تمامی وسایل آن آپارتمان رو با عشق به اینکه روزی با من در اون زندگی کنه خریداری و چیده بود ناراحت بودم . حتی این نوع نگاه رو هم در چشمان مامان حس میکردم .زمانی که سروش ما رو ترک کرد تا برای شام چیزی تهیه کنه مامان رو به من و بهار کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت:
-باید به فکر جایی برای زندگی باشیم.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
-مامان این چه حرفی که میزنی اینجا هم مثل خونه خودمون میمونه.
مامان نگاه حق به جانبی به سمتم انداخت و گفت:
-پاییز جان سروش اینجا رو برای خودش و همسر آینده اش خریده. قرار نیست ما با حضورمون مانع از این موضوع بشیم.
سر برگردوندم و با ناراحتی فریاد زدم :
-تقصیر ما چیه؟ سروش باید فکر این لحظه رو که مادر و پدرش بی رحمانه ما رو از خونشون پرت کردن بیرون رو هم میکرد...
مامان نگاه عاقل اندر سفیهی به صورتم انداخت و من با گریه به بالکن پناه بردم . هوای تازه رو در ریه هام پر کردم و پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر پر توقع هستم؟ چرا باید از سروش توقع یه همچین کمکی رو داشته باشم؟ مامان راست میگفت من خیلی بی حیا و دریده شده بودم.
در تمامی مدتی که ما وارد آپارتمان شیک و جدیدمان شده بودیم تنها کسی که هیچ در رفتار و اعمالش تغییری ایجاد نشده بود بهار بود. بهار همچنان کلاسهایش رو ادامه میداد و هر وقت من رو بیکار میدید شروع به مناظره با من میکرد و من اینبار با لذت به حرفهایش گوش میدادم و با ذوق سوالهام رو میپرسیدم. با اینکه هم من و هم مامان هر دو از وجودمون در اون خونه حس گنگی داشتیم، اما بهار اینطور نبود . انگار برای اون هیچ فرقی نمیکرد که کجا زندگی کنه. فرق نمیکرد در باغ بزرگ ارغوان باشه یا توی کارتونی گوشه خیابون. من کوچه ساکت باغ ارغوان که پر بود از برگهای خزان زده که با قدم گذاشتن روی اونها صدای زیبایی ایجاد میکرد به خیابان ساکت و بی رفت و آمد آپارتمان جدیدیمون ترجیح میدادم. هر وقت که تنها میشدم باز هم به یاد ان باغ می افتادم و به یاد تاب نزدیک استخر. از این موضوع ناراحت بودم که چرا نمیتونم هر وقت که اراده میکنم مثل اون موقع ها سروش رو از نزدیک حس کنم. اما سروش با همان خصلت و خوی مهربانش هر شب به ما سر میزد و مهربانانه از مامان میخواست که هر درخواستی داره تنها به اون بگه و من رو بیشتر از قبل شیفته و دیوانه خودش میکرد .حس لذتی که در کنار او داشتم برایم غیر قابل توضیح بود . از اینکه دل به مردی مثل سروش داده بودم لذت میبردم اما گهگاهی طبق نفرتی که سر تا سر وجودم همچنان وجود داشت از ارغوان و خانواده اش بیزار میشدم و این نفرت پای سروش رو هم درگیر میکرد و زمانی که دسته های پول رو در دستش میددیم با نفرت نگاهش می کردم و پیش خودم میگفتم که همین پول باعث فرق میان من و توست . اما همین که نگاه گرم و پر محبتش رو میدیدم به خودم نهیب میزدم و شرمنده تر از پیش سر به زیر میانداختم .نمیدونستم چرا گاهی این حس در من تقویت میشد که هنوز هم از او طلبکار هستم. چرا این حس که هنوز هم میتونم ازش متنفر باشم در وجودم بیداد می کرد . اما حالا به چیزی که بیشتر فکر میکردم سروش بود و بازوان ستبرش که قرار بود مثل کوهی پشت سر من بایسته و ازم دفاع کنه. قرار بود مرد زندگیم بشه. قرار بود شونه هاش مامنی برای اشکهای بی پناه پاییز بشه. هنوز هم نگاهش گرم و دوست داشتنی بود . یعنی میتونستم طعم خوشی رو در کنار او حس کنم؟ یعنی تقدیر رو میتونستم اونطور که دلم میخواد رقم بزنم؟
صبح ساعت نه بود که زنگ آپارتمان به صدا در اومد . از توی اتاق خواب بیرون اومدم و به سمت آیفون رفتم تا در روباز کنم. لحظه ای بعد سروش رو با دسته گلی که گلهای رز قرمزی آن رو زینت داده بود روبه روم سبز شد. لبخند زدم و با تعجب پرسیدم:
-چی شده این وقته روز یاد ما افتادی؟
در حالی که هم لبهخا و هم چشمانش می خندید گفت:
-من همیشه به یادتم. هر لحظه .هر ساعت. اما اگه از حضورم ناراحتی میتونم برگردم...
با مشت ضربه آرومی به بازوش زدم و او رو به داخل دعوت کردم. مامان از توی اتاقش بیرون اومد و با دیدن سروش برای لحظه ای درست مثل من جا خورد . سروش از به سمت مامان رفت و پیشونیش رو بوسید. مامان با لبخند حالش روجویا شد. دسته گل رو با عشق نگاه کردم و به یاد حرف بهار افتادم که همیشه میگفت گلها طراوت و زیبایی خاصی دارند که به آدم روح زندگی میدهند. تا به اون روز به معنای حرفش پی نبرده بودم اما حالا با نفس عمیقی ریه هام رو از عطر گلها پر کردم و بعد اون رو داخل گلدان کریستالی جا دادم .
-مادر جون بی زحمت زود آماده شدی که بریم بیرون ...
تازه وارد پذیرایی شده بودم که مامان به داخل اتاقش رفت . با تعجب سروش رو نگاه کردم و لیوان چای رو مقابلش گذاشتم . با دیدن من لبخندی گرم به صورتم پاشید و با محبت پرسید:
-عزیز خودم حالش چطوره؟
با بغضی که ناخواسته راه گلوم رو بسته بود نگاهش کردم . پای چشمان زیبا ومشکیش گود افتاده بود . به راحتی میشد حدس بزنی که شب قبل نخوابیده و اندام زیباش لاغرتر از همیشه به چشمم خورد . با اینکه دلیل شب زنده داریهایش رو میدونستم اما بی اختیار پرسیدم:
-سروش چرا یانقدر لاغر شدی؟
نگاهش رو از چشمان من گرفت و به لیوان چایی روی میز دوخت. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:
-خانمی بهار کجاست؟
من هم بیتوجه به حرفش دوباره سوالم رو تکرار کردم . سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد . شراره های غم و ناامیدی در چشمانش موج میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش خیلی بهت سخت میگذره؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نترس پاییز همه چیز درست میشه . همه چیز...
و بعد لبخندی زد و گفت:
-بهار دانشگاست؟
فهمیدم که علاقه ای به صحبت در رابطه با این موضوع نداره . پیش خودم گفتم چه اشکالی داره بزار برای لحظه ای راحت و شاد باشه .مگر نه اینکه همیشه با دیدن من چشمهاش برق میزنه؟ بزار من هم بتونم مرهمی برای دردش باشم. لبخند زدم و گفتم:
-آره امروز کلاس داره. مامان رو کجا فرستادی؟
لیوان چاییش رو به لبش نزدیک کرد و عطر چایی رو داخل ریه هاش پر کرد . از دیدن حالتش خنده ام گرفت . با دیدن نگاه پر شیطنت من گفت:
-وای پاییز اگر بدونی چقدر این چایی های خوش طعم تو رو دوست دارم .
با خجالت سرم رو به زیر انداختم که با خنده گفت:
-خانمی زود برو آماده شو که جایی کار داریم .
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . دستش رو جلوی بینیش گذاشت و چشماش رو بست. چرا میخواست چیزی نپرسم؟
برای اینکه خوشحالش کنم سرم رو تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم . به سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو بپوشم . با صدای بلندی گفت:
-پاییز شناسنامه ات رو هم بردار...
سرم رو از میان چهارچوب در بیرون بردم و با تعجب پرسیدم:
-شناسنامه دیگه برای چی؟
لبخند زد و با صدای آهسته ای طوری که مامان داخل اتاق مجاور بود صداش رو نشنوه گفت:
-میخوام برم طلاقت بدم ...
خندیدم و در حالی که پشم چشم براش نازک می کردم گفتم:
-حالا بزار بله رو بگم بعد برام خط و نشون بکش....
در حالی که هنوز لبهاش به خنده باز بود چشم هاش برقی زد و با دستش ساعت دیواری روی اتاق رو نشون داد. سرم رو تکون دادم و با لبخند وارد اتاقم شدم . هنوز فکرم درگیر این بود که برای چی شناسنامه ام رو میخواد. نکنه نظرش عوض شده؟ نه خودش گفت هنوز موقعیت برای ازدواجمون نیست. پس برای چی شناسنامه ام رو میخواست. اون هم الان این وقت صبح. نه نه. فکر نمیکنم...
به آینه نگاه کردم . لبهام میخندید. چقدر این آینه شیک نیم دایره ای با آینه مستطیلی توی اتاقک کوچکمون توی باغ ارغوان فرق داشت. از سر و روی این آینه هم تجملات میریخت. طراحی های دور آینه چوبی هم نشان از ثروت بود. نگاهم رو از کنده کاری های چوب آینه گرفتم و به خودم نگاه کردم. گره روسری ام رو سفت کردم و در حالی که هنوز لبهام میخندید برای آخرین بار شناسنامه ام رو توی دستم چنگی انداختم و از اتاق خارج شدم .
وقتی روبروی محضری که توی یک خیابان درخت کاری شده بود از ماشین شیک و آخرین سیستم سروش پیاده شدیم، با لحنی جدی رو به سروش گفتم:
-سروش بگو برای چی اومدیم اینجا دیگه...
نگاهی خندان به صورت مامان انداختو بعد رو به مامان گفت:
-مادر جون این دخترت چرا اینقدر عجوله؟ تا جایی که من یادم میاد نه ماهه دنیا اومده ...
و بعد با مامان زد زیر خنده. اخم کردم و به بدنه ماشین تکیه دادم و در حالی که سعی میکردم لحنم جدی باشه گفتم:
-لوس نشو سروش بگو برای چی داریم میریم اونجا...
سروش رو به سمت من کرد و با مهربانی نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که هنوز نگاهش نوازشم میکرد گفت:
-پاییز به من اعتماد نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بحث اعتماد نیست. من نباید بفهمم که برای چی داریم می ریم اونجا؟
سروش با همون مهربونی ذاتی خودش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-به ضررت تموم نمیشه عزیزم نترس. حالا به خاطر من بیا بریم ...
و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد. با اینکه دلم میخواست قبل از ورودم به محضر بفهمم برای چی داریم به اونجا میریم اما برخلاف میل باطنیم دستش رو گرفتم و هر سه وارد محضر شدیم.
به محض ورودمون به محضر دفتر دار به احتراممون به پا بلند شد و با سروش احوال پرسی گرمی کرد و بعد در قبال سوال سروش که سراغ محضردار رو میگرفت گفت:
-حاج اقا منتظر شما هستند. تشریف ببرید داخل اتاق.
با سر خداحافظی کردم و پشت سر مامان و سروش به داخل اتاق حاج آقایی که سروش از اون به عنوان آقای کاظمی یاد کرده بود پا گذاشتم.
بعد از احوالپرسی گرمی که با هم داشتند حاج اقا یک سری مدارک از سروش خواست و سروش برگه ای روی میز گذاشت و بعد سند منگوله داری رو روی میز حاج آقا گذاشت. حاج آقا با لبخند پرسید:
-خوب سروش جان این دختر عزیزم باهات چه نسبتی داره؟
سروش نگاه مهربونش رو به صورت متعجب من دوخت و بعد با لبخند به سمت حاج آقا برگشت و گفت:
-ایشون نامزدم هستند ...
-مبارک باشه به سلامتی . پس چرا اینقدر بیخبر؟ از بابا دیگه انتظار نداشتم .
سروش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-حاج اقا هنوز برنامه ای تشکیل نشده وگرنه بابا حتماً شما رو در جریان قرار میداد.

حاج آقا سرش رو تکون داد و من پیش خودم گفتم راست میگه هنوز خبر نداره که سروش میخواد چی کار کنه وگرنه صداش تهران که هیچی ایران رو بر میداره و از این فکر عرقی سرد به پشتم نشست. خدای بزرگ خودم رو به خودت میسپارم . سروش رو از من نگیر. من تو این دنیا هیچ چیزی جز خودش نمیخوام. جز خودش که میدونم میتونم بهش تکیه کنم و اون هم مثل کوه پشتمه. حاج آقا سرش رو بلند کرد و با نگاهی بی تفاوت به صورتم گفت:
-خوب دخترم شناسنامه ات رو به من میدی؟
سرم رو با تعجب به سمت سروش گردوندم که نگاه مامان توجه ام رو جلب کرد. چشمانش برق عجیبی داشت که تا به اون روز ندیده بودم . سرم رو چرخوندم و به سروش گفتم:
-سروش جان نمیخوای بگی موضوع چیه؟
حاج آقا خندید و به جای سروش جواب داد:
-سروش جان خانم در جریان نیستند؟
سروش تنها نگاه میکرد و قبل از اینکه دهن باز کنه ما به جای او حرف میزدیم. من به جای سروش جواب دادم:
-حاج آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟
سروش نگاهش رو به صورتم ریخت و گفت:
-چیزی نیست عزیزم فقط برگه سبزیست تحفه درویش...
وقتی نگاه متعجب من رو دید گفت:
-شما شناسنامه ات رو بده من همه چیز رو بهت توضیح میدم ....
با اکراه شناسنامه رو از کیف آبی رنگم خارج کردم و روی میز حاج اقا گذاشتم و به محض اینکه حاج آقا سرش رو پایین انداخت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به سروش دوختم .
با دستش به من اشاره کرد و خودش بلند شد و به گوشه ای از اتاق که پنجره بزرگی به سمت خیابان داشت رفت. به سمتش رفتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-اینجا چه خبره؟
نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چشمام ریخت. توی چشمای سیاهش هاله ای از اشک نشست و حس کردم قلبم از تپش ایستاد. سرم رو با وحشت تکون دادم و گفتم:
-حرف بدی زدم؟ سروش چی شد عزیزم؟
لبخندی زد و چشماش رو بست و در همون حال گفت:
-خونه ای رو که میگفتم مهریه ات هست رو میخوام به نامت کنم پاییز ...
و بعد چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت تا تاثیر حرفش رو از نگاهم بخونه ...
با تعجب نگاهش میکردم و توی ذهنم حرفش رو تجزیه و تحلیل میکردم .چرا این کار رو میکرد؟ من اصلاً ازش انتظار همچین کاری نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست چنین کاری انجام بده. مگه من و سروش داشتیم؟دوست نداشتم حتی یک اپسیلون هم فکر کنه که من رو به خاطر پولش میخوام و خدا بالای سر شاهده که من تنها و تنها دلم رو به خودش و محبتش خوش کردم و مال و منال دنیا در این لحظه در قبال نگاه اون پشیزی برام ارزش نداشت. به خدا قسم شعار نمیدادم من تنها سروش رو میخواستم حتی بی پول و فقیر. مگر این همه سال که هیچی نداشتیم چیزی شده بود؟ مگر بزرگ نشده بودیم؟اصلاً مگه به قول بهار ما برای پول به این دنیا اومدیم؟ نگاهم رو در حالی که قطره های اشک از سخاوت بی حدش در چشمانم نشسته بود به چشمان رویاییش دوختم و گفتم:
-چرا این کار رو داری میکنی؟ سروش من اصلاً دوست ندارم یه همچین کاری رو بکنی...
دستش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد و من در حالی که چونه ام میلرزید گفتم:
-سروش من فقط خودت رومیخوام. خودت...
-پاییز عزیزم من از فردا میترسم. میترسم بعد از من ...
بی اختیار دستم رو روی دهانش گذاشتم که سروش به اشاره ابرو به مامان و حاج آقا اشاره کرد. با خحالت دستم رو پایین انداختم و رد حالی که اشکم روی گونه هام سرازیر شده بود گفتم:
-دیگه هیچ وقت این حرف رونزن. من بدون تو میمیرم ...
لبخند زد و گفت:
-چه نازک نارنجی شدی تو. اشکهاتو پاک کن فدای اون چشمای قشنگت. دیگه نبینم الکی گریه کنی ها...
مثل بچه ها حرف میزد و من از دیدن قیافه درهمش خنده ام گرفت و گفتم:
-این کار رو نکن سروش...
سرش رو تکون داد و من اشکهام رو پاک کردم و در همون حال صدای قشنگش گوشهام رو نوازش کرد. صدایی که زیباترین ملودی دنیا هم مثل اون نمیتونست اونطور من رو تحت تاثیر قرار بده.
-پاییز این خونه که هیچ چیزی نیست. حاضرم همه دنیا رو به نامت کنم به شرطی که بدونم تو رو برای همیشه دارم ...
نیاز در نگاهش فریاد میزد. دستم رو بلند کرد و روسریم رو درست کردم و رد همون حال که چشمام در چشمام غرق شده بود راز دلم رو به نگاهم ریختم و آهسته زمزمه کردم:
-دوستت دارم سروش... خیلی زیاد
لبخند زد و بعد با چشماش زیباترین جمله عاشقانه ای رو که شنیده بودم بهم گفت.
موقعی که از محضر بیرون اومدیم بر خلاف میل باطنیم رضایت داده بودم و خونه به نام من شده بود. چقدر از این همه سخاوت سروش شرمنده بودم. مامان دائماً تشکر میکرد و من کلامی در قبال محبتش نداشتم که لایقش باشه.
سروش موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت:
-خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟
و من باز هم شرمنده تر از قبل لبخند زدم و گفتم:
-چرا که نه. هر چیزی که بخواید میدم...
سروش نگاهی پر از حرارت به صورتم کرد و من از فکر اینکه چه چیزی پشت اون نگاه پر حرارت بود تنم از عرق خیس شد و سر به زیر انداختم. اما صدای سروش رشته افکارم رو پاره کرد و گفت:
-مادر جون بهار کی میاد خونه؟
-فکر کنم ساعت سه میاد . امروز قرار بود بره جایی...
سروش گفت:
-پس ما با هم البته به حساب پاییز خانم میریم یه رستوران شیک تا یه ناهار خوشمزه بخوریم. موافقید؟
مامان باز هم مثل قبل شرمنده و دستپاچه جواب داد:
-وای نه سروش جون بریم خونه ناهار درست میکنم...
سروش با مهربانی از آینه به مامان نگاه کرد و گفت:
-نه مادر جون همیشه شعبان یه بار هم رمشان. قرار نیست که همیشه شما ما رو شرمنده بکنید...
از این همه مهربانی اش در پوست خودم نمیگنجیدم و با عشق نگاهم رو به جاده بیرون دوختم. به کوچه ای که درختانش در هم گره خورده بود و با عشق برایم دست تکون میدادند. پاییز داشت رخت میبست و زمستان از راه می رسید ... خدا کنه دل من و سروش همیشه بهاری بمونه و هیچ زمستونی نتونه ما رو از هم جدا کنه. من میخوام همون پاییز بمونم . سروش همون سروش منتهی تنها برای من. حالا که به یاد پری میافتادم درکش میکردم که چرا اونقدر عصبی بود و بهش حق دادم که با ما اون رفتار رو داشت. از فکر اینکه این همه مهربانی و صداقت سروش نصیب من شده بود حسی مرموز وجودم رو قلقلک داد....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید