نمایش پست تنها
  #47  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


از فردای ان روز شروع کردم به درس خواندن ولی هیچیتو مغزم فرو نمیرفت.به مغزم فشار می اوردم تا درسها را بفهمم.سامان غروبها به خانهما می امد و در درسهایم کمکم میکرد.رامین وقتی سامان را در خانه ما و در اتاقممیدید که تنها هستیم و به من درس یاد میداد عصبانی میشد و چند بار از مادرم خواستهبود که برایم معلم سرخانه بگیرد و سامان را جواب کند.ولی من به مادرم گفتم که اونباید این کار را بکند چون با سامان بهتر درسها را متوجه میشوم و مادر هم چیزی بهسامان نگفت.

با این که این همه سامان بیچاره در درس ها به من کمک میکرد من بانمرات بسیار پائینی قبول شدم و دیپلم خود را گرفتم.
اصلا پیش پدربزرگ و مادبزرگنمیرفتم و فقط اقای محمدی که چند بار به دیدن من امده بود خبری از انها به من دادهبود و میگفت که انها سالم هستند.
حوصله هیچکس را نداشتم.مدام در اتاقم تنها بودمو در را به رویم میبستم و البوم عقدکنانم را نگاه میکردم.شهریور ماه بود و هوا خیلیگرم و غمگین بود.
یک روز در اتاقم تنها جلوی پنجره ایستاده بودم.به تنهایی یککبوتر سفید نگاه میکردم.با خودم گفتم حتما جفت او هم مانند فرهاد عزیزم بی وفاییکرده است.حتما او هم مانند من دلش هوای عزیزش را کرده است.شاید این کبوتر مانند منچشم انتظار قدمهای عزیزش است.ای کاش او هم مانند من میتوانست گریه کند.شاید هم گریهمیکند ولی من اشکهایش را نمیبینم.حتما گریه میکند.مگه مشه قلب گرفتار بدون لرزیدنباشه.نه حتما او مانند من است.حتما قلبش میلرزد.حتما چشمهایش مانند چشمهای من ازاشک خیس است. چرا این کبوتر اینقدر ساکت است؟چرا آواز نمی خواند؟آره او هم مانند مناست
.او هم مانند من عشقش را از دست داده است.حتما او بدون جفتش نمی تواندبخواند.آره همینطور که من بدون فرهاد مرده ام و در ظلمت سکوت خودم را غرق کردهام.چرا من زنده ام؟چرا متتظر نشسته ام؟را؟و یکدفعه چشمم به شیما و مسعود افتاد کهاز در حیاط وارد شدند.
یک لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی از پنجره منتظر فرهادنشسته بودم و او وارد حیاط میشد من چنان ذوق زده میشدم که پنجره را باز میکردم و باصدای بلند او را صدا میزد و دستی برایش تکان میداد و او لبخند زنان جلوی پنجرهپنجره می امد و میگفت:دختر تو چند ساعته که جلوی چنجره منتظر من نشسته ای؟و بعدبعضی مواقع که مادر در آشپزخانه بود و مسعود هم خانه نبود او از پنجره داخل اتاقممیشدم و رام میگفت ای کاش میشد همینجوری مانند دزدها وارد اتاقت میشدم و تو را تویملافه میپیچیدم و از این خانه تو را میبردم.و من در حالی که دست لطیفش را در دستداشتم لبخندی زده و میگفتم:لازم نیست به این کار نیست چون توانسته ای قلبم رابربایی و این مهمترین چیز است.

یاد خاطره شیرین فرهاد باعث شد که قلبم به طپشبیفتد.شیما و مسعود وقتی مرا جلوی پنجره دیدند لبخندی کمرنگ زدند و هر دو برایم دستتکان دادند.
بی اختیار پرده را کشیدم.یک لحظه چشمم به رنگ پرده ام افتاد.صورتیرنگ بود.عصبانی شدم.چنگی به پرده زدم و ان را از میل پرده جدا کردم.با این حرکت منمسعود و شیما سریع به اتاقم امدند.فریاد زدم این پرده را نمی خواهم.ازش بدم میاید.

مادر سریع به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:باشه دخترم هر رنگ که دوست داریبرایت میدوزم.
با فریاد در حالی که پرده را به گوشه ای پرتاب میکردم گفتم:میخواهم رنگ پرده هایم مشکی باشد.باید رنگ اتاقم را مشکی کنید.دیگه دوست ندارم هیچرنگ شادی را در اینجا ببینم.
مسعود با نگرانی گفت:اخه اگه همه اطرافت رنگ مشکیباشد که تو دیوانه میشوی.
دیوانه وار فریاد زدم:شما به من چکار دارید؟بگذارید هرجور که دوست دارم زندگی کنم.یکدفعه چشمم به چشمهای شیما افتاد.گفتم:تو میدانی کهچقدر چشمهایت شبیه چشمهای فرهاد من است؟
شیما به گریه افتاد.
جیغی کشیدم ومجسمه ای که کنار دستم بود را بطرف اینه پرتاب کردم.اینه با صدای بلند خردشد.
مسعود بطرفم امد.دستهایم را گرفت.همچنان جیغ میکشیدم و مسعود مجبود شد مرابه بیمارستان ببرد.

نزدیک چهار ماه در بیمارستان بستری شدم.
ناراحتی اعصابداشتم و حالت جنون به من دست میداد.هر روز مسعود و رامین و فرزاد به ملاقتم میامدند.رامین مانند یك روانشناس مرا نصیحت میکرد.ولی من توجهی نمیکردم.
بالاخرهبعد از چهار ماه از بیمارستان مرخص شدم.
دکتر به مسعود گفته بود که من بایدسرگرم باشم تا زیاد درباره چیزی فکر نکنم.و مسعود هم گفته دکتر را با رامین در میانگذاشته بود.
یک شب رامین به خانه ما امد.من گوشه ای نشسته بودم و در عالم خودمسیر میکردم.

رامین روبرویم نشست.با دیدن او خودم را جمع و جور کردم و سرم راپایین انداختم.رامین گفت:افسون نشستم تو در خانه جز اینکه تو را خسته و ناراحت کندچیزی نیست.تو باید به خودت بیایی.بیکاری تو را افسرده تر میکند.
با صدای گرفتهای گفتم:نه نمیتوانم کاری انجام بدهم.فرهاد از کار کردن من بدش می اید.
رامین باناراحتی شروع کرد به نصیحت کردن من و مرا قانع میکرد که سر کار بروم.اول قبولنمیکردم ولی به اصرار مسعود و مادر و خود رامین قبول کردم و رامین پیشنهاد داد کهمن به عنوان منشی او در شرکتش کار کنم.مشخص بود که از اینکه قبول کردم در شرکتش کارکنم خلی خوشحال است ولی به روی خودش نمی اورد.
رامین با صدای متین و محکمیگفت:پس شما از فردا باید کارتان را شروع کنید.
گفتم:ولی من به این زودی امادگیندارم.

رامین لبخندی زد و گفت:نگران نباش وقتی به شرکت بیایی و کار شروع کنیحتما امادگی را پیدا میکنی؟
اخر اذر ماه بود و درست نه ماه از جدایی من و فرهادعزیزم میگذشت و من هنوز نمی توانستم این جدایی را باور کنم و روز به روز غمگین ترمیشدم.
فردای ان روز که هوای سرد آخر پاییز بود رامین به دنبالم امد وقتی دیداماده نشده ام ناراحت شد و گفت:عجله کن دیر شده است.
بلوز و دامن مشکی پوشیدم وکیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رامین در حیاط منتظر من ایستاده بود.وقتیوسط حیاط ایستادم مادر با عجله به حیاط امد و با ناراحتی گفت:افسون جان چرا با اونسر و وضع داری سر کار میروی؟برو موهایت را شانه بزن.انگار از جنگل فرار کردهای.
رامین نگاهی ناراحت به صورتم انداخت و بعد اهی کشید و سرش را پاییناورد.
دوباره به اتاقم رفتم.وقتی خودم را در آینه دیدم جا خوردم.مادرم راستمیگفت.موهایم ژولیده بود.وقتی داشتم موهایم را شانه میزدم یکدفعه یاد فرهاد افتادمکه چقدر دوست داشت موهایم باز باشد و دور شانه هایم آنها را پریشان کنم.وقتی جلویاینه می ایستادم تا موهایم را شانه کنم او برس را از من میگرفت و خودش با نوازشموهایم را برس میکشید و بعضی مواقع بخاطر اینکه اذیتم کند چنان موهایم را محکم برسمیکشید که صدای فریادم بلند میشد و او به خنده می افتاد.

برس را به گوشه ای پرتکردم و با صدای بلند به گریه افتادم.
مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریهمیکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرمرا شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مراصدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن ردشدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگهبرنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، توچرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیرکرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیربخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیمکه رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم وبرایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه امنیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگهاینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش راندادم و در خودم فرو رفتم.

وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتشرفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر بردو گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوهای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسیکردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشیزیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرامگفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم راپایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبتمیکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار بهرویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:ازامروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارماز کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.

بایستی به تلفن ها جواب میدادمو بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویممینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانممحتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بودرفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستشکه هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهایمرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال بردهاست.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانممحتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:ازاینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظهنفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و باناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایشناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقعناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پروندههم برای خانم محتشم بردم.

وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائینشرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهاربخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنهنیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.بااجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیسمی گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برایناهار پائی نمیروی؟

سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تاشما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنهام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودتاین کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذرهاب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاداصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بودگفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرمبردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانهمیشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.

رامین جا خورد ،سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقشبرگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحتشدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چهگناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هقافتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.ازسر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دودستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فروریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.

رامینصورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شمامیتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شمارا ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتمانداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکتشد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد وگفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمامرفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزینیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کردهاست؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ایسر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفهناراحت نکن.

با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو ازمن جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش رادادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظهرامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شماچرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفشرا قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانممحتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتادهکه شما ناراحت هستید؟

رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید وناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایینرفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجاخارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهادرفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگقبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریهمیکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.ازتنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعتناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگرفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.

زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگدر را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هردو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگوقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگفرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهادپسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جانمیدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را ازما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قنددرست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگگفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میانبه دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ بابغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستریبودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخهدخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثلیک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته اییک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبکمیشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگبی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریهبود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند راهیچوقت فراموش نمیکنم.

با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟منکه شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکردو من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرینروی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به اواصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم وگفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم رافشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشیما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد ومی گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحتشود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودمنبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارداتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودتنگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخندسردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریعبلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.وخداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.

وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمهجلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه مابودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخهدختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
درحالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیشفرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیتگفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجادمزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگهنمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسینباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریادگفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرفرا میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردانباشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد وگفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم کهسیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تومیکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلیاشتباه بود.

دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریهمیکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تختنشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهشمیکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره ازناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامشاطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفرمیشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به اوزد و از اتاق خارج شد.
شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگیبیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون وپنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارامگفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفتدر قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدیشام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخورتا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم راحلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهتقول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نانپیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارجشد.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید