نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 05-22-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۴:قسمت اول
آزمیشهای پی در پی،سییتی اسکن از مغز و ادیومتری و ملاقات افراد خانواده که به جز اشک ریختن کاری از دستشان بر نمیآمد،پاک خستهام کرد به توری که بر روی کاغذ برای پزشکم نوشتم:از وضع خودم ناراضی نیستم.بگذارید به حال خودم باشم.تا به سرم نزده ملاقات ممنوعم کنید.
دکتر با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.عصر همان روز یک روان پزشک آمد به اتاقم.لبخندش را با لبخند جواب دادم چرا که آرامش عجیبی از سکوت اطرافم داشتم.تخته وایت برد کنار دستم بود .نوشتم:به خدا من دیوونه نیستم.دست از سرم بر دارید.خسته شدم انقدر بالای سرم گریه و زاری کردند.
روانپزشک لبخند زد و گفت:حق با توست.هر طور راحتی.تابلوی ملاقات ممنوع تا حدودی اتاقم را خلوت کرد.قرار شد پیش از ورود هر کسی پرستار بپرسد دوست دارم کسی را ببینم یا نه.این کار باعث شد تا مدتها از شر دیدن مرتضی در امان بمانم و واقعا استراحت مطلق داشته باشم.
عصر روز هشتم بستری شدنم که مهدی و مهرداد آمدند ملاقاتم،مهدی تخته وایت برد را برداشت و نوشت:یک پدری از مرتضی در میآریم که مرغههای هوا به حالش گریه کنند.زود پاکش کردم و نوشتم:مرتضی کاری نکرده،بی خود پاپیچش نشید.حق ندارید اذیتش کنید.
مهرداد خداحافظی کرد و بیرون رفت.مهدی داشت از اتاق بیرون میرفت که پشیمان شد ،برگشت و روی تخته نوشت:محمد بیرون در وایساده.دیشب تا صبح از غصه تو خوابش نبرد.
نوشتم:حالم از خودش و همه خونواده آاش به هم میخوره.خواهش میکنم اسمشو جلوی من نیار.
چهره مهدی در هم فرو رفت و با اخم از اتاق رفت بیرون،چشمهایم را بستم که سایه محمد را هم از لایه در نبینم.انزجاری از او در دلم ریشه دوانده بود که قدرتش از عشقی که به او داشتم کمتر نبود.دلم پر میزد برای دیدن پدر که نمیدام چرا از روز دوم به هوش آمدنم نیامده بود بیمارستان!از هر کس میپرسیدم پاسخ درست و حسابی نمیشنیدم.چهرههای غمگین برادرها و مادرم آنها به دلیل بیماری من نبود.بعدها فهمیدم که همان روز اول به هوش آمدنم که پدر متوجه کر و لال شدنم شده بود از شدت ناراحتی سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده بود.در حالی که از وضعیت خود راضی بودم پدرم در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان قلب بستری بود.
دو روز بعد پرستار روی تخته نوشت:دوستتون برای ملاقات اجازه میخواد.
تنها کسی که تصورش را هم نمیکردم پشت در ایستاده بود.وارد که شد برای لحظهای کوتاه سکوت کرد.چشمهایش پر از اشک شد.قلبم از هیجان درون سینهام پر پر میزد.اگر زبان داشتم همان لحظه فریاد میکشیدم:زری،چه عجب یاد من کردی!
زری که باور نمیکرد در سکوت مطلق مجبور به هم صحبتی با من باشد به پهنای صورتش اشک میریخت.به روی تخت نیم خیز شدم.مانند گذشته آغوشمان پر از یکدیگر شد.تخته وایت برد بالای سرم بود،بر داشتم و نوشتم:زری دوستت دارم.صورتش را با دو دست پوشاند.در زیر جمله من نوشت:باید به من بگی چه بالایی سرت آماده.و من نوشتم:از همون کاسههای زیر نیم کاسه است که خودت باید کشفش کنی.
با آنکه تا حد مرگ از مرتضی تنفر داشتم،تصمیم گرفتم موضوع کتک خوردنم را به کسی نگویم.تصور میکردم هر چه کمتر حرف بزنم راحت ترم.
آن روز با آنکه بیشتر از روزهای دیگر اشک ریختم،بهترین روز زندگیم بود.دیدار با زری روح تازهای به جانم بخشید.تا زمان تمام شدن وقت ملاقات همه پشت در اتاق معطل شده بودند.زری زندگی زناشویی موفقی داشت که با حامله شدنش خوشبختیش کامل شده بود.وقتی ازش پرسیدم از کجا فهمیده که در بیمارستان هستم، جواب داد:مرتضی اومد دنبالم.
بی اندازه شگفت زده شدم.باور نمیکردم ذرهای احساس در وجودش باشد.روز بعد با تلفنی که به زری داده بودم،سیمین آمد ملاقاتم.
روز مرخص شدن از بیمارستان پزشک دست به سرم کشید و به روی تخته نوشت:آزمایشها نشون میده کاملا سالمی و هیچ مشکلی ندری.فقط یک ضربه شدید باعث به وجود آمدن این وضعیت شده،خودت باید به خودت کمک کنی تا معالجه بشی.
بر روی تخته نوشتم:بلد نیستم اینجوری زندگی کنم.دکتر لبخند زد و نوشت:ایمانت قویه.معلومه خیلی رنج کشیدی.اما اگه دلت میخواد شکایت کنی،من کمکت میکنم.
نزدیک بود بغضم بترکه.سکوت کردم.دکتر نوشت:لعنت به کسی که دست روی تو بلند کرد.توی پرونده ات نوشتم که آثار ضرب جرح روی سرت بوده.پدر و مادرت میدونن که شوهرت دست بزن داره؟
فقط نگاهش کردم.دکتر نفسی عمیق کشید و پایین پروندهام نوشت:مرخص.
از سکوتم عصبانی شده بود.روی تخته نوشت:بعضی آدمها حقشونه کتک بخورن.و از اتاق رفت بیرون.
آخرین جمله دکتر دلم را به شدت به درد آورد.بلوایی در وجودم به پا شد که تا چند ساعت به حالت طبیعی بر نگشتم.
روز مرخص شدنم از بیمارستان را هرگز فراموش نمیکنم.مدتها میشد که مرتضی را ندیده بودم.آنقدر لاغر و استخوانی شده بود که تا نیامد جلو نشناختمش.خجالت میکشید توی چشمهایم نگاه کند.رفتارش با همیشه فرق داشت.گرم و صمیمی بود و پشیمان.حسی آزار دهنده در نگاهش وجود داشت که خوب درکش میکردم و همان احساس گناه بود.خوب که فکر میکردم میدیدم هیچ کینهیای از او به دل ندارم،زیرا که علت همه رفتارهایش را اختلافهای ژنتیکی میدانستم،به عکس تا سر حد مرگ از محمد متنفر شده بودم.او آدم با شعوری بود که در بحرانیترین لحاظت زندگی تنهایم گذاشته بود.
وارد خانه که شدیم اصلان باور نمیکردم این خانه همان خانه قبلی باشد.مرتضی زیر بغلم را گرفته بود که زمین نخورم،از وقتی کر شده بودم تعادل نداشتم و تلو تلو میخوردم و مجبور بودم به مرتضی تکیه کنم.مرتضی در کامل مهربانی زیر بغلم را گرفته بود و آرام آرام بردم به سمت پله ها.پیش خود فکر کردم،چه خوب میشد انسانها پیش از رخ دادن حوادث تلخ ،قدر همدیگر را بدانند و حرمت یکدیگر را نشکنند.حالا دیگر چه فرقی داشت مرتضی چگونه باشد و چطور رفتار کند!مهم دل من بود که شکسته بود.مبلمان و دکوراسیون خونه تغییر کرده بود.آن هم به شکلی باور نکردنی که هرگز در خواب هم نمیدیدم مرتضی چنین سلیقهای داشته باشد.کر چه کسی بود؟فکر کردم شاید کار زری باشد.
سیمین با کلیدی که سر خود از روی کلیدم ساخته بود روزی یک مرتبه میآمد به من سر میزد و میرفت.رفتار مرتضی صد و هشتاد درجه با گذشته فرق کرده بود.شده بود ادمی دیگر.با ترحم و دل سوزی نگاهم میکرد و من،بی اعتنا،گوشهای مینشستم و زًل میزدم به دور دستها.بیشتر کارهای خانه را او انجام میداد.لبخند میزد و تر و خشکم میکرد.در نگاهش احساس گناه موج میزد.دم به دم نوازشم میکرد و از تماس دستهایش با بدنم چندشم میشد.دستها همان دستهیی بود که دم به دم سیلی زده بود و نگاه همان نگاه که همیشه خشمگینانه تحقیرم کرده بود.
زندگی سرد و کسل کننده با طلوع آفتاب شروع میشد و تا تاریکی شب جان به لب میشودم که انگار هر روز هزار سال به درازا میکشید تا به پایان رسد.هر روز صبح،پس از رفتن مرتضی،تصمیم میگرفتم از نوع آغازی دوباره داشته باشم،قدرتمند و بخشنده باشم،گذشته را فراموش کنم و هزاران تصمیم دیگر که عمل کردن به هیچکدامشان آسان نبود.خود را فنا شده و از دست رفته میدانستم.خرت و پرتهای خانه را هزار بر زیر و رو کرده و گرد گیری کردم.دانههای تسبیح پاره شده و منگولش آاش پیچیده در دستمال بر روی میز توالت بود.بدون اینکه بازش کنم گذاشتمش توی صندوقچهای که یادگاریهای دوران نوجوانی را نگاه میداشتم.جمعه شب کابوس وحشتناکی دیدم.هرچه جیغ کشیدم صدایم در نیامد.انقدر تکان خوردم که از تخت پرت شدم زمین.بدنم خیس عرق بود.وقتی مرتضی بیدار شد و مرا آنطور وحشت زده دید،سر و صورتم را غرق بوسه کرد.کاری که هرگز نکرده بود.بعد بغلم کرد و برگرداندم سر جایم تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح وقتی داشت میرفت بازار مخفیانه لباس مشکی برداشت و گذاشت توی راهرو.پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بودم.حرکات مشکوکش آزارم میداد.دقت کردم دیدم چیزی در صندوق عقب گذاشت.به دیوار آشپزخانه تخته وایت برد بزرگی نصب کرده بود.پا برهنه دویدم سمت حیاط.دستش را گرفتم و کشیدمش به سمت آشپزخانه.با روی تخته نوشتم:دیشب خواب بدی دیدم.راستشو بگو چه بالایی سر بابا اومده.
لبخند زد و نوشت:پدر یکی از دوستم فوت کرده،عصر باید برم ختم.
دلم گواهی میداد اتفاق بدی افتاده که این همه مدت پدرم نیامده بود به دیدنم.از مهدی و مهرداد هم خبری نبود.مادر هم آنقدر بی فکر نبود که پانزده روز از من بی خبر بماند.هیچ کاری از دستم بر نمیآمد به جز سیمین هیچ کس را در دسترس نداشتم.دو روز بعد،به طور اتفاقی اطلاعیه فوت پدرم را توی جیب مرتضی پیدا کردم.مرتضی نبود.در حالی که کلمات غم انگیز را چندین بار خواندم و از شدت بغض و ناراحتی داشتم خودم را به در و دیوار میکوبیدم،جیغ بلندی از ته دل کشیدم که انگار همهٔ وجودم به همراهش از گوشهایم زد بیرون.گردبادی توی سرم پیچید و فریادم چندین برابر پژواک ایجاد کرد که مانند بوق ماشینهای سنگین بیابانی داشت پرده گوشم را پاره میکرد.
از حال رفتم.نفهمیدم چه مدت گذشت.نزدیکیهای عصر بود که از سر و صدا بلند شدم.آگهی ترحیم پدرم مچاله شده توی دستم بود.نخستین نتیجه ناشی از هیجان آن حادثه تلخ و تحمل ناپذیر بازگشت شنواییم بود که هر لحظه نسبت به لحظه قبل بیشتر میشد.در حالی که روی زمین پهن شده بودم و قدرت هیچ کاری را نداشتم،سعی کردم زبانم را تکان دهم و چیزی بگویم،که نشد.تا عصر در همان نقطه اتاق افتادم و غریبانه اشک ریختم.
مرتضی بر عکس گذشته شبها زود میآمد خانه.وضع آشفتهام را که دید فریادی بلند کشید که بعد از مدتها صدایش در گوشم طنین انداخت.آگهی ترحیم را به زور از مشتم بیرون کشید و پاره پاره کرد و بر زمین ریخت.از سر سوز دل نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و در آغوشم گرفت.تا آن روز هرگز گریه مردی را به آن شدت ندیده بودم.رفت آشپزخانه و با یک لیوان آب و گلاب برگشت.کمک کرد بلند شدم و دست و صورتم را شستم.را دو رفتیم آشپزخانه.بر روی تخته سیاه نوشت:تسلیت میگم پریا،نباید میفهمیدی.دکتر قدغن کرده بود.
بر روی صندلی آشپزخانه نشستم و زًل زدم به پنجره.حس و حال حرف زدن نداشتم،تصمیم گرفتم تا آخر عمر سکوت کنم و کلمهای بر روی تخته ننویسم.سرم منگ بود.مرتضی داشت ظرف میشست.وقتی ظرفها تمام شد رفت و از بیرون غذا گرفت.اشتها نداشتم.مثل بچه شب و روز از من پرستاری میکرد.و آن شب بیشتر از شبهای دیگر مراقبم بود.قرصهای اعصابم را نخوردم،باید بیدار میماندم و برای پدرم قرآن میخواندم.هنوز چهلم نشده بود.نیمههای شب که برای نماز خواندن بیدار شدم،صدایی شنیدم.مرتضی توی رختخواب نبود.صدایش از یکی از اتاقها میآمد.پشت در ایستادم و به نجویش گوش دادم.انگار سر سجاده نشاسته بود.صدای به هم خوردن دانههای تسبیح چون پتک توی سرم میکوبید.شنواییام هر لحظه که میگذشت فعال تر میشد.هر صدایی چندین برابر توی گوشم میپیچید.مرتضی زار زار گریه میکرد و فریاد میکشید.:خدایا یعنی ممکنه پریا منو ببخشه؟خدایا تو از سر تقصیراتم بگذار و به دل پریا بنداز منو عفو کنه.خدایا طاقت دیدنشو ندارم.یا اونو شفا بده و یا منو بکش.خدایا غلط کردم تا آخر عمر غلامشم!
از شنیدن حرفهایش که صادقانه با خداوند نجوا میکرد و اشک میریخت،موهای بدنم راست شد.هم دلم میسوخت و هم خنک میشد.حال خودم را نمیفهمیدم.گاه دستخوش تنش شدید عصبی،جنون میگرفتم و قصد کشتنش را داشتم و گاه دلم به حال سیه روزیش میسوخت.
دلم میخواست در کنار مادر بودم.عصر که مرتضی با یک سبد گل مریم آمد خانه،صدای قدمهایش همچون پتک به سرم کوبیده میشد،انگار جای دوتا گوش هزار تا گوش داشتم.لبخندش را جواب میدادم که بوسیدم.رفتم کنج آشپزخانه نشستم.مرتضی داشت جمع و جور میکرد که صدای زنگ در آمد.مرتضی رفت و در را باز کرد.از پشت شیشه آشپزخانه نگاه کردم،دیدم فرهاد وارد حیاط شد.مرتضی آمد توی آشپزخانه و روی تخته سیاه نوشت:عزیزم،من مهمون دارم.تو برو تو اطاقت استراحت کن.
تغییر رفتارش آنقدر زیاد بود که نگران بودم آیا این روش بعد از خوب شدنم ادامه میابد یا نه!پشت در اتاقم صندلی گذشتم و نشستم.دلم میخواست گفتگوی آن دو را بشنوم.کنجکاو بودم بیش از گذشته مرتضی را بشناسم که مهربان شده بود و من باید برای یک عمر زندگی با او آماده میشودم.
صدای فرهاد دوستانه نبود.معترظانه پرسید:عزاداریهات تموم شد؟حالا باید به قول و قراری که داشتیم عمل کنی!
_کدوم قول و قرار!یه چیزی گفتم باورت شد؟
فریاد فرهاد توی سالن پیچید:مرتیکه عوضی،تو مرد و مردونه قول دادی تکلیف خواهر منو روشن کنی.
مرتضی فریاد زد:خواهرت زن من هست!هیچ اعتراضی هم به این وضع نداره،تو چرا بی خودی سنگ به سینه میزانی؟
_خواهرم اگه شعور داشت که زن تو نمیشد!
زانوهایم سست شد و شروع کرد به لرزیدن.به چیزی که میشنیدم،به گوش هایم،به حرفهای آن دو اعتماد نداشتم.بی اختیار گوشم چسبید به در اتاق آاه صدای فریاد مرتضی همچون خنجر به قلبم فرو رفت:من و یاسمین از هم جدا نمیشیم.این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.اگه چیزی گفتم واسه این بود که دست از سرم برداری.فرهاد درک کن.من این روزها خیلی گرفتارم!
مطمئن شدم که اشتباه نشنیده ام.یاسمین زن مرتضی بود.قلب و روحم یک باره با هم پژمرده شد.احساس زن تحقیر شدهای را پیدا کردم که برای شوهرش هیچ ارزشی ندارد.
صدای فرهاد تنم را لرزاند:آخه مرتیکه بی همه چیز،تو ایند دوره زمونه آخه کی دو تا زن اداره میکنه که تو بتونی از عهده آاش بر بیای،اونم زنی که از زن دیگه خبر داره.اصلا میدونی چیه؟از اول هم دروغ گفتی که به خاطره ثروت پدربزرگت رفتی سراغ دختر عموت.همش بازی بود که خواهر احمق من باور کرد و بازیچه دست تو شد که با دوز و کلک سرش هوو بیاری.
مانند برق گرفتهها از جا پریدم.پاس یاسمین زن اول مرتضی بود.شنیدم که مرتضی میگفت:هر تور میخوای فکر کن.مهم یاسمین خواهرته که بدون من نمیتونه زندگی کنه.
فرهاد با خشم فریاد کشید:حالا که فهمیده چه بالایی سر دختر عموت آوردی،چشم نداره ببینتت.
_اونش به خودمون مربوطه.تو چکاره ای؟چرا تو زندگیمون دخالت میکنی که احترامت از بین بره؟
_با این عوضی بعضیهات ارزش خودتو پایین آوردی.حالا باید تصمیم بگیری یا پریا،یا یاسمین.
_من در حق پریا ظلم کردم.خدا منو ببخشه.با خدای خودم عهد کردم که تا آخر عمر غلامش باشم.اون علیل شده و بدون من از پس زندگیش بر نمیاد.
_پس باید خواهرامو طلاق بعدی.یاسمین دیگه نمیخواد ریخت تو رو ببینه.
_من زنمو طلاق نمیدم.حالا چی میگی؟راضی کردن یاسمین با من.
_مرتضی کاری نکن که همه چیزو به دختر عموت بگم.
_فرهاد اگه لب تر کنی میکشمت.این قدر با اعصاب من بازی نکن.من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.اگه پریا بفهمه دق میکنه.
_بد بخت بیچاره تو خیلی وقت دل دختر عموتو شکستی.یعنی اونقدر کاری که فکر میکنی اون هم تو رو بخشیده؟خیال میکنی یاسمین حرفتو به من منتقل نمیکنه؟بی وجدان تر از تو مرد تو دنیا پیدا نمیشه.
بعد از شنیدن حقایق تلخ و رفتن فرهاد انقدر صورتم قرمز شده بود که مرتضی بعد از دیدنم حتما میفهمید.فکر کردم بهترین راه این است که خود را به خواب بزنم تا شاید ابتونم در خلوتی مرگ بار با این حوادث کنار بیایم.
....پایان فصل
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید