بانو ام البنین
من خادمه در خانه ی شاه ولایم
جاروکش صحن وسرای مرتضایم
من آمدم اینجا نه از بهر عزیزی
من آمدم در خانه ی حیدر کنیزی
خدمتگذار کودکان مه جبینم
من مادر عباسم و ام البنینم
در چشم خود بحری ز خون و اشک دارم
من خاطری بد از فرات و مشک دارم
غم نیست گر عباس را در خون کشیدند
یا اینکه از تن دستهایش را بریدند
چشمش اگر زخمی است این تاوان عشق است
در جنت فردوس او مهمان عشق است
تنها غمم این است او آبی نیاورد
امید را با رفتنش از خیمه ها برد
تا هست این دنیا و تا من زنده هستم
از مادر اصغر بسی شرمنده هستم
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|