نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت-فصل شانزدهم
دو روز بعدی، چون به خاطر حال رعنا روزها بیرون نمی رفتیم، سخت می گذشت، ولی برعکس شب ها که کنار شومینه تا نیمه شب می نشستیم و از گذشته ها حرف می زدیم، با شوخی های حسام و یادآوری خاطرات بچگی هایمان، که حالا شیرینی اش را بیش تر از هر زمانی احساس می کردیم، با زوایای مختلفی از روح یکدیگر آشنا می شدیم که تا به آن روز برایمان پنهان بود، مثلا من برای اولین بار آن جا شنیدم که زمانی حسام هم شعر می گفته و از رعنا برای تصحیح آن ها کمک می گرفته. قبلا هر بار چیزی در این مورد شنیده بودم و به شوخی بود و من هم شوخی بودن آن را باور کرده بودم و حالا شنیدن این حرف آن قدر برایم عجیب بود که حسام با اعتراض گفت:
-چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟
رعنا به جای من گفت:
-خب براش عجیبه.
حسام با لحنی بامزه گفت:
-چی؟ قیافۀ من یا شعر گفتنم؟
این بار به جای رعنا خودم با تعجب گفتم:
-شعر گفتن تو.
-چرا؟ چیش عجیبه؟
خندیدم و گفتم:
-من اصلا نمی تونم فکر کنم تو شعر بگی.
-چرا؟ مگه شاعرا شاخ و دم دارن؟
رعنا گفت:
-خب راست می گه حسام. با روحیه یی که از تو می شناسه، تصور شعر گفتن ....
حرف رعنا را قطع کرد و گفت:
-ببینم مثلا اگه من همین الان هم شعر می گفتم، باید همیشه یک دفتر و قلم دستم بود، یه گوشه نشسته بودم، آه می کشیدم و لفظ قلم حرف می زدم تا بهم بیاد که شعر می گم؟
گفتم:
-نه، آخه ....
باز نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
-آخه، چی؟
مانده بودم چه بگویم، دلیلی که بتوانم بازگو کنم نداشتم. برای همین به جای جواب دادن، پرسیدم:
-خب، پس چی شد که دیگه شعر نگفتی؟
دراز کشید، سرش را روی پای رعنا گذاشت و گفت:
-هیچی، از دست همجنس های شما، از هرچی شعر بود حالم به هم خورد.
به جای او از رعنا پرسیدم:
-یعنی چی؟
که خودش گفت:
-یعنی این که از بس به هر کی گفتم سلام، فوری طومار طومار شعر و معر برایم از چشم و ابرو و پروانه و عشق و گل و بلبل نوشت، حالم از شعر به هم خورد.
حرف حسام توی ذوقم خورد، آن قدر که ساکت شدم، چون یاد کار احمقانه ای افتادم که خودم هم زمانی کرده بودم، و برای فرار از آن حس حماقت سعی کردم مسیر صحبت را عوض کنم، در حالی که هنوز هم نمی توانستم تصور کنم که حسام حتی از شعر سر در بیاورد، چه برسد به این که شعر بگوید.
همان شب بود که رعنا گفت:
-حسام، کاش امشب دوست هات هم این جا بودن.
حسام یکدفعه سرش را بلند و با تعجب گفت:
-ا ، نه بابا، چشم آقا بهرام روشن!
رعنا با معصومیت خندید و گفت:
-کاش الان بودن و شهاب « امشب در سر شوری دارم » رو می خوند.
حسام گفت:
-فقط واسه همین؟ خب خودم برات می خونم تا بفهمی شهاب قارقار می کنه، آواز نمی خونه!
و آن وقت در میان تعجب من و رعنا شروع کرد به خواندن:

امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم ........

صدایش شاید به گرمی صدای شهاب نبود، ولی برخلاف انتظار هر دوی ما گیرا بود و واقعا ما را وادار به سکوت کرد و آرام آرام من همان طور که زانوهایم را بغل کرده و به آتش خیره شده بودم، از غم سنگینی که به دلم چنگ می زد احساس کردم اشک به چشم هایم هجوم می آورد. این بود که کنار کیمیا دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم، که حسام خواندنش را قطع کرد و گفت:
-خیلی ممنون از ابراز احساسات غلیظی که به خرج دادین! آدم وسط خوندن دیگران پتو می کشه سرش؟ پنبه بدم خدمتتون شاید پتو افاقه نکنه. با شمام ماهنوش خانم!
دوست داشتم به او بگویم چرا صورتم را پنهان کرده ام و از او بخواهم که باز هم بخواند، که رعنا به جای من این کار را کرد و حسام غرغرکنان دوباره شروع کرد. آن شب با صدای حسام و در حالی که آرام آرام اشک می ریختم و به آینده فکر می کردم، خوابم برد و نفهمیدم آن ها تا کی بیدار ماندند.
صبح که چشم باز کردم، رعنا همان طور که نیمخیز به مبل تکیه داده بود و زیر دستش یک ورق کاغذ بود، خوابش برده بود. نمی دانم چرا یکدفعه دلم لرزید. یعنی چی نوشته بود؟ آهسته از جا بلند شدم و با احتیاط سعی کردم کاغذ را از زیر دستش در بیاورم که چشم هایش نیمه باز شد و گفت:
-ماهنوش، دوباره شعر گفتم.
برگه را به دستم داد و دوباره خوابید. تا وقتی که با صدای کیمیا هر دوی آن ها چشم باز کردند، من جلوی شومینه نشسته بودم و این چند خط شعر را می خواندم و به مفهومش فکر می کردم:

پای ارادتم بر ریگ، دست عبادتم بر سنگ
قلب نیاز من کوبان، آسیمه این چنین دلتنگ
در زیر نم نم باران، در این طلوع زرین فام
با پای شوق می آیم، بر این حریم زرین بام
چشم امید من پویا، بس قطره قطره دیدن را
لب های تشنه ام پرسان، بس جرعه جرعه گفتن را
در می گشاید یک زن، رو می گشاید یک مرد
دستم به کوبه ماسیده، پایم مردد و دلسرد
به دلیلی نامعلوم احساس می کردم که حسی آمیخته با اضطراب و یاس و امید و ناامیدی در واژه ها موج می زند. در این فکر بودم که صدای رعنا حواسم را پرت کرد، با لبخندی شیرین به حسام می گفت:
-تو دیشب اون قدر قشنگ خوندی که من بعد از سالها دوباره تونستم شعر بگم.
حسام که نیم خیز شده بود، دستش را دراز کرد و گفت:
-بده ببینم.
و کاغذ را گرفت و چند بار خواند و چند تا آفرین بلند گفت و اضافه کرد:
-نه، حالا فهمیدم خواهر خودمی!
و دیگر هر چه من اصرار کردم، کاغذ را به من برنگرداند و گفت:
-مگه نشنیدی آبجی خانمم چی گفت؟ گفت با آواز خوندن بنده شعر گفته، نه واسه پتو سر کشیدن شما، سرکار خانم. تو که اصل سرمایه رو داری. رعنا همین طوری مفتکی حاضره واست دیوان دیوان شعر بگه. این چهار تا خط نوبرانه س و حاصل تلاش بنده. مال خودمه.
آخر هم برگه را نداد، نه به من و نه به خود رعنا. همان روز به طرف تهران حرکت کردیم. ده روز بعد، رعنا برای شیمی درمانی سوم وقت داشت ....
*****
حال رعنا روز به روز وخیم تر می شد. این درد طاقت فرسا را حرف ها و سفارش های رعنا در تنهایی برای من تحمل ناپذیرتر می کرد. قلبم پاره پاره می شد. تمام توانم در این عذاب فرساینده که راه فراری نداشت، تحلیل می رفت. ولی چه کار می شد کرد؟
وقتی رعنا از کیمیا و از آینده می گفت و با چشم هایی آکنده از درد برای اطمینان از این که حرف هایش را درک کرده ام به چشم هایم خیره می شد، از غصه دیوانه می شدم، غصه ای که شاید هیچ دردی در این دنیا با آن برابری نکند. حتی وقتی خود آدم دودر روی مصیبتی باشد و پنجه در پنجه مرگ، آن قدر عذاب نمی کشد که ببیند عزیزش در مقابل چشمانش قطره قطره آب می شود و رو به فنا می رود و هیچ کاری از دست آدم برنمی آید، غیر از نگاه کردن به آن ویرانی.
اوایل، اشک هایم را پنهان می کردم. حتی سعی می کردم تمام رنج و ترسی را که در وجودم هست از نگاهم پاک کنم، در چنین مواقعی بود که از حرف ها و رفتار تصنعی ام کلافه می شدم و از نگاه های رعنا خجالت می کشیدم، آن قدر که فرار می کردم، کجا؟ بیرون از اتاق چشم های هراسان و پر از درد دیگر عزیزانم بود و بیرون از خانه نگاه معصوم کیمیا. بعضی وقت ها از فشار غم و فرو خوردن بغض های سنگینی که گلویم را می سوزاند، به شدت احساس خفگی می کردم، خفگی ای که فکر می کردم نه با اشک که با فریاد هم از بین نمی رود، و بالاخره زمانی رسید که دیگر نتوانستم تحمل کنم.
یک روز جمعه بعدازظهر، موقع خواب کیمیا، بردمش تا مثل همیشه پیش رعنا بخوابد. رعنا آرام بغلش کرد، دستی به موهایش کشید، بوسه ای طولانی به گونه اش زد و بعد یکدفعه گفت:
-ماهنوش، ببرش.
متحیر نگاهش کردم، چشم هایش پر از اشک شد، رویش را به دیوار کرد و آهسته گفت:
-ببرش. دیگه باید عادت کنه پیش تو بخوابه، نه من ....
صدایش از رنج و غم می لرزید، ولی در عین حال لحنش مصمم بود. می خواستم حرفی بزنم، می خواستم مخالفت کنم، اصلا می خواستم فریاد بزنم که خدایا به کدام گناه مرا با این عذاب وحشتناک مدام تنبیه می کنی؟ ولی نتوانستم. او که رو به دیوار می گریست و بچه اش را با دست هایش از خود رو به من دور می کرد، عزیزی بود که دردش را به جان می خریدم و نمی توانستم غصه ام را با او تقسیم کنم. کیمیا را بغل کردم و از اتاق بیرون آمدم. از شدت رنج حال جنون داشتم. از پله ها سرازیر شدم. می خواستم به جایی بیرون از این خانه فرار کنم، جایی که بشود فریاد زد، اشک ریخت و ضجه زد. حسام روی مبل راحتی دراز کشیده بود و خاله و مادر، دو تایی، آهسته حرف می زدند و آرام اشک می ریختند.
چانه ام چنان می لرزید که نمی توانستم درست حرف بزنم، خواستم کیمیا را به مادر بدهم که گریه کنان محکم به گردنم چسبید. خاله دستپاچه و هراسان پرسید:
-چیه خاله؟ چته؟ چی شده؟
-هیچی می رم بیرون، الان می آم.
از صدایم خودم هم ترسیدم. مثل صدای آدم هایی که لرز دارند، جویده جویده و مرتعش، انگار از ته چاه می آمد.
مادر گفت:
-الان؟ سر ظهری؟ وایسا ماهنوش.
فقط توانستم با دست اشاره کنم که ساکت شود، و بعد اتاق بالا را نشان دادم و باز رو به در راه افتادم. یکدفعه همه چیز به هم ریخت. خاله، مادر، حسام، عمه و بانو خانم دورم جمع شدند. تمام سعی ام را کردم تا صدایم درنیاید، گفتم:
-بابا به خدا هیچی نیست.
اشک توی چشمم حلقه زد:
-دارم خفه می شم.
و صدایم توی هق هق شکست:
-می خوام برم بیرون ....
و از در بیرون زدم. صدای گریه آن ها را می شنیدم و صدای حسام را که با همان لباس راحتی، سوئیچ به دست، از خانه بیرون آمد و در ماشین را باز کرد و گفت:
-صبرکن، بچه رو بده به من.
کیمیا را بغل کرد و راه افتاد. جلوی دهانم را گرفته بودم که صدایم در نیاید و رویم را به سمت خیابان برگردانده بودم که کیمیا صورتم را نبیند، ولی وقتی که صدای گریه کیمیا، که سعی داشت بیاید بغل من، بلند شد و مجبور شدم رویم را برگردانم، دیگر نتوانستم خودم را خفه کنم، صدایم به زاری و التماس بلند شد.
-تو رو خدا ببرش!
دو دستی سرم را گرفتم و از شدت رنج خم شدم و دوباره به التماس گفتم:
-حسام، ببرش!
بی چاره حسام ایستاد، از ماشین پیاده شد و همراه کیمیا که گریه می کرد، دور شد. آن روز در آن خیابان خلوت آن قدر زار زدم که احساس کردم دیگر اشکی برایم نمانده و نفسم بالا نمی آید. چقدر گذشت، نیم ساعت؟ یک ساعت؟ نمی دانم. وقتی به خودم آمدم که حسام با کیمیا که در بغلش خواب بود، برگشت.
و این بار وقتی کیمیا را در آغوش می گرفتم، احساس غریب دیگری داشتم، حسی مثل عذاب وجدان. خدایا، چطور می توانم مادر بچه ای باشم که مادرش عزیزترین عزیز من است؟ چطور در مقابل چشم های این عزیز، جگرگوشه اش را به خودم عادت بدهم. خدایا، از این درد با که می شود حرف زد، به کجا می شود پناه برد؟ اشک هایم بی صدا می ریخت و لب هایم از گزش دندان هایم می سوخت.
-رعنا چی گفت؟
صدای حسام بود، رو به من، و منتظر. او تنها کسی بود که حضورش که می توانستم این درد نگفتنی را به زبان بیاورم، و من می خواستم بگویم تا شاید کمی از این اندوه کم شود. لحظاتی نگاهش کردم، فکر کردم بی رحمی نیست که او را هم در این رنج سهیم کنم؟ ولی مغزم منتظر نشد، بغض گلویم را گرفت، باز صدایم لرزید، صورتم را برگرداندم و گفتم که رعنا در تمام این مدت، حتی در مشهد با اصرار از من خواسته سرپرستی کیمیا را قبول کنم. گفتم از بهرام قول گرفته بعد از او، تا سن قانونی، کیمیا را از ما جدا نکند و .... لرزیدم و اشک ریختم و گفتم، اختیار زبانم دست خودم نبود، می خواستم ساکت شوم. اصلا دلم می خواست خفه شوم، اما نمی توانستم. فشاری که بر من می آمد بیش تر از توانم بود. انگار دلم می خواست با گفتن این حرف ها سبک شوم یا دلداری شوم. دلم می خواست حسام بگوید که اشتباه می کنم، که رعنا اشتباه می کند، که همۀ این چیزها می گذرد، که ....
ولی حسام ساکت و بی صدا فقط سیگار می کشید، با پک های محکمی که انگار می خواست دود را تا اعماق وجودش فرو ببرد. بعد، از کلافگی دستی محکم به صورتش کشید، مثل این که او هم می خواست تمام شنیده ها را از مغزش بیرون بکشد. آه عمیقی کشید و فقط یک جمله گفت:
-ماهنوش، رعنا خیلی درد می کشه. نذار دلش برای بچه ش هم شور بزنه.
دنیا دور سرم چرخید، با حالتی درمانده و نگاهی ملتمسانه به حسام خیره شدم و بی اختیار فکرم به زبانم جاری شد:
-اگه نتونم چی؟
حسام نگاهی به کیمیا کرد، دستی آرام و پر از محبت به موهایش کشید و بعد دوباره نگاهش را به چشمانم دوخت و شمرده و آرام گفت:
-می تونی ماهنوش، می تونی. یادته توی شمال چی گفتم؟ وقتی فقط به این فکر کنی که این بچه و رعنا با اون حالش، به تو احتیاج دارند، می تونی. همان طور که تا حالا تونستی.
نفس عمیقی کشید، سیگاری دیگر روشن کرد و گفت:
-به خودت نگو اگه نتونم، مدام بگو باید بتونم. همان کاری که من مدام می کنم.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-اگه نتونم مال وقتیه که راه دیگه یی هم باشه، وقتی هیچ راهی نیست، فقط باید بگی می تونم.
رویم را برگرداندم و به حرف هایش، و به تلخی دردناک حقیقتی که در آن ها بود، و به راهی که غیر از ادامه اش چاره ای نداشتم، فکر کردم. کیمیا را محکم به سینه ام فشردم و با چشم هایی خیس از اشک به آسمان دلگیر عصر جمعه خیره شدم، .وبا تمام وجودم از خدا یاری طلبیدم. حسام راست می گفت، چاره ای نبود. بایست از عهده اش برمی آمدم. ملتمسانه به آسمان خیره شده بودم و خدا را صدا می زدم تا کمکم کند که بتوانم .... و آن وقت با درهم شکستگی به خانه برگشتم تا مصممانه تلاش کنم.
*****
اواخر آذر بود و رعنا سه روز بود که برای سومین شیمی درمانی بعد از عمل به بیمارستان رفته بود، سه روزی که هوا جور بدی گرفته و تیره و تار بود و مدام باران ریز و تندی می آمد و من به خاطر کیمیا نمی توانستم از خانه بیرون بروم.
دلم بدجور گرفته بود، انگار تشویش دائمی ام با این هوا بیش تر شده بود، ولی آن روز تصمیم گرفتم وقتی حسام خاله را می برد بیمارستان تا جایش را با مهشید، که از شب قبل در بیمارستان مانده بود، عوض کند، من هم همراهشان بروم. وقتی رسیدیم کیمیا را که خواب بود، در ماشین پیش خاله گذاشتم و با عجله همراه حسام رفتم که تا بیدار نشده برگردم. جلوی آسانسور آن قدر شلوغ بود که هر دویمان تصمیم گرفتیم از پله ها برویم. طبقۀ سوم که رسیدیم نفسم هم مثل پاهایم دیگر بالا نمی آمد. به هر بدبختی بود، به ضرب متلک های حسام، دو طبقۀ دیگر هم بالا رفتم. هنوز وارد بخش نشده بودیم که صدای جیغ جگرخراش زنی مو بر تنمان راست کرد. هر دو خشکمان زد و ایستادیم. وحشت زده اطراف را نگاه کردم و چند پرستار را دیدم که به طرف اتاقی ته راهرو دویدند. یکدفعه حسام شروع به دویدن کرد. ناخواسته با قدم های لرزان دنبال حسام و صدای جیغ جلو رفتم. توی شلوغی راهرو و آدم هایی که جلوی در جمع شده بودند. به سختی راهی باز شد و من مهشید را دیدم که در میان دست های حسام فریاد می زند و به سر و صورتش می کوبد.
مسخ شده جلو رفتم، چند قدم که برداشتم، در آن اتاق نیمه تاریک رعنا را دیدم که زیر آن همه سیم و دستگاه و لا به لای چند دکتر و پرستار، با چشم های آبی نیمه باز، آرام به دیگران نگاه می کند.
مهشید همچنان جیغ می زد، با خودم گفتم:
-کاش یکی خفه ش کند.
صدایش که مدام تکرار می کرد « رعنا مرد! » دیوانه ام می کرد. با بدنی یخ کرده و خیس از دانه های عرق سردی که روی پیشانی و مهره های پشتم نشسته بود، فقط به آن چشم های آرام و صورت قشنگ نگاه می کردم.
از میان تنه هایی که به من می خورد به تخت رسیدم، دستم را روی دست سفید و ظریف رعنا که پر از سوزن و چسب و سیم بود گذاشتم و توی دلم گفتم:
« این رعناست؟ »
دستی را که دستم را گرفت با خشونت پس زدم، پیشانی بلند و صافش را بوسیدم. کی باور می کرد این همه جوانی و زیبایی زیر خاک برود؟ کی باور می کرد که رعنا بدون دیدن کیمیا چشم هایش را ببندد؟
می خواستم به مهشید بگویم که خفه شود، بگویم که رعنا زنده است، مگر چشم هایش را نمی بیند. می خواستم به رعنا بگویم که کیمیا را آورده ام آن پایین، اگر سرش را از پنجره بیرون ببرد، می تواند توی بغل خاله ببیندش که چه راحت خوابیده ....
ولی دست هایی کشان کشان از او دورم کردند، دست های بی رحمی که نمی گذاشتند لااقل از او خداحافظی کنم. نگاهمان همچنان در چشم های همدیگر بود که دستی ملافه ای روی صورت قشنگش کشید و با تخت از اتاق بیرون بردندش.
صدایش در گوشم می پیچید و حرف هایش درهم و برهم در سرم می چرخید:
-ماهنوش، من دیگه خوب نمی شم ... بچه م را به آقا سپردم ... باید عادت کنه بدون من بخوابه ....
یاد کیمیا افتادم، یاد صورت قشنگش که کپی برابر اصل رعنا بود. یاد رعنا و دلشورۀ او برای بچه اش و .... رعشۀ عصبی بدنم را گرفته بود و به شدت می لرزیدم و از لای دندان های کلید شده ام دلم می خواست فقط فریاد بزنم خدایا، چرا؟ چرا رعنا؟ آن دست های لعنتی رهایم کرد و نگاهم به مهشید افتاد که بی تاب اشک می ریخت، و در حالی که داشت دست های من را در دست هایش می گرفت وحشت زده و زار زنان گفت:
-ماهنوش، گریه کن، الهی فدات شم، گریه کن، ماهنوش! به خودت فشار نیار خواهرم گریه کن.
ولی من که دندان هایم از لرز به هم می خورد، ساکت و صامت به او خیره شدم، یکدفعه نگاهش وحشت زده شد و از ته دل ضجه زد و به التماس گفت:
-به خاطر امانت عزیزی که داری گریه کن، ماهنوش!
امانت؟ صورت معصوم کیمیا جلوی چشمم آمد، احساس کردم قلبم آتش می گیرد. حرف های رعنا در مغزم می پیچید. یادآوری حرف هایش چنان آتشم زد که از صدای ضجه ای که از گلویم خارج شد خودم هم وحشت کردم. دست هایم را روی صورتم گذاشتم و در حالی که صدای گریه های مهشید فضا را پر کرده بود، باز مثل آدم های مصروع فقط لرزیدم. در همین لحظه صدایی گفت:
-خانم این جا بیمارستانه!
و دستی بازویم را محکم فشار داد تا از جا بلندم کند. سرم را بلند کردم تا ببینم همان دست بی رحمی است که من را از رعنا دور کرد؟ نه، حسام بود که پریشان و بی صدا اشک می ریخت، و با صدای لرزان گفت:
-ماهنوش، کیمیا اون پایین منتظره.
با دیدن اشکش بغضم ترکید و توان باقیمانده ام را از دست دادم و رنجور و درمانده سرم را به سینه اش تکیه دادم و زار زدم. صدای هق هق مردانه اش را که دیگر نتوانسته بود غصه اش را بی صدا قورت بدهد، می شنیدم. آره رعنا! آوار رفتن تو خیلی سنگین تر از آن است که بشود بی صدا له شدن زیر آن را تحمل کرد. باز صدایی گفت:
-این جا بیمارستانه، ملاحظۀ مریض های دیگه رو بکنین.
و من در حالی که کمرم زیر بار غصه خمیده بود، در میان دست های حسام و مهشید، به اجبار از اتاق رعنا بیرون رفتم. آخ، کاش می شد گریخت. بعضی وقت ها آدم حتی از خودش هم می خواهد فرار کند. اما ....
*****
روزهای پس از رفتن رعنا مثل این بود که آسمان هم عزا گرفته بود، ابری، تیره و سیاه بود و باران بی وقفه می بارید. و من به قولم عمل کردم، توی هیچ مراسمی نبودم، همراه کیمیا یکراست از بیمارستان به خانۀ مهشید رفتم و در تمام آن روزهای نفرین شده، تنهایی اشک ریختم و تازه در آن روزها عظمت قولی که به رعنا داده و به مسئولیتی که به گردن گرفته بودم پی بردم. کیمیا را در آغوش می گرفتم، به آینده فکر می کردم و اشک می ریختم و تازه حس سنگین قبول امانت عزیزی که از عزیزی دیگر به یادگار مانده بود دیوانه ام می کرد. من همراه کیمیا، در تنهایی، در سوگ رعنا به ماتم نشستم و به خاطر او و به خاطر کیمیا بغض و اشکم را فرو خوردم و بی صدا رنج بردم و درد کشیدم و این بار نه با رعنا که با خودم عهد کردم تا زمانی که زنده ام از کیمیای او، همان طور که می خواست نگهداری کنم.
در آن مدت، با این که از خانه دور بودم، هر شب از زبان مهشید که تا آن موقع آن قدر رنجور ندیده بودمش، از اوضاع خانه باخبر می شدم. خبر آمدن بهرام را هم از مهشید شنیدم. بهرام چهار روز بعد از رفتن رعنا آمد و به محض رسیدن، یکراست از فرودگاه سر خاک رعنا رفت. مهشید حتی وقتی تعریف می کرد، مثل باران اشک می ریخت:
-ماهنوش، نمی دونی چه جوری بی صدا زار می زد، توی عمرم ندیده بودم مردی این طوری گریه کنه. فقط هم مدام می گفت: « رعنا جان، پس کیمیا چی؟! » از قبل هم ساکت تر شده و اون قدر در خودش غرقه که دل آدم کباب می شه.
می شنیدم که سراغ کیمیا را می گیرد، ولی برای دیدنش نمی آمد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید