نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد:
-قبلا هم هر چي كه تو مي گفتي درست بود
نفسي راحت كشيدم . گفت:
- مگه نه؟
سر تكان دادم و گفتم:
- آره
دستهايش را به هم كوبيد و گفت
- درسته يادم اومد
ناگهان چهره اش در هم مچاله شد و سرش را چسبيد. با نگراني به طرفش رفتم و گفتم:
- چي شده؟
- چيزي نيست سرم درد گرفت
- بهت گفتم از تخت پايين نيا
زير بازويش را گرفتم و بلندش كردم و گفت:
- حالم خوبه
- ولي من اينجوري فكر نمي كنم
او را به طرف پله كشيدم و گفتم:
- حتي فكرشم نكن
مادرم از آشپزخانه بيرون آمد و گفت
- باربد آماده شو بريم
سر تكان دادم و گفتم
- آماده باشيد اومدم
و غزل را از پله ها بالا بردم او را روي تخت خواباندم پتو را تا زير چانه اش بالا كشيدم و گفتم
- سعي كن بخوابي
مي ترسم تو ازم جدا شي
چشم برگرداند و گفت:
- انگار براي اولين باره كه برادر دارم
بي اختيار باند سرش را بوسيدم و گفتم:
- من هيچ وقت تنهات نمي ذارم
قدر راست كردم و به سرعت از اتاق بيرون دويدم و از پله ها سرازير شدم. وسط پذيرايي فرياد زدم
- مامان!
از اتاق بيرون آمد و گفت
- چه خبرته هوار مي كشي؟
- آماده اين؟
- مگه تو آماده اي؟ با اين سر و وضع ؟ تو ايينه به خودت نگاه كردي؟
- آماده اين يا نه؟
- من اينجوري باهات بيرون نمي آم
روي مبل نشستم و گفتم
- باشه تنها برين
مادرم كه قافيه را با خته بود و گفت:
- پاشو حداقل يه شونه به سرت بزن
با بي ميلي بلند شدم و به اتاق مادرم رفتم روبروي اينه ايستادم رنگم پريده بود پاي چشمانم گود رفته بود لبهايم بيرنگ و چشمانم بي رمق شده بود شانه را برداشتم و همانطور كه موهايم را مرتب مي كردم احساس كردم چند سال بزرگتر از حد معمول نشان مي دهم
سنگيني نگاه مادرم را احساس كردم نگاهش كردم به سرعت نگاه از من دزديد و گفت
- بريم؟ دير شد
و از اتاق خارج شد در ايينه نگاهي بهخودم انداختم و از اتاق خارج شدم از كنار مادرم كه رد مي شدم شنيدم به منصوره سفارش مي كرد
- يادت نره ها اتاق مهمون رو مرتب كن ما كه اومديم كاري نداشته باشيم فقط وسايل رو جابجا كنيم و غزل رو ببريم تو اتاق خودش
- بله خانم
از در پذيرايي خارج شدم پيربابا با گلدان ها سرگرم بود صدايش كردم و گفتم
- پير بابا در رو باز مي كني؟
بلند شد و به طرف در رفت پشت فرمان نشستم و بوق زدم دقايقي بعد مادرم از خانه بيرون امد سوار شد و گفت:
- درم مي آم ديگه
- ديرمون شد
- چقدرم تو به فكري
روي گاز فشردم چرخ ها از جا كنده شد از كنار پيربابا رد شدم بوق زدم دستش را در هوا تكان دادو گفت:
- به سلامت
مادرم گفت:
- برو مركز خريد خودمون
- بله خانم بزرگ
با اخمي تصنعي گفت
- مامان بابات خانم بزرگه
خنديدم و گفتم:
- بله حق با شماست خانم بزرگ
لبخند از روي لبهايش محو شد و گفت
- يه سرم بايد بريم خيابون انديشه
چهره در هم كشيدم و جواب دادم
- صبح رفتم
- رفتي؟
- آره
- خب
يه پرس و جويي كوچولويي كردم بچه اون خيابون نيست حتي كسي اونجا نديده بودتش
نيم نگاهي به مادرم انداختم دلواپسي در نگاهش موج مي زد پوزخندي زدم و اضافه كردم
- به آرزوتون رسيديد به قول آقاي دكتر صافپور مفتي مفتي صاحب دختر شديد
- باربد قدرشناس باش
- نمي تونم درك كنم بايد براي چي ممنون باشم
- يعني تو نمي فهمي همه اين كارا برا خاطر توئه. واسه اينه كه ما از دستت نديم اگه تو دوست داري واسه ات يه پرونده قطور درست كنن و هر روز بكشنت پاي ميز محاكمه و روزنامه ها چپ و راست دروغ سر هم كنن و ازت يه غول بسازن همين الان مي ريم كلانتري. ولي همه اينا هيچ دردي رو از اون دختر دوا نمي كنه
مي دانستم حق با مادرم است اما دلم آرام نمي شد مادرم ادامه داد:
- اما اينجوري تو مي توني با محبت كردن بهش گناه البته نكرده خودت رو جبران كني.
به مادرم نگاه كردم خونسردي اش را به دست اورده بود انگار با حرف هايش خودش را بيشتر دلداري داده بود نگاهم كرد و گفت:
- تو با نظر من موافق نيستي؟
چهره در هم كشيدم و گفتم:
- چرا
- خب پس ديگه در موردش حتي يك كلمه هم حرف نزنيم به خواهرت فكر كن اونم مثل يه برادر خوب و آقا
كلمه خواهر مثل نيشتري در قلبم فرو مي رفت
يه كم تندتر نمي توني بري
خجالت كشيدم بگويم مي رتسم اما كمي روي پدال گاز فشار اوردم. مادرم بي خيال در كنارم نشسته بود و ليست واسيل مورد نياز غزل را تهيه مي كرد و من در اين انديشه بودم كه چرا نمي توانم او را خواهر خود بدانم در حالي كه بايد او را ا چشمي برادرانه نگاه مي كردم از چيزي كه از ذهنم گذشت پشتم لرزيد لب به دندان گزيدم وبه خودم نهيب زدم. ديگه فكرشم نكن
- كجا داري ميري؟
به مادرم نگاه كردم و گفتم:
- مركز خريد خودمون
- خسته نباشي داري رد مي شي يه گوشه وايستا
اتومبيل را كنار كشيدم و پارك كردم و گفتم
- منم بايد بيام؟
مادرم نگاهي از سر غضب به من انداخت و پياده شد زير لب غريدم:
- اين يعني بيا ديگه
پياده شدم و پشت سرم مادرم به راه افتادم. هياهوي در هم جمعيت مرا به خود به اين سو و آن سو برد همهممه زندگي شور بودن بوي لباسهاي نو و رنگ نگاههاي نو انسان را به خلسه مي برد صاحبت مغازه هايي كه با تملق سعي در فروش اجناسخود داشتند و مشتري هايي كه با جديت در صدد پيدا كردن ايراد بودند
وارد هر مغازه كه مي شديم با دست پر بيرون مي آمديم مادر انتخاب مي كرد و من پولش را مي دادم مادر لباس مورد نظرش را انتخاب كرد. پولش را دادم و ارام به مادرم گفتم
- بيرون منتظرم
بسته ها را برداشتم و بيرون آمدم نگاهي به ويترين ها كردم پشت يك ويترين بلوز زيبايي نظرم را جلب كرد مادرم بيرون آمد و گفت
- ديگه تموم شد بريم
بي توجه به حرفش پرسيدم
- اون چطوره
- اون بلوز مغازه سوم اون بلوز ابيه ساده است
- قشنگه
- بگيريمش
چشمانم درخشيد مادرم خنديد و گفت
- بگيريمش
به سرعت به راه افتادم و وارد مغازه شدم
- خسته نباشيد اقا
- سلامت باشيد قربان امرتون
- اون بلوز ابيه پشت ويترين مي شه لطفا ببينمش
- بله قربان از اين بود
- بله بله
بلوز را در مقابلم روي ميز پهن كرد در ذهنم لباس را بر تن غزل تصور كردم احساس كردم چقدر زيباتر مي شود لبخند بر روي لبم نشست
- لطفا بپيچيدش
- چشم قربان
مادرم گفت
- خريديش
با خنده گفتم
- چشمم را گرفته بود؟
- مطمئنم خيلي بهش مي آد
بسته را گرفتم و پولش را دادم و گفتم
- خب فكر مي كنم حالا ديگه مي تونيم بريم
- البته
به راه افتاديم احساس رضايت مي كردم سوار كه شديم مادرم گفت
- زود باش كه قبل از بابات خونه باشيم
- چشم قربان
اتومبيل را روشن كردم و با سرعتي متعادل راه خانه را در پيش گرفتم وارد خانه شديم منصوره منتظرمان بود اتومبيل را كه پارك كردم به طرفمان امد
- سلام
- سلام
- خانم منتظرتون بودم الان ديگه اقا پيداش مي شه
مادرم بسته ها را به دستش داد چند تايي هم خودش برداشت و گفت
- اتاقش اماده اس؟
- بله خانم فقط مونده لباسسا كه بايد بچينيم تو كمد
همانطور كه مي رفتند مادرم گفت:
- علي الحساب يه چيزي براش درست كنيم كه قابل قبول باشده و به شكش نندازه بايد حالش كه بهتر شد ببرمش و بقيه وسايلشو به سليقه خودش براش بگيرم
وارد پذيرايي شدم
سلام بي بي
- سلام بي بي ج ان
مادرم و منصوره بالاي پله ها بودند به خودم جرات دادم و پرسيدم:
- حالش چطوره؟
بي بي با تعجب نگاهم كرد گفتم:
- غزل
- نمي دونم بي بي وقت نكردم بهش سر بزنم
از مقابلم گذشت و از پله ها بالا رفت دلم براي ديدنش بي تاب بود مي خواستم مقاومت كنم مي خواستم به ديدنش نرم اما دلم طاقت نداشت و خودش را به سينه ام مي كوبيد به ارامي راه طبقه بالا را در پش گرفتم. رنگم پريده بود دستهايم مي لرزيد بلوزي را كه برايش گرفته بودم محكم در دستم فشردم پشت در كه رسيدم صداي قلبم را به وضوح مي شنيدم در را باز كردم روي تخت نشسته بود با شنيدن صداي در سر برگرداند لبخند زد و گفت
- سلام بالاخره اومدي؟
نگاهي به دستهايم كرد سر بلند كردم غروب در هواي اتاق جاري بود. فضاي نيمه تاريك اتاق صورت مهتابي رنگ غزل و صداي گرم و گيرايش مرا در جا ميخكوب كرد گفت:
- نمي خواي بياي تو؟
قدم به داخل اتاق گذاشتم و سعي كردم عادي باشم
- سلام حالت خوبه؟
- عالي ام!
نگاهش به بسته افتاد خنديدم و ان را به طرفش گرفتم
- قابل نداره
- مال منه؟
- تقديم به كوچولوي من
دستهايش را براي در آغوش گرفتنم باز كرد رنگ پريد خودم را عقب كشيدم با تعجب نگاهم كرد به سرعت به خودم امدم خنديدم و گفتم
- تو هنوز حالت خوب نشده نمي خوام اذيت بشي
دستهايش را رها كرد بسته را به طرفش گرفتم و گفتم:
- از من ناراحتي؟
خنديد و گفت:
- اصلا
- پس بگيرش
آن را گرفت و گفت
- ممنون واقعا ممنون
روي صندلي نشستم و گفتم
- بازش نمي كني؟
نگاهم كرد چشمانش مي درخشيد
- همين الان
ان را باز كرد و بلوز را در مقابل صورتش در هوا نگه داشت نگاهش از روي ان به صورتم لغزيد
- چطوره؟
- عاليه عالي مي تونم بپوشمش؟
- خريدم كه بپوشيش
بلند شدم و گفتم
- بذار منصوره رو صدا كنم كمكت كنه
- نمي خوام خودم مي پوشم مي شه پشتت رو كني؟
- بيرن منظرم مي شم
لبخندي زد و گفت:
- ببخشيد
اخمي تصنعي كردم و گفتم
- با من اينجوري حرف نزن كه دلخور مي شم
به راه افتادم صدايش در گوشم پيچيد:
- داداشي....
سر برگرداندم و نگاهش كردم. گفت
- قد يه دنيا دوستت دارم
دلم هري ريخت به سرعت از اتاق خارج شدم پشت ديوار تكيه دادم و چشم بر هم گذاشتم از اين كه او بازيچه بازي هاي ما شده بود و به ما اعتماد كرده بود و از اينكه ما از اين اعتماد سو استفاده مي كرديم از خودم بيزار بودم دلم مي خواست بروم و همه چيز را به او بگويم اما خوب مي دانستم كه اين كار از من ساخته نيس
صدايش مرا از خود به در اورد
- داداشي اونجايي؟
وارد اتاق شدم از ديدنش بر جا خشكم زد مقابل پنجره ايستاده بود موهايش را به روي شانه رها كرده بود روشنايي كمرنگ غروب او را در خود فرو گرفته بود لبخند به لب داشت هاج و واج مانده بودم كه اين انسان است يا فرشته پرسيد:
- چطوره؟
به زحمت دهان باز كردم و گفتم:
- مثل ماه شدي حتي از اونم خوشگل تر
كمي به چپ و راست مايل شد و گفت:
- بخاطر سليقه توئه
به طرفم امد و روبرويم ايستاد
- مرسي
توان حركت نداشتم دستهايش را به دور كمرم حلقه كرد و سرش را بر روي سينه ام گذاشت و من خودم را به دست نفس هاي داغ او كه روي پوستم مي دويد سپردم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید