نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت- فصل بیستم

ماه خرداد رو به پایان می رفت و روز تولد کیمیا در راه بود و از طرفی، شش ماه از رفتن رعنا می گذشت. با وجود این که خودم و بقیه روحیۀ خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتم برای کیمیا همان طور که رعنا دوست داشت جشن بگیرم. این بود که اول بی آن که به دیگران بگویم همراه حسام چیزهایی که لازم داشتم خریدم. یک دست لباس درست مثل لباس پارسال، پیراهن سفیدی که کمرش با روبان صورتی پهنی جمع می شد و یک روبان مخمل صورتی تا با آن دسته ای از موهایش را که حالا دیگر تا روی شانه هایش بود، روی سرش جمع کنم و یک کیک دو طبقه سفید با رزهای صورتی و یک عروسک قشنگ سفارش دادم تا به قولم به رعنا عمل کرده باشم که می گفت تا شانزده سالگی می خواهد همیشه روزهای تولد کیمیا موها و لباسش یک مدل باشد تا وقتی عکس ها را کنار هم می گذارد تغییرات سال به سال را بشود تشخیص داد. بعد از همۀ این کارها، به همه گفتم که می خواهم جشن بگیرم و آن وقت با این که خاله به هیچ عنوان راضی نبود و عمه سخت مخالفت می کرد و بقیه هم هر کدام به نوعی اکراه نشان می دادند، مثل همیشه حسام حرف آخر را زد و با دعوت کردن چند نفر از دوست هایش و این بار واقعا خواهر دوست هایش جای مخالفتی نگذاشت. شراره و خانم معتمدی و دو نفر از دوست های دیگر خود را هم همراه خواهرهایشان دعوت کرد.
در این میان من فقط تنها فکرم این بود که اگر رعنا بود چه کار می کرد. نمی خواستم حتی سر سوزنی بین آنچه می کردم اختلاف باشد. و حسام انصافا از خرید گرفته تا انجام کارها بدون این که خم به ابرو بیاورد کمک کرد و با خوش خلقی و شوخی ها و بگو و بخندش سعی کرد جو را از حالت غمگین دربیاورد و در عین حال به کسی اجازه نمی داد حالتی محزون داشته باشد و این میان فقط مهشید که دیگر می توانست بنشیند با او همراهی می کرد و من چقدر از هردویشان ممنون بودم. چون برای دیگران هیچ تلاشی نمی توانستم بکنم، تمام سعی ام صرف این می شد که چهرۀ خودم در هم نرود یا اشک به چشمم نیاید. حتی خود من را هم حرف های حسام سرپا نگه می داشت، ولی با تمام تلاشی که همه می کردند انگار مصنوعی بودن فضا و شادی حس می شد. و من که از جشن تولد سال قبل کیمیا هم گرفته تر بودم، همۀ سعی ام را می کردم که ظاهرم غوغای درونم را نشان ندهد، و مطمئن بودم رعنا تو می فهمی با چه زجری پریشانی ام را پنهان می کنم.
آن شب وقتی شهاب و مادرش وارد شدند، دوباره گرمای نگاه رعنا را روی چهره ام حس کردم و باز نتوانستم درست جوابش را بدهم یا به صورتش نگاه کنم.
ته دلم مثل بچه ها آرزو کردم کاش رویم را برگردانم و رعنا با ابروهایی شبیه به ابروهای عمه نگاهم کند اما گرهی را که به ابروهایم افتاده بود هیچ جوری نمی توانستم باز کنم و وقتی بعد از بریدن کیک یکدفعه اخم های حسام هم بعد از پچ پچ در گوشی عمه درهم رفت، وضع بدتر شد. به نظرم آمد که همه اوقاتشان از کار بیخودی که به آن اصرار کرده بودم تلخ است، این را هم نمی دانستم عمه چه گفته بود که حسام هم از این رو به آن رو شده بود. فقط با این فکر که کاری را که رعنا دوست داشت کرده ام، خود را دلداری می دادم و با هر زحمتی بود، ظاهرم را آرام و سرحال نشان می دادم، ولی سکوت ناگهانی حسام آن قدر فضا را سنگین کرده بود که حس می کردم تمام سعی من و دوست های خودش، مخصوصا شهاب، برای به وجود آوردن فضایی راحت و شاد بی فایده است.
این بود که وقتی یکی از دوست هایش که مطمئنا سنگینی فضا را حس کرده بود به شوخی گفت:
-شهاب، دیگه ای یار مبارک رو بخون، زحمت رو کم کنیم، بچه خوابش گرفت.
و به کیمیا اشاره کرد، ته دل از او بی نهایت ممنون شدم. شهاب که کنار شراره و خانم معتمدی نشسته بود گفت:
-به جای ای یار مبارک، یک آهنگ آرام می خونم که کیمیا به جای لالایی گوش کنه، قبوله؟
و من مشتاق تر از همه کیمیا را بغل کردم و نشستم. آهنگ این بار با تمام آهنگ هایی که از آن ها شنیده بودم، فرق داشت، محزون و غمگین بود و دل آدم می گرفت، شاید هم چون خودم کلافه و غصه دار بودم روی من این تاثیر را داشت. به هر حال دل تنگم را شنیدن آن آهنگ بی قرارتر کرد و وقتی شهاب با صدایی پر از سوز و احساس این چند بیت شعر را خواند:

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت بر نیارد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می رود سر
کآن که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

انگار رعنا روبرویم ایستاد و دیگر نتوانستم اشک هایم را مهار کنم.
صورتم را در موهای کیمیا پنهان کردم و چند لحظه بعد بلند شدم و به بهانۀ گریۀ کیمیا که از دیدن اشک من زیر گریه زده بود، از پله ها بالا رفتم که در میانۀ راه صدای دست زدن و بعد صدای حسام را که شعر خواندن شهاب را قطع کرد، شنیدم:
-شهاب، قرار شد ملایم بخونی نه نوحه.
با تمام سعی ای که کردم نتوانستم به خاطر کیمیا هم شده جلوی گریه ام را بگیرم و حتی جلوی گریۀ کیمیا را هم نگرفتم. همان گریۀ کیمیا را هم بهانه کردم و برای خداحافظی از میهمان ها پایین نرفتم، فقط آرام آرام کارهای کیمیا را انجام دادم و خواباندمش، و بعد کنار تختش نشستم و، نگاهش کردم و همان طور آرام آرام اشک می ریختم با رعنا حرف زدم.
دخترش یک سال بزرگ تر شده بود و من همۀ سعی ام را کرده بودم که همه چیز آن طور که او می خواست باشد، ولی آخرش را خراب کرده بودم و نتوانسته بودم .... غرق فکر بودم که مادرم صدایم زد.
در آینه به چشم هایم که از گریه قرمز بود نگاه کردم و فکر کردم عجب جشن تولدی شد. بهتر است جواب ندهم. ولی وقتی چند بار دیگر صدایم زد، مجبور شدم بیرون بیایم. بی آن که پایین بروم از بالای پله ها گفتم:
-بله مامان.
اول صدای عمه را شنیدم:
-وا، بعد دو ساعت تازه می گه، بله!
و بعد صدای مادر را که:
-مامان جان، بیا پایین.
چند پله پایین رفتم، مادر پایین نرده ها ایستاده بود و عمه و خاله کنار تخت مهشید نشسته بودند. صدای بلند پدرم که طبق معمول در مورد حساب و کتاب هایشان با عمو صحبت می کرد از اتاق عمه می آمد و حسام روی مبل همیشگی اش رو به تلویزیون نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود و سیگار می کشید. دوباره گفتم:
-بله؟
و چشمم به عمه افتاد که با چشم هایی براق مثل وقت هایی که خبرهای مهیج داشت یا می خواست شری به پا کند، چهارزانو نشسته بود و دست هایش را درهم قلاب کرده بود و دو انگشت شستش را مدام دور هم می چرخاند.
-بیا پایین مادر، عمه جون کارت دارن.
متحیر گفتم:
-من رو؟
و باز نگاهم به عمه افتاد و تحیرم بیش تر شد. چون نگاهش مثل همیشه، عیبجو و ایرادگیر نبود، انگار به یک بستنی خامه ای یا غذایی اشتهاآور نگاه کند، براندازم می کرد. متعجب از پله ها پایین آمدم و نزدیک تخت شدم و بی آن که بنشینم گفتم:
-بله؟ بفرمایین.
مادرم گفت:
-خب بنشین.
-نه، می ترسم کیمیا بیدار بشه.
و فکر کردم، مگر دیوانه ام بنشینم و غرغرهایی را که حتما عمه می خواست بکند گوش کنم، که عمه گفت:
-نترس، بیدار نمی شه. اون الان هلاکه، این قدر پا به زمین زده که توپ هم در کنن بیدار نمی شه.
همان سرمبل با حالت عجله نشستم. عمه دوباره گفت:
-وا، خب چرا نسیه می شینی؟
-راحتم.
از رفتارها و نگاه ها، هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود و برای این که عمه بیش تر طولش ندهد، رو به مادر گفتم:
-خب؟
مادر با ابرو به عمه اشاره کرد، به خودم فشار آوردم:
-بله عمه؟
وقتی عمه شروع کرد، اول نمی فهمیدم اصلا منظورش چیست و از چه حرف می زند، تا این که بالاخره از مقدمه چینی با آب و تابی که کرد، فهمیدم که مادر شهاب در شلوغی تولد از عمه خواستگاری کرده و گفته:
-شهاب الان چند ماهه که خواسته ما بیاییم خواستگاری، منتها به خاطر رعنا خانوم دست نگه داشتیم و ترسیدیم بی احترامی بشه، حالا هم چون شما بزرگتر هستین، خواستم صحبت کنین و از طرف ما مسئله را خدمت خانم و آقای یزدان ستا مطرح کنین و ....
بیش ترین چیزی هم که عمه رویش تاکید می کرد این بود که مادر شهاب زنی فهمیده است که تشخیص داده که عمه بزرگ تر است و همه کاره. و من متعجب بودم که زنی با شخصیت خانم معتمدی چطور آن قدر مسخره و ناشیانه عمل کرده.
مات و حیران خشکم زد. تازه علت آمدن خانم معتمدی را که به خاطر عزادار بودن فکر نمی کردم بیاید می فهمیدم. صدای عمه که یکریز حرف می زد، مثل وزوز مگسی مزاحم در سرم می پیچید و من که انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم غیر از این که شنیده بودم، با بهت نگاهم اول از همه به سمت حسام برگشت که در این مدت عادت کرده بودم از او کمک بخواهم، ولی هنوز مفهوم نگاه جدی و عصبی و کاونده اش را نفهمیده بودم که باز صدای عمه که با ولع و ذوق زدگی حرف می زد و مرا مخاطب قرار داده بود، باعث شد رویم را برگردانم، منتها این بار نه با تحیر، با خشمی که آرام آرام در وجودم جمع می شد. از این که با آن لحنی که انگار برای یک جنس بنجل و انداختنی یک طالب پیدا شده، ذوق زده حرف می زد و از تاکید مدامی که یک در میان روی کلمۀ پسر می کرد تا ازدواج نکردن او و لابد بیوه بودن مرا به خودم یادآوری کند، حالم به هم می خورد. چنان از کوره در رفتم که به جای بلند شدن، تقریبا از جا پریدم و با لحنی گزنده و تند، رو به عمه گفتم:
-شهاب غلط کرده با مادرش!
اما ته قلبم از توهینی که به خانم معتمدی می کردم ناراضی بودم.
بعد پشت کردم و با قدم هایی سریع و بلند به سمت پله ها رفتم که عمه مثل همیشه یک وای بلند بالا گفت و مادر و خاله با هم گفتند:
-ماهنوش جان!
ولی حسام محکم و بلند صدا زد:
-ماهنوش!
در صدایش مثل صدای پدرم آن قدر تحکم بود که بی اختیار بدون این که بایستم رو برگرداندم و با همان لحن تند و تلخ گفتم:
-بله؟
چشم های حسام حالا پر از سوال بود، برعکس چشم های مادرم که پر از التماس بود، لابد برای این که به عمه توهین نکنم. حسام که گفت:
-عمه داشت باهات حرف می زد!
می خواستم کله اش را بکنم ولی رویم را برگرداندم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم، بی آن که به پشت سر نگاه کنم با همان لحن تند گفتم:
-همین قدر که شنیدم کافی بود. بقیه ش رو شماها گوش کنین که براتون جالبه.
و دیگر با این که هم مادر صدایم زد، هم مهشید و هم حسام. جواب ندادم. آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست عمه را خفه کنم و حالا که نمی شد، در ذهنم هر چه بد و بیراه بلد بودم، نثارش می کردم. رعنا، تو شاهد باش! حالا که من تصمیم گرفته ام به عمه به چشم گذشته نگاه نکنم خودش نمی گذارد و باز با رفتارش احساس های گذشته را در من زنده می کند. چقدر به غرور آدم برمی خورد که مثل یک جنس انداختنی، جوری رفتار کنند که گویی توجه دیگران معجزه ای باور نکردنی است. انگار این که کسی داوطلب ازدواج با من شده بود معجزه ای غیرقابل باور بود. این درست رفتاری بود که عمه می کرد و باعث می شد غرورم جریحه دار شود. ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد، وقتی بالاخره خسته شدم، رعنا یکدفعه جلوی رویم ظاهر شد و یاد گذشته افتادم.
یاد سال قبل و شب تولد کیمیا. یک سال گذشته بود و شوخی های رعنا به وضوعات جدی بدل شده بود و او نبود. آن شب هم همین موقع ها بود که آمد بالای سرم و گفت « خودت می بینی تصوره یا واقعیت » گفت:
-حالا یک سناریوی واقعی هم دارم
و .... اشک مثل آب سردی خشمم را خاموش کرد و به جای آن حسرت را به دلم نشاند، حسرتی که قلبم را آتش زد ... رعنای من، عزیز پیشگوی من، کجایی؟ یاد طعنه ای که به او زده بودم افتادم، به مسخره گفته بودم « آرشیتکت با تجربۀ امور مهندسی عشق . » اشک مثل پرده ای ضخیم بین من و تصویر قشنگ صورتش حایل شد و افسوسی کشنده قلبم را به آتش کشید، رعنا شرط را برده بود، سناریواش کامل شده بود، مثل فیل های هندی.
همراه اشک هایم که مثل باران سرازیر بود لبخند زدم، حاضر بودم هرچه داشتم بدهم تا رعنا کنار من باشد و این بار هرچه بگوید، بگویم چشم.
در آن شرایط حتی از کیمیا هم به رعنا محتاج تر بودم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم. وقتی بالاخره از نفس افتادم و پیش کیمیا دراز کشیدم و چشمم به صورتش افتاد، یکدفعه غمی سنگین همراه ترس به وجودم چنگ زد. با خود گفتم، آن ها چطور می توانند با وجود کیمیا و نبود رعنا به این چیزها فکر کنند؟
تازه احساس می کردم کیمیا برای من سپری شده که پشتش پنهان بشوم و حتی در درون خودم هم به خیلی مسائل فکر نکنم.
چقدر دلم گرفته بود از این که با تمام آنچه گذشته و با وجود کیمیا باز هم برای دیگران شوهر کردن من می توانست این قدر مهم باشد. نمی دانستم از چی یا کی شاکی هستم، فقط می دانستم از این احساس و این اوضاع رنج می برم. ولی بالاخره به این نتیجه رسیدم که من کیمیا را دارم، بگذار دیگران هر فکری می خواهند بکنند. آنچه مهم است تصمیم من است نه حرف آن ها! من می دانم باید چه کار کنم!
از فردای آن روز بی آن که بخواهم اخم هایم درهم رفت، انگار از همه دلگیر بودم، ولی عمه که اصل قضیه بود، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. به محض این که چشمش به من می افتاد، رو به دیگران بلند بلند غرغر می کرد و با این کارش باز احساس سال های دور مرا زنده می کرد. همان حسی که همیشه در مقابل عمه سر جنگ داشت، با این تفاوت که حالا من دیگر آن دختربچۀ شیطان قدیم که زیرزیرکی مبارزه می کرد، نبودم. دیگر احساس می کردم زنی هستم با تجربه و درکی از زندگی، برای خودم افکاری دارم و زندگی ام به خودم مربوط است. این بود که برای ابراز مخالفت با نظر دیگران دلیلی به ملاحظه کاری نمی دیدم و در عین حال فکر می کردم دلخوری دردی را دوا نمی کند و باید درست رفتار کنم. این زندگی من بود که یک روزی خودم خرابش کرده و تاوانش را هم داده بودم و حالا هم می خواستم خودم بقیه اش را درست کنم. پس، از همین مرحله بایست تکلیفم را با همه و اول با عمه روشن می کردم، ولی اولین چیزی هم که دستگیرم شد این بود که از قرار، دیگران هم همین تصمیم را گرفته بودند، چون تقریبا اوقات همه تلخ بود، از عمه گرفته تا خاله و مادر و حتی حسام.
احساس کردم لابد آن ها فکر کرده اند همین جا باید جلوی من بایستند که من فکر نکنم این من هستم که تصمیم گیرنده ام، و این حس چنان برایم گران آمد که حتی از آنچه می خواستم خلقم تنگ تر و رفتارم تند تر شد. در این میان چیزی که بیش تر از همه برایم عجیب بود رفتار غیرقابل توجیه حسام بود. رفتار عمه که جای سوال نداشت، خاله و مادر را هم می توانستم بفهمم که به خیال خودشان می خواستند من با آینده ام بازی نکنم و برای خودم ناراحت بودند، ولی حسام کجای این معادله بود؟
مدام به خودم می گفتم مهم نیست، اما بی فایده بود چون نمی توانستم بی تفاوت از کنار این سول بگذرم و کنجکاوی رهایم نمی کرد. تا این که سه – چهار روز بعد، از زبان عمه که طبق معمول داشت به در می گفت که دیوار بشنود، شنیدم:
-هرچی سر آدم می آد از چشم سفیدیه! خدا نکنه آدم چشم سفید باشه، اگه بود این سر صد دفعه به سنگ بخوره به هوش نمی آد، آخه پس واسه چی گفته ن هر سری عقلی داره؟ یکی بد می گه، دو تا بد می گن؟ یعهنی عالم بیجا می کنن، شما درست می گی؟ این دختر یه خورده ملاحظه هیچ کس رو نمی کنه. همین حسام هیچی که نمی گه بچه م، ولی معلومه بهش برخورده. حق هم داره. ناسلامتی پنج – شش سال بزرگتره، جای برادر بزرگ این هاست. بعد از اونم بالاخره پسره رفیقش بوده، نه گذاشت نه برداشت، گفت یارو غلط کرده. این رو برات بگم این غلط کرده رو به اون ها نگفت به ماها گفت.
با این که می دانستم این برداشت خود عمه است نه حرف حسام، ولی باز برایم گران تمام شد و از طرفی دوست داشتم یک جوری حرفم به گوش حسام برسد. این که قیافه گرفتنش را همه فهمیده بودند، حالا علتش هرچه بود، مرا از کوره درمی برد.
این بود که همان طور که کیمیا را بغل می کردم که از پله ها بالا بروم، بی اراده دوباره ماهنوش قدیم شدم. با تندی و صدای بلند رو به عمه گفتم:
-بسه دیگه، دیوار شنید!
عمه جا خورد و با چشم های متعجب رو به من برگشت. حق داشت چون مدت ها بود از ماهنوش قدیم خبری نبود. مادر و خاله هم به سرعت تا جلوی آشپزخانه آمدند و مهشید که نیمخیز شده بود سعی می کرد با دست اشاره کند که ساکت! بانو خانم که همان طور به دسته سبزی توی دستش خشکیده بود، نگاهش بین من و عمه سرگردان بود. ادامه دادم:
-از این به در بگو تا دیوار بشنوه هاتون خسته شده م. من نه کرم، نه کورم، نه احمق. می بینم، می شنوم و می فهمم.
مادرم جلو آمد و با التماس گفت:
-مامان جان، حالا چرا ...
-چرا چی؟ چرا عصبانی می شم؟ برای این که عصبانیم می کنین مادرجون!
و بی آن که رویم را از عمه برگردانم با صدای بلند ادامه دادم:
-چرا نشم؟ من دیگه دختر بچه نیستم، وکیل و قیم و بزرگ تر هم نمی خوام. من حالا زنم، یک زن بیست پنج ساله که خودش می تونه برای خودش تصمیم بگیره. اینو حالا، هزار دفعه دیگه م پیش بیاد می گم که دیگران بیجا می کنن برای من تصمیم بگیرن، بدون این که من رو به حساب بیارن. شما، حسام یا هرکسی دیگه م که بهش بربخوره مهم نیست. من مال حراجی نیستم که برای خوشامد دوستان پیشکش بفرستین. پس لطفا هرکس می خواهد بهش برنخوره، حد خودش رو بشناسه.
دندان هایم را از حرص به هم فشردم و تند از پله ها بالا رفتم. لباس های کیمیا را تنش کردم، دیگر توی خانه نمی توانستم بمانم، با خودم گفتم:
-امروز یک کم زودتر می رویم پارک.
ساعت حدود پنج بود که از خانه بیرون آمدم. هنوز توی مغزم کسی فریاد می کشید، کسی که، بی آن که بخواهم، وجه غالبش حسام بود. چرا؟ خودم هم نمی فهمیدم. آن قدر توی ذهنم بر سرش فریاد کشیدم که خسته و وامانده به رعنا پناه بردم. چقدر دلم می خواست در این دنیای به این بزرگی من هم یک چهار دیواری مستقل برای خودم داشتم تا با کیمیای او در آرامش زندگی می کردم. حالا بیش تر از هرزمانی احتیاج به یک زندگی مستقل داشتم. می دانستم که عمه بعد از رفتنم چه بلوایی به پا خواهد کرد. می دانستم که اول از همه این شر، دامن مادرم را می گیرد، بعد هم پدرم را و از الان هرکسی که از در خانه وارد بشود، عمه هربار از اول، با تمام جزئیات، این نمایشنامه را با آب و تاب اجرا خواهد کرد تا یاغی گری مرا اثبات کند. ولی برای من مهم نبود. آب را از سرچشمه باید می بستم تا عمه بین این که به قول خودش برای شفا گرفتنم خدا را شکر کند یا این که باز دعا کند مثل قبل شوم تا زبانم بند بیاید، مردد بماند! من باید تکلیفم را روشن می کردم.
آن شب برخلاف همیشه تا ساعت هشت و نیم بیرون ماندم.
مخصوصا می خواستم پدرم و بقیه هم آمده باشند، عمه روضه را برای آن ها هم خوانده باشد و من سنگم را با همه وا بکنم. ولی وقتی رسیدم، برخلاف انتظارم پدر و عمو نبودند، حسام بود که روی مبل روبروی تلویزیون پشت به در با یک جاسیگاری پر از سیگار نشسته بود. خاله و مادر که از چشم هایشان نگرانی می بارید تا جلوی درآمدند و مهشید همان طور که روی تختش نیمخیز شده بود، سرک می کشید. بی آن که بخواهم تمام تلخی افکار و خشمم به چشم ها و کلام و رفتارم راه باز کرد. با اخم های درهم سلام تندی کردم و بی آن که حتی نیم نگاهی به عمه که علیک سلام گفت بکنم به سمت پله ها رفتم. کیمیا دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت حسام دوید. بی آن که به حسام نگاه کنم، گفتم:
-کیمیا، بریم لباس هات رو عوض کن.
-سلام.
حسام بود، نگاهش کردم. به نظرم آمد برخلاف چند روز گذشته قیافه نگرفته. مطمئن بودم عمه با آب و تاب برایش همه چیز را گفته، برای همین فکر کردم حتما خودش فهمیده و رفتارش بیجا بوده که دیگر طلبکار نیست. ولی حالا دیگر این بودم که طلبکار بودم. سلام سردی کردم، خواستم کیمیا را بغل کنم که گفت:
-برو خودم می آرمش.
بدون این که جوابی بدهم رو برگرداندم و چشمم به مهشید افتاد و بی اختیار به عمه نگاه کردم که با چشم هایی عصبانی خیره خیره نگاهم می کرد.
نگاهم را به سردی از عمه برگرداندم و از پله ها بالا رفتم. ده دقیقه بعد حسام با سر و صدا کیمیا را که روی شانه اش گذاشته بود آورد و باز برخلاف دو – سه روز قبل با خوش خلقی گفت:
-ماهنوش، لباسش رو عوض کن، ببرمش.
خیلی جدی و خشک همان طور که سعی می کردم کیمیا را راضی به پایین آمدن از شانه اش کنم، گفتم:
-باید حمام کند.
با همان لحن قبلی گفت:
-حالا نیم ساعت دیگه حمامش کن.
-نه خوابش دیر شده، شام هم نخورده.
یکدفعه یک قدم به عقب برداشت، دست کیمیا از دست ها من درآمد و چشم هایم به چشم های خودش افتاد که این بار با لحنی جدی گفت:
-اینو وقتی تا این ساعت توی خیابون ها بودین باید فکر می کردین.
از این که مثل آقا بالاسرها حرف زد، حرصم بیش تر شد، بی این که جوابش را بدهم با عصبانیت گفتم:
-کیمیا! گفتم بیا پایین تا عصبانی نشده م.
کیمیا را از شانه اش برداشت. در حالی که می بوسیدش، گذاشتش روی تخت و به طعنه گفت:
-ببخشید، یادم رفته بود دخالت بیجا توی کار شما نکنم.
و از اتاق بیرون رفت. هنوز در را نبسته بود که با صدایی بلند و لحنی تند گفتم:
-خواهش می کنم، توی این خونه رسمه.
دوباره در را باز کرد:
-چی؟
حوله کیمیا را روی شانه ام انداختم و از کنارش گذشتم و همان طور که به سمت حمام می رفتم با تندی گفتم:
-دخالت بیجا، اونم با طلبکاری.
نفس عمیقی کشید و بدون این که چیزی بگوید، رفت و من در حالی که دلم خنک شده بود، فکر کردم حالا بعد از این دیگر یاد می گیرند که با من مثل دختربچه ها رفتار نکنند. عجیب بود، چرا رفتار حسام آن قدر برایم آزاردهنده بود که حالا از او حتی از عمه بیش تر حرص داشتم؟ خودم هم نمی فهمیدم، ولی به همین دلیل و ناخواسته تا چند روز بعد هم به همان رفتار خشک و عصبی ادامه دادم. تا این که چند روز بعد، یک رور غروب که با کیمیا از پارک برمی گشتم، نزدیک خانه با صدای بوق گوشخراشی که درست پشت پایم به صدا درآمد از جا پریدم. وقتی برگشتم تا به رانندۀ بی ملاحظه اش یک چیزی بگویم، حسام را دیدم که سرش را از شیشه ماشین بیرون آورده بود و در حالی که می خندید، سلام کرد، عصبانی گفتم:
-این چه طرز بوق زدنه، قلبم وایستاد.
با لبخند گفت:
-اولا سلام کردم، دوما ماشین من یک مدل بوق بیش تر نداره. نمی دونستم واسه صدا زدن یا احوالپرسی یا سلام کردن باید بوق های مدل به مدل داشت. شما به بزرگواری خودتان ببخشین. سوما دوباره سلام.
باز بدون این که جواب سلامش را بدهم، گفتم:
-حالا که یک مدل بوق بیش تر ندارین، لطف کنین پشت پای دیگران دستتون رو روی بوق نذارین.
از ماشین پیاده شده، زانو زد تا کیمیا را بغل کند و دوباره با همان لحن شوخ گفت:
-ماهنوش، من یک سلام کردم، یه جواب کافیه. چرا آدمو شرمنده می کنی؟ دیگه این همه عزت و احترام و احوالپرسی برای چیه؟
خنده ام گرفت و مثل برق از مغزم گذشت چقدر دلم برایش تنگ شده بود، ولی جلوی خودم را گرفتم و رو به کیمیا گفتم:
-کیمیا، با دایی حسام می ری یا با من می آی؟
به جای کیمیا، حسام که کیمیا را بغل کرده بود و به سمت ماشین می رفت، گفت:
-نخیر، با خاله ماهنوش و دایی حسام می ره، سوار شو.
« سوار شو » ی آخر را طوری آمرانه گفت که بهم گران آمد، برای همین با لحنی که حالا تمام سعی ام را می کردم که جدی باشد گفتم:
-من قدم زنان می آم.
-ا ، باشه. پس من و کیمیا از این جا تا خونه با بوق دنبالت می آییم که تنها نباشی. باشه کیمیا؟
بعد دوباره با همان لحن آمرانه ولی نرم گفت:
-لطف کنین سوار شین. این که دیگه جواب سلام نیست که سخت باشه.
سوار شد و در سمت دیگر را باز کرد. می دانستم که کاری که گفته می کند، برای همین با همان قیافۀ درهم سوار شدم، قیافه ای که به زور سعی می کردم درهم باشد و در را بستم. که باز گفت:
-سلام عرض کردم خانم، حال شما؟
تنها راه فرار برای من نگاه نکردن به او بود. برای همین رویم را به سمت خیابان کردم، ولی حسام همان طور که حرکت می کرد به کیمیا گفت:
-کیمیا یه خورده با این خاله ماهنوش کار کن.
هرچه سعی کردم نتوانستم بی تفاوت باشم و جواب ندهم. این بود که با لحنی که به زور سعی می کردم عصبی باشد گفتم:
-با من کار کنه؟!
-آره دیگه. این جور که پیش می ره روز به روز تاثیر ایشون روی شما بیش تر می شه، سلام که یادت رفته، قهر که می کنی، غریبی ....
حرفش را بریدم و فقط گفتم:
-خیلی ممنون.
و رو برگرداندم. گفت:
-به خدا شوخی نمی کنم. خودت نمی فهمی چقدر اخلاقت شبیه بچه ها شده.
همان طور که روبرو را نگاه می کردم، با لحنی که سعی می کردم خونسرد و بی تفاوت باشد گفتم:
-تا اون جا که من شنیده م و دیده م، همه دنیا می گن این مردهان که مثل بچه های کوچیک هستن ....
و به طعنه اضافه کردم:
-نمی دونم، شاید همۀ دنیا اشتباه می کنن.
برخلاف انتظارم حسام هم با خونسردی گفت:
-نه، فقط اگه این جوریه، پس زن ها یا اصلا به دنیا نیومده ن یا قنداقی ان.
بعد نیم نگاهی به من کرد و از ته دل خندید.
با حرص گفتم:
-بی مزه!
-چیه؟ باز جواب نداشتی، لجت گرفت؟
-من جواب نداشتم؟ جواب مال حرف حسابیه آقای محترم، نه حرف ناحسابی.
حسام با همان لحن شوخ و بامزه، همان طور که می خندید، گفت:
-آهان، اون وقت حرف های حسابی هم فقط اون هاییه که شما و همجنس هاتون می فرمایین دیگه، نه؟ همینه دیگه، بی جنبه ین. به شما خانم های محترم، تا وقتی بگی بله، بله شما درست می گی، همه چی روبراهه و دنیا در صلح و صفا، خدا نکنه یکی جرئت کنه بگه، آقا جان، خانم من، عزیز من، دو دو تا می شه چهار تا، نه پنج تا. اون وقته که خر بیار و باقالی بار کن.
هرچه سعی کردم جواب ندهم نشد، این بود که با لحنی که سعی داشتم حرصم را مخفی کنم گفتم:
-آهان، لابد شما مردها هم این قدر مظلومین که از ترس این که صلح و صفا به هم نخوره مدام می گین، بله، نه؟
و با تمسخر نگاهش کردم. گفت:
-خب البته ما از روی بزرگواری بیش تر مواقع گذشت می کنیم ولی به هر حال یک موقع هایی هم .... آره دیگه.
حرفش را قطع کرد، نیم نگاهی به من کرد که با حرص داشتم نگاهش می کردم، و چنان از ته دل خندید که با تمام سعی ام، از شیطنتی که در چشم هایش موج می زد نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. مخصوصا که کیمیا هم از خنده های حسام، بدون این که بفهمد چه خبر است، از ته دل می خندید.
به هر حال، به خانه رسیدیم، و بعد از چندین روز، اخم هایم باز شد و احساس آرامش کردم. از طرفی فکر می کردم این آرامش به این خاطر است که با این کارم اشتباه دیگران را به آن ها فهمانده ام، مخصوصا که شنیدم حسام گفته خودش جواب خانم معتمدی را می دهد و دیگر من حرفی در این مورد از دهان هیچ کس نشنیدم. ولی اشتباه می کردم و طولی نکشید که به اشتباهم پی بردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید