نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (22)


رمان در ولایت هوا (22)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل ششم

باجي دو روز ماند. صبح زود تلفن کرد به حاج اسماعيلش تا کوکب را هر طور هست خبر کنند. دست تنها نمي‌توانست. خودش هم از همان صبح سياه سحر شروع کرده بود. ميرزا وقتي بلند شد ديد نصف سبزيها را پاک کرده است. مي‌خواست براي ظهر ميرزا آش بار بگذارد. دست ميرزا را گرفت: «بله، تب داري.»

ميرزا را مجبور کرد برود بخوابد. مي‌گفت: «توي خواب هم همه‌اش حرف مي‌زدي.»

وقتي هم دستمال خيس را بر پيشاني ميرزا مي‌گذاشت غُر مي‌زد: «امان از دست شما مردها که وفا نداريد. شد که يک شب جمعه بروي سر قبر خواهر ناکام من؟»

تا ظهر هم همه‌اش مي‌رفت و مي‌آمد يا سر کوکب داد مي‌زد. بعد هم مي‌رفتند و مي‌آمدند. خانم بزرگ و دوقلوها هم مي‌آمدند و زير گوش ميرزا پچ‌پچ مي‌کردند و باز مي‌رفتند. خانم بزرگ مي‌گفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»

ميرزا مي‌ناليد: «من چه کاره‌ام؟»

لپ‌اناري مي‌گفت: «حداقل بگو به سرمه‌دان دست نزند.»

يک‌بار حتي ديلاق آمد. استکان خودش را گرفته بود جلو چشم ميرزا. طاسها را نشانش مي‌داد، گفت: «حالا بريزيد.»

ميرزا گفت: «من که مي‌بيني جان بلند شدن ندارم.»

«مي‌دانم، اما آخر حرام است. نشئه‌اش به دلم نمي‌چسبد.»

حتي پيشنهاد کرد که يک شمع بگذارند روي لبهء تخت و از همان‌جا که ميرزا خوابيده بود با بادام يا هر چه ميرزا بخواهد بهش بزنند. هر کس انداختش برده است. مي‌گفت: «اين يکي مستحب هم هست.»

ميرزا، گر چه دکترها منع کرده بودند، دمرو خوابيد، گفت: «نه، همان طاس خوب است. صبر کن تا خوب بشوم.»

عصباني شده بود: انگشتش را رو به دماغ ميرزا تکان مي‌داد. گفت: «فکر نکن با اين جادو و جنبلها مي‌تواني ما را دک کني. به قول بابام ما هميشه هستيم. هر چه هم اختراع بکنيد باز هستيم، همان‌طور که گرگ و ميش هست؛ يا لبهء تاريکي هست، يا بالاخره مرزي هست که مه شروع مي‌شود.»

صداي باجي هم مي‌آمد که به کوکب مي‌گفت: «جارو را بگذار براي آخر.»

يک‌بار هم سر تارعنکبوتهايي که کوکب نديده بود جر و منجر داشتند. بعد هم ميرزا ديگر نفهميد. فرخ‌لقاش باز مثل ديشب همان‌جا جلو چشمش دراز کشيده بود و هي دهان بي‌دندانش‌ را باز مي‌کرد و مي‌بست و نمي‌توانست حرف بزند. آب تربت هم که به حلقش کردند و بعد، همين باجي، يک قاشق روي زبانش گذاشت و يک کاسه آب هندوانه به خوردش داد، باز نتوانست. باجي گفت: «زبانت به خير بگردد، مرد. تو بگو حلالت کردم.»

ميرزا هم نتوانسته بود بگويد که دست خودش نبوده است که آن‌طور شده است، يا حتي بعد که نشمه مي‌بردند باغ امين. چي بود اسمش؟ حتي صورتش هم به ياد ميرزا نمي‌آمد. اما هنوز هم به وقتش پوست سر ميرزا مور مور مي‌شد و مي‌فهميد که هنوز هم دارد به موهايش پنجه مي‌کشد و دو دانگ چين‌چين را مي‌خواند. بعدش را هم مي‌خواند و با اين يکي پاش مي‌زد تخت سينهء ايوب تا باز کفش پاشنه صناري‌اش را در نياورد تا هي تويش زهرماري بريزد و هي از سوراخ پنجه‌اش قطره‌قطره بمکد و بعد مست شود و بي‌صاحبي‌اش را نشان اين و آن بدهد و آخرش هم يک هُوار استفراغ کند.

باجي مي‌گفت: «اقلاً تو ازش حلاليت بطلب.»

ميرزا مي‌گفت: «حالا چه وقت اين حرفهاست. باجي؟ تلقينش را بگو، توي گوشش بگو. همين‌که لب بجنباند، کافي است.»

آن‌وقت حالا، مثل ديشب، مي‌گويد: «ما پاک بوديم، ميرزا. فکر بد نکن. با هم به حمام مي‌رفتيم، درست. توي يک‌ جا مي‌خوابيديم، درست. اما حتي به هم دست نمي‌گذاشتيم.»

حمام نمره هم با هم مي‌رفتند، تا وقتي ميرزا اين خانه را از پدر گوربه‌گور شدهء همين باجي خريد و باجي اينها رفتند شميران و ميرزا فکر کرد ديگر جانش از دست قربان صدقه رفتن‌هاي اين دو تا راحت شد. اما باز سرش را مي‌زدند، اينجا بود؛ تهش را مي‌زدند، بودش. يک باديه تخمه مي‌گذاشتند جلوشان و هي تخمه بشکن و هي بگو. از همين لبش تا آن ران استخواني‌اش پشت به پشت، مثل دانه‌هاي تسبيح، پوسته آويزان بود. ميرزا مي‌گفت: «شما دو تا مگر زندگي نداريد؟»

بالاخره دست به دامان ملا حسن شد تا بلکه قبل از ذکر مصيبت يک مسأله‌اي بگويد که به درد دنيا و آخرت زنها بخورد. طوري هم گفت که نفهمد. گفت: «آخر، ملا، ذکر جد من سيد ثواب دارد، اما آخر يک چيزي هم بگو که به درد زنها بخورد، از حيض و نفاس بگو، از حق زن به شوهر، يا حق مرد. از همين چيزها که بلدي مثل حکم زناي محصنه، لواط، مساحقه، چه مي‌دانم، هر چه خودت بلدي.»

بلد که نبود. بالاخره ميرزا رفت نسخهء کلکتهء شرايع را پيدا کرد تا بلکه يادش بيايد. خير، از عربي فقط همان ضَرَبَ زيدُ عمرواً را بلد بود. آخرش هم رسالهء فارسي برايش خريد و چوب الف را گذاشت درست همان‌جا که بايد. بالاخره يک شب جمعه که آمد به خانه ديد فرخ‌لقاش مثل برج زهرمار نشسته است توي ايوان. پاپي که شد، فرخ‌لقا گفت: «اين مردک همه‌اش از پايين‌تنهء زنها حرف مي‌زند. مگر حرف توي دنيا کم هست؟ من دختر چشم و گوش بسته توي خانه دارم.»

ديگر هم نگذاشت ملا پايش را به اين خانه بگذارد. بعد هم که ملا، خدا بيامرز، يکي دو سال مي‌آمد و هفتگي‌اش را دم دکان مي‌گرفت و مي‌رفت. هر بار هم چيزي مي‌گفت: «ديدي، ميرزا؟ من زنها را بهتر از تو مي‌شناسم.»

يک روز هم گفت: «از من مي‌شنوي، پا روي دمشان نگذار.»

آخرش هم به زبان آورد که: «توقع زياد نبايد داشت. همين‌که ديگي بار مي‌گذارند و اين شبهاي سرد زمستان رختخواب من و تو را گرم نگه مي‌دارند، پاي نامحرم را هم به جل و جاي آدم باز نمي‌کنند، بايد کلاهمان را بيندازيم هوا. به من و تو چه که دو تا زن توي حمام با هم چه کار مي‌کنند، مساحقه مي‌کنند، بکنند؛ معانقه مي‌کنند، بکنند.»

ميرزا هم پاشنهء دهنش را کشيد و هر چه کلفت بود بار ملاي بيچاره، خاک براش خبر نبرد، کرد، که: «مردک، حرف دهنت را بفهم. من گفتم برو مسأله برايشان بگو که چيزفهم بشوند؛ نگفتم برو در جواز لواط با زن حلال و طيب هي نقل و حديث بيار، همه هم مرسل.»

همين شد ديگر. به شاگردش، همان تقي که بالاخره فهميد که دستش کج است، سپرد که اگر هم ملا ديد که ميرزا پشت همين پيشخان، حي و حاضر، نشسته است، باز بگويد: «ميرزا نيستش.»

آخر فرخ‌لقاش هم يک شب گفت: «اگر به خاطر آن طور ديگرش اين سليطه‌ها را مي‌بريد باغ امين، من هم حرفي ندارم.»

ميرزا خم شد و دو جاي آنجاش را بوسيد و بعد که رويش را پوشاند، گفت: «خجالت بکش، تو مادر بچه‌هاي مني.»

ول‌کن که نبود، تا وقتي هم ميرزا قسم نخورد که ديگر پايش را به باغ امين نمي‌گذارد، طاقباز نشد. بعد هم که ميرزا توبه کرد که لب به زهرماري نزند، و شد همين ميرزا که حالا بود و توي آب و عرق غلت مي‌خورد و باجي هي تکانش مي‌داد و مي‌گفت: «به مرده‌ها چرا فحش مي‌دهي؟ بلند شو آشت را بخور.»

زير بالش را هم گرفت و تا دم دستشويي بردش. پرسيد: «کليد قفل آن در را کجا گذاشته‌اي؟»

«نمي‌دانم، به‌خدا اگر يادم باشد.»

وقتي هم خواباندش و کهنهء خيس بر پيشاني‌اش گذاشت، گفت: «اين‌ها همه‌اش نتيجهء آن کينه‌هاي شتري است، حلالش کن، مرد، و جان خودت را راحت کن.»

عصر هم دخترهاش آمده بودند. باجي فردا صبح گفت. گريه هم کرده بودند. صفا همين دکتر جوادي را بالاي سرش آورده بود. اين هم ياد ميرزا نيامد. فقط يادش بود که جعفرش آمد، زير بالش را گرفت و بردش. ميرزا مي‌دانست که جعفرش نمي‌تواند. اين يکي به قد و قوارهء ميرزا بود و بي‌کلاه، با موهاي بافته و پيچيده پشت سر. عينک هم داشت و دو نخ قندش را پشت سر گره زده بود. گوش نداشت. ميرزا هم که پرسيد: «پس با چي مي‌شنوي، جعفر؟»

جعفرش گفته بود: «ما نمي‌شنويم، ميرزا. لب‌خواني مي‌کنيم.»

حتي گفت: «تازه احتياجي بهشان نداريم. همهء گفتني‌ها را گفته‌اند. ما فقط حرف مي‌زنيم.»

بعد هم ميرزا را بردند و نشاندند جلو همان که کلاه بوقي به سر داشت. ميرزا نفهميد چي شد يا حتي چي شنيد، فقط همين يادش بود که به سيصد و سي ‌و سه ضربه بدره محکوم شد. همين جعفرش هم زد، از روي لمبرها تا زير مهره‌هاي گردن. کنار به کنار هم مي‌زد و پوست را قلفتي مي‌کند و باز دمش را دور دست مي‌چرخاند و شلال مي‌کرد و مي‌زد و خط به خط جلو مي‌رفت و ميرزا هي مي‌گفت، آخ، و هي مي‌خواست چنگ بزند و يک چيزي را توي هوا بگيرد و هي نمي‌توانست و باز خطي دراز و باريک اما خونين از پوستش ورقه مي‌شد و ميرزا مي‌گفت: «غلط کردم.»

بالاخره هم وقتي جعفرش برش گرداند، همان‌قدر فرصت کرد که بگويد: «آخر چرا سيصد و سي و ‌سه ضربه؟»

جعفرش گفت: «حکم برادر حاتم طايي ماست.»

روز بعد فقط سينه‌اش خس‌خس مي‌کرد. نوه‌هاش را هم بوسيد. صديقه‌اش گفت، محمدحسين ديشب تلفن کرده و حال و احوال پرسيده. با اين‌همه ميرزا حالا حالاها خيال نداشت برود. اين‌همه کار داشت. عصر بالاخره رفتند. ميرزا دست به لبهء تخت گرفت و بلند شد. چيزي به دوش انداخت. عينکش را گذاشت و بعد هم دست به ديوار آمد توي نشيمن، گفت: «باجي!»

صدايي نشنيد. رفت توي آشپزخانه و گفت: «باجي!»

صدايي نيامد. رفت توي ايوان و ديد که يک دسته از اهل هوا به صف دارند از پله‌ها مي‌آيند بالا. همه هم به قد و قوارهء جعفرش، اما کيسه به دوش و نفس‌زنان. باز گفت: «باجي!»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید