نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 09-01-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشت– فصل چهاردهم

روز کذایی رسید. قرار بود ساعت چهار و نیم برویم پیش دکتر. با این که از قبل از حسام قول گرفته بودم که برای گرفتن جواب مرا هم ببرد، باز دلم شور می زد که بدون من برود و چیزی را از من پنهان کند.
برای همین تصمیم گرفتم منتظر حسام نشوم. نبودن کیمیا را که همراه رعنا برای خداحافظی به خانۀ عمۀ بهرام رفته بود بهانه کردم و از خانه بیرون زدم، بی آن که به ساعت دقت کنم. این بود که از وقتی رسیده بودم، یعنی ساعت سه، پشت در بستۀ مطب قدم می زدم و با خودم حرف می زدم و با هزار فکر جورواجوری که در سرم بود نبرد می کردم. هر چه به ساعت چهار و نیم نزدیک می شدم، اضطراب و تشویش دیوانه کننده تر می شد که ناگهان صدایی طلبکار از جا پراندم:
-من نگفتم می آم دنبالت؟!
برگشتم، حسام بود، عصبی و ناراحت. بی اعتنا به حرفش گفتم:
-چرا این در لعنتی رو باز نمی کنن؟
انگار حرفم را نشنیده باشد، دوباره شمرده تکرار کرد:
-پرسیدم مگه نگفتم می آم دنبالت؟
سرسری و عصبی گفتم:
-ترسیدم نیای.
-نمی تونستی یه تلفن بزنی؟
بی حوصله فکر کردم حالا چه موقع درس آداب معاشرت دادن است؟ آن قدر کلافه بودم که حوصله چانه زدن نداشتم. بی آن که جواب بدهم رویم را برگرداندم و دوباره شروع به قدم زدن کردم که صدای حسام را شنیدم که عصبی تر از قبل گفت:
-خیلی ممنون از احترامی که قائل شدین، جواب به این مفصلی لازم نبود، یک جواب سرسری هم می دادین کافی بود!
صدایش در راهروی بزرگ و خلوت می پیچید. خدایا چه موقعی را برای گله گذاری انتخاب کرده بود. رو برگرداندم که همین را بگویم ولی وقتی چشمم به صورت ناراحتش افتاد و دیدم به ستون کنار راهرو تکیه داده و عصبی پک های محکمی به سیگارش می زند، یک لحظه فکر کردم حتما از این که بیخودی تا خانه رفته ناراحت است. از این گذشته حق با او بود، چون تلفن نکرده بودم. چرا به فکرم نرسیده بود تلفن کنم؟ نزدیک رفتم و همان طور که انگشت های دستم بی اختیار درهم گره می خورد، گفتم:
-این قدر دلم شور می زد که ...
توی حرفم پرید:
-که نمی تونستی یک تلفن بکنی، نه؟
آشفته و تند گفتم:
-نه، نمی تونستم چون اصلا به فکرم نرسید. من فقط فکرم توی این مطب لعنتی و ساعت چهار و نیم بود، ترسیدم که یادت بره.
باز حرفم را قطع کرد و با طعنه گفت:
-نه که تا حالا ده دفعه یادم رفته بود.
راست می گفت تا به حال هیچ وقت بدقولی نکرده بود ولی با این همه من هم با لحن خودش، عصبی و شمرده گفتم:
-امروز فرق می کرد.
پک محکمی به سیگارش زد، با اخم هایی درهم چند لحظه توی چشم هایم نگاه کرد و بعد این بار او رویش را به سمت بیرون برگرداند و قدم زنان به سمت دیگر راهرو رفت. کفرم در آمد، با خودم گفتم:
« توی این اوضاع و احوال به من درس اخلاق می ده، فکر می کنه من هم عمه ام برای اخم های درهمش ضعف کنم، اصلا به جهنم که ... »
صدای چرخیدن کلید در قفل حواسم را پرت کرد، درست بود، منشی مطب بود که در را باز می کرد. عصبانیت و حسام فراموشم شد. تنم یخ کرد و بی اختیار انگار در جهنم باز شده باشد، وحشت وجودم را گرفت. با صدایی که به ناله بیش تر شبیه بود، گفتم:
-حسام.
صدای پای حسام که نزدیک شد، مثل کسی که می خواهد فرار کند سریع رو برگرداندم و دوباره بدون این که بخواهم با التماس گفتم:
-حسام.
حالا روبرویم ایستاده بود، نفس عمیقی کشید، کلافه دستی به سر و صورتش کشید و بعد شمرده گفت:
-بله؟ حسام چی؟
با درماندگی فقط ملتمسانه نگاهش کردم، بی چاره حسام انگار خوبی و بدی جواب دست او بود. آهسته و شمرده گفت:
-می خوای تو همین بیرون بمونی؟ می خوای برت گردونم خونه؟
لبم را گاز گرفتم و سرم را به علامت نه تکان دادم.
-با من می آی؟
با اشاره سر پذیرفتم.
با دستش در مطب را نشان داد و کنار ایستاد و انگار با خودش حرف بزند، زیر لب گفت:
-اگه یادم هم می رفت به خاطر همین بود.
نگاهی گذرا به حسام کردم و فکر کردم حدسم درست بود، قصد نداشته بیاید دنبالم که این قدر عصبانی است. راه افتادم، با قدم هایی کند و سست. چه کسی گفته ترس برادر مرگ است؟ ترس از مرگ وحشتناک تر است. بعد از چندین روز اضطراب این لحظات آخری کشنده بود. و من آن روز فهمیدم هیچ انتظاری دردناک تر و کشنده تر از وقتی نیست که تو به انتظار بنشینی تا یک ورق کاغذ، یک نوشته یا یک کلام کسی سرنوشت عزیزت را برایت مشخص کند. و من آن روز، توی آن مطب دردناک ترین انتظار عمرم را تجربه کردم. وقتی بالاخره دکتر آمد و نوبت ما شد، دوباره حسام آهسته در گوشم گفت:
-می خوای بمونی بیرون؟
نتوانستم جواب بدهم فقط سرم را بلند کردم، تمام توانم را جمع کردم، از جا بلند شدم و جلوتر از حسام وارد اتاق دکتر شدم. اتاقی که تا آخر عمرم تصویرش را فراموش نمی کنم. کنار حسام روی صندلی، روبروی میز نشستم و سرم را بالا گرفتم. به کاغذ های روی میز خیره مانده بودم، کاغذ هایی که قرار بود سرنوشت یک انسان را که عزیزترین کسم بود معلوم کند. بعد صدای دکتر را شنیدم که داشت حاشیه می رفت.
از پیشرفت علم می گفت و از درمان به موقع و .... خدایا چقدر حرف می زد، حرف های اضافی .... داشتم خفه می شدم. که دکتر نفس عمیقی کشید و دوباره ورقه ها را زیر و رو کرد، باز سرش را بالا گرفت. شنیدم که به حسام می گفت:
-متاسفانه بیماری خواهر شما از آنچه ما فکر می کردیم حادتره ...
باز حاشیه رفت و بعد لا به لای اسم های قلنبه سلنبه ای که به کار می برد این جمله را شنیدم:
-بهتره که بدون فوت وقت عمل بشن و بعد شیمی درمانی را ....
دست هایم چنان مشت شد که ناخن هایم تا اعماق گوشت فرو رفت.
شیمی درمانی یعنی سرطان. نفسم به شماره افناد، صدای گفتگویشان در سرم می پیچید بدون این که معنایشان را بفهمم. احساس می کردم که خونم آرام آرام از سرم پایین می آید و سرم یخ می کند. دکتر همچنان حرف می زد. سرم سنگینی می کرد. یکدفعه صدای دکتر را شنیدم که گفت:
-مثل این که حال خانمتون خوب نیست؟
دستی بازویم را گرفت. می خواستم بگویم من خانم کسی نیستم، من دختر خالۀ رعنایم، رعنا، مادر کیمیا، رعنا که برای من خواهر که نه عزیزترین کس است. ولی نمی شد. نمی دانم چرا نمی توانستم سرم را بالا نگه دارم. تقلا می کردم تا بتوانم. دستی سرم را به جایی تکیه داد. مطب نبود، توی ماشین نشسته بودم و همه جا شلوغ بود و پر از رفت و آمد. هیچ کس از آنچه اتفاق افتاده با خبر نبود، همه انگار عجله داشتند. ماشین ها و آدم ها تند تند از جلوی چشمم رد می شدند و من فکر می کردم میان این همه آدم در حال تلاطم و حرکت و رفت و آمد چند نفر غمی به این سنگینی به سینه دارند؟ از کجا معلوم آن خانم سرنشین ماشین کناری یا آن آقایی که با کمر خمیده دارد پیاده می رود یا ... نتوانستم ادامه دهم. توی دلم گفتم:
« نه نه، خدا نکنه! »
خدا کند که هیچ کس، هیچ وقت کمرش از بار غصه خم نشود. ولی مگر می شود زنده بود و غصه نداشت؟ هنوز نفهمیده ای که رنج شرط اصلی زندگی است؟ تصویرها تند از جلوی چشمم می گذشت و صدای حسام که یکریز و بلند بلند صدایم می زد مثل مته تا عمق مغزم فرو می رفت.
کاش ساکت می شد، ولی نمی شد. حالا دیگر صدایش فریاد شده بود و من داشتم دست و پا می زدم تا از افکاری که بی اختیار از مغزم می گذشت نجات پیدا کنم. مثل آن روز شده بودم که در دادگاه، فرید جلوی چشم همه بهم حمله کرده بود، مثل دو سال پیش، مثل آن وقت ها که تازه طلاق گرفته بودم، مثل آن روزها که پیش دکتر محمودی می رفتم. دکتر محمودی که می گفت نباید بغض کنم، باید گریه کنم، نباید سکوت کنم، باید حرف بزنم، اگر شده داد بزنم ولی سکوت نکنم. آره باید داد می زدم، باید ....
تکان های محکم دستی کلافه ام کرده بود و از سیلی محکمی که توی صورتم خورد، گونه ام سوخت. حسام را دیدم که با حالت عصبی فریاد می زد. وحشت کردم، توی خیابان، جلوی مردم؟ ولی اطراف انگار خلوت بود، چرا؟ الان که همه جا شلوغ بود. سیلی محکم دیگری به صورتم خورد و صدای لرزان و عصبی حسام را شنیدم:
-لعنتی حرف بزن!
می خواستم فریاد بزنم که « لعنتی خودتی » می خواستم من هم توی گوش او بزنم، که چشمم توی چشم هایش افتاد، توی چشم های مضطرب و پریشان حسام.
آرام شدم، این حسام بود نه فرید. حسام ... پسر عمویم ... پسر خاله ام .... برادر رعنا .... رعنا؟ مادر کیمیا ... رعنا که .... سرطان .... لب هایم تکان می خورد. تمام تنم را لرز گرفته بود. بی اختیار از لا به لای دندان های کلید شده ام به جان کندن گفتم:
-چرا، رعنا؟
-ماهنوش، ماهنوش جان، حرف بزن، حرف بزن، خواهش می کنم.
خدایا چقدر دلم می خواست بفهمد که دوست دارم، حرف که هیچی، فریاد بزنم. دلم می خواست سوزش لعنتی گلو و چشمم اشک بشود، بلکه سنگ سنگینی که روی قلبم افتاده بود کنار برود و نفسم بالا بیاید. داشتم خفه می شدم .... دستم به سمت گلویم رفت که از خشکی داشت خفه ام می کرد و با زجر فقط گفتم:
-آب.
*****
لیوان آب خنکی دستم بود و روبرویم را نگاه می کردم. ته یک خیابان، کنار یک پارک خلوت ایستاده بودیم و حسام پریشان و نگران روبروی من بود. بدنم سست بود. به سختی قرصی از کیفم در آوردم و به جان کندن گفتم:
-حالم خوبه.
حسام که آشفته کنار در باز ماشین ایستاده بود و نگاهم می کرد، با حالتی عصبی و حرص انگار حرف ها را می جوید، با طعنه و تندی گفت:
-آره می بینم! .....
رویم را برگرداندم، سرم را به پشتی تکیه دادم و چشم هایم را بستم و با باقیماندۀ نیرویم آهسته و بریده بریده گفتم:
-دوباره لال نشدم، نترس.
نفس عمیقی کشید، صدای فندکش را شنیدم، بوی سیگار فضای ماشین را پر کرد و بعد صدای قدم هایش را که دور می شد، شنیدم.
چشم هایم را باز کردم. نگاهش کردم. فکر کردم خدا را شکر که می رود. دلم می خواست تنها باشم، می خواستم از اول به همه چیز فکر کنم، به همه چیز و به آینده، ولی تلاش بی حاصل بود.
توی سرم مدام فقط یک سوال چرخ می خورد، خدایا، چرا؟ چرا این بیماری را من نگرفته ام که چیزی برای از دست دادن ندارم؟ که اصلا دلیلی برای بودن ندارم؟ منی که تا قبل از آمدن رعنا و کیمیا خودم مرده بودم، منی که بود و نبودم هیچ تاثری در زندگی هیچ احدی ندارد، منی که سر رشته زندگی چنان از دستم در رفته است که از خدا می خواهم ولش کنم، منی که بارها در این چند سال مرگ را از تو خواسته بودم، منی که مرگم شاید برای خودم و اطرافیانم عروسی باشد، منی که نه به کسی وابسته ام نه کسی به من وابسته است؟
خدایا، چرا رعنا؟ چرا رعنا که وجودش سرشار از عشق است، که می داند از زندگی چه می خواهد. چرا رعنا که تمام ابزار خوشبختی را دارد، که وجودش پر از آرامش است، که دنیا را دوست دارد، که به جای زشتی های دنیا قشنگی ها را می بیند، که .... خدایا، چرا؟ چرا؟
آن قدر توی غرقاب چراها دست و پا زدم که حسام برگشت، سرش را بالا گرفته بود. به چشم هایش نگاه می کردم که پریشان بود و عصبی، ولی معلوم بود تکلیفش را با خودش روشن کرده، چون لحنش مثل همیشه مصمم و آرام بود. پرسید:
-حالت خوبه؟
آهسته سرم را به نشانۀ آره تکان دادم، پرسید:
-بهتر شدی؟ می خوای پیاده بشی، یکخورده راه بری؟
-نه.
-بریم؟
باز هم سرم را به نشانۀ موافقت تکان دادم. ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. بعد از چند لحظه آرام آرام شروع کرد به حرف زدن و من مثل مجسمۀ سنگی، ساکت و صامت نشسته بودم و همان طور که می شنیدم، با خودم می گفتم خدا را شکر که کسی هست که فکر کند و تصمیم بگیرد. همۀ سعی ام را برای متمرکز کردن حواسم می کردم تا معنای حرف های او را بفهمم. حسام می گفت و می شنیدم که تصمیم گرفته به بهرام زنگ بزند و موضوع را بگوید و فعلا باز هم رعنا و مادر و دیگران چیزی نگوید. راست می گفت اول باید بهرام را قانع می کرد که به جای رفتن رعنا خود بهرام برگردد و بعد تا آمدن بهرام مدارک را به چند دکتر دیگر هم نشان می داد و در این میان از من می خواست که فقط سکوت کنم. سرم را به نشانۀ موافقت تکان می دادم که گفت:
-بگذریم که تو بر خلاف زن های دیگه یی ...
و انگار به خودش می گفت، اضافه کرد:
-به تو باید گفت جان مادرت سکوت نکن.
آرام گفتم:
-من رو نزدیک خونه پیاده کن.
-چرا؟
-می خوام قدم بزنم.
-والله قیافه ت که بیش تر شبیه اون هاییه که می خوان بخوابن.
-خوابم نمی آد. بی حالیم به خاطر قرصیه که خوردم. پیاده م کن، مامان اینا فکر می کنن که تنها رفته م قدم بزنم، نمی شه با هم بریم خونه.
-ا ، شما ورزشکارین که از ساعت دو تا هشت شب قدم می زنین؟
می دانستم که به خاطر خودم می خواست مرا وادار به حرف زدن کند ولی چقدر دلم می خواست پیاده م کند و تنهایم بگذارد. دوباره بی جان و خسته تکرار کردم:
-پیاده م نمی کنی؟
قاطع و بلند « نه » گفت و بعد شمرده و آرام اضافه کرد:
-نه، اونم به چند دلیل، اول این که نمی بینی ساعت چنده؟ الان دیگه وقت قدم زدن نیست. دوم این که خاله الان حتما از دلواپسی کلافه شده، سوم این که رعنا و کیمیا هم برگشته ن و چهارم هم این که عشقت، عمه هم مطمئن باش همه را خل کرده، بس که غرغر کرده.
و رو به من کرد و پرسید:
-درسته یا نه؟
نگاهش کردم و باز همان طور بی جان سرم را تکان دادم. داشتم به حرف هایش فکر می کردم که یکدفعه ماشین را نگه داشت. گیج و منگ اطراف را نگاه می کردم، سر کوچۀ خودمان بودیم. حسام گفت:
-این یه خورده رو قدم بزن که هم دم در همدیگه رو ببینیم، هم یه هوایی به سرت بخوره از این خواب آلودگی در بیای.
داشتم در باز می کردم تا پیاده شوم که گفت:
-تند بیا، من دم در وایستادم.
ولی من که سست و گیج قدم برمی داشتم، هر چه سعی کردم نتوانستم تند بروم.
آن شب بعد از ماه ها از شب هایی بود که فقط دلم می خواست بخوابم، خوابی که مرا از آن کابوس و هراس جدا کند، خوابی که بیداری نداشته باشد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید