نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر _ قسمت آخر

غروب چادر طلايي رنگش را روي سر شهر كشيده بود غزل روي نيمكت چوبي وسط حياط كنار بوته گل محمدي نشسته بود صورت غمگين و متفكرش در غروب زيبا تر و جذابتر به نظر مي رسيد
مادرم گفت
- بالاخره تموم شد
از پشت پنجره كنار امدم و گفتم
- دو هفته پر آشوب
مادر لبخندي زد و با كنايه ظرفي گفت:
- ارزشش رو داشت تو اينجور فكر نمي كني؟
با شرمندگي لبخندي زدم و سر به زير انداختم پدرم گفت
- بايد روزاي تلخ گذشته رو از ذهنش پاك كنيم
مادرم گفت:
- زجر زيادي رو پيش اون خانواده تحمل كرده باورم نمي شه انسانايي پيدا شدن كه
سر تكان داد كنارش نشستم و گفتم:
- غزل نبايد بفهمه
مادرم سر تكان داد و گفت:
- البته من كه به اون نمي گم شوهر خاله اش رو با پول تطميع كرديم
نگاهي به پدر كردم و گفتم
- مهندس چي مي گفت:
- كي؟
- ديروز؟ اومده بود شركت
- آها ... هيچي بابا اومده بود غزل خواهي كنه مي گفت فكر نمي كرد تصميمش براي سرو سامون گرفتن به اين ماجرا ختم بشه بعدم گفت پيشنهادش رو پس مي گيره
مادرم گفت:
- زحمت مي كشه اون ديگه دستش به اين دختر نمي رسيد
بلند شدم و دوباره به كنار پنجره رفتم دلم مي خواست ساعت ها تماشايش كنم منصوره سيني چاي را در مقابلم گرفت و گفت:
- بفرماييد آقا
يك فنجان برداشتم و به بيرون خيره شدم همه چيز تمام شده بود بعد از كلي كلنجار رفتن و دادن پول توانستيم شوهر خاله اش را راضي كنيم او را به ما بدهد ديگر براي تمام عمر با ما بود در قلبم شوري از احساس كردم وجودم سرشار از عشقي سوزنده شده بود نمي توانستم براي بار دوم اين روزهاي تلخ را تجربه كنم توان تحمل از دست دادنش را نداشتم من او را با تمام وجود دوست داشتم صداي مادرم مرا به خود اورد
- دوست داشتنيه اينطور نيست؟
نگاهش كردم مادرم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- نظرت چيه؟
- در مورد جي؟
- تو پسر عزيز مني
- مطمئنم اينطوره
- مطمئنم مي توني پدرتو راضي كني
با چشماني گرد شده به مادرم چشم دوختم خنديد و گفت
- مجاب كردن ديگران تو خونته اينو از پدرت به ارث بردي
از كنارم گذشت و به طرف مبل رفت به غزل نگاه كردم شايد حق با مادر بود اگر نمي جنبيدم يك نفر ديگرا و را سر دست مي برد نمي خواستم تماشاگر از دست دادنش باشم بايد تصميم مي گرفتم با خود انديشيدم شايد احتياج به فكر كردن بيشتر داشته باشم به غزل نگاه كردم و به خودم جواب دادم چه فكري حقيقت مسلم در مقابل چشمان توست با قدم هايي شمرده وسط سالن رفتم و همانطور كه با فنجان بازي مي كردم گفتم
- من بايد باهاتون حرف بزنم
مادر لبخند زد پدر سرش را از لاي روزنامه بيرون اورد و نگاهم كرد به خودم جرات دادم و گفتم:
- در مورد غزله
پدر روزنامه را روي ميز گذاشت و به من چشم دوخت سكوتش را كه ديدم ادامه دادم
- فكر مي كنم وقتش باشه كه سرو سامون بگيرم
مادر با خوشحالي گفت:
- موافقم
پدر گفت:
- ربطش به غزل چي بود؟
سر به زير انداختم و ساكت شدم پدرم گفت
- اين ممكن نيست
مادرم به پشتيباني از من برخاست و گفت
- من كه تو اين كار ايرادي نمي بينم
- من جواب مردمو چي بدم
- من واسه مردم زن نمي گيرم
- پسرم اون قرار بود دختر اين خانواده باشه
- فرقي بين عروس و دختر نيست
- ما مهموني گرفتيم ادم دعوت كرديم
- مي شه اونو درست كرد مي شه گفت مي خواستين نامزد پسرتون رو معرفي كنيد
- دكتر چي
- من براتون مهمم يا دكتر صفاپور
- به دوست و آشنا ها چي بگم بگم اين خانم كي هستن كه واسه پسرم گرفتم
- شما كه بلديد بگين پدر و مادرش رفتن اروپا ديگه هم بر نمي گردن بچه هام هراز چند گاهي مي رن ديدنشون از اقاي ايماني بعيده چنته اش خالي باشه
- عمه خانم چي؟
مادرم پيشدستي كرد و گفت
- راضي كردن اونو كه بلدين پس بهانه نياريد
- مثل اين كه شمام راضي هستيد
- باربد واسه من عزيزه خواسته هاشم همينطور
- پس دست به يكي كردين
- مگه شما مخالفين
پدر خنديد خنده اش دلم را ارام كرد نگاه ملتمس و مضطربم را به دهانش دوختم با مهرباني پدرانه اي گفت
- مباركه
لبخند روي لبم دويد و با شادي گفتم
ممنون يه دنيا ممنون
به سرعت به طرف حياط رفتم هنوز چند قدمي دور نشده بودم كه برگشتم و به طرف پدر رفتم خم شدم و صورتش را بوسيدم خنديد و گفت
- تو واسه منم عزيزي
- دوستتون دارم بابا
- تو تنها پسرمي
- بهترين باباي دنيايي
به طرف مادرم رفتم و او را در آغوش كشيدم زير گوشم گفت
- نممي خواي بري به غزل بگي مي دونم كه خوشحال موي شه
از آغوش مادر كنده شدم و با تعجب نگاهش كردم
اگه قبول نكنه اگه رودربايستي كنه
با مهرباني مادرانه اي گفت
- نگاهش كه اينو نمي گه
- يعني
- چرا نمي ري از خودش بپرسي
- بله حق با شماست
به طرف در به راه افتادم قلبم در سينه بي تابي مي كرد نفسم سنگين شده بود چشمانم سياهي مي رفت دهانم خشك شده بود با ترديدي اميخته به ترس به طرفش رفتم با شنيدن صداي پايم خودش را جمع و جور كرد
با شرمندگي گفتم
- مي تونم اينجا بشينم؟
- بله البته
روي نيمكت نشستم زير چشمي نگاهش كردم سر به زير داشت و چشم به سنگفرش كف حياط دوخته بود نفس عميقي كشيدم مي خواستم چيزي بگويم اما فكرم كار نمي كرد انگار تمام كلمات از صفحه ذهنم پاك شده بود احساس كردم اين كار از عهده من ساخته نيست انگار در حضور او بايد كه تا هميشه ساكت بودم و چيزي نمي گفتم برخاستم پرسيد:
- مي خواستين چيزي بهم بگين؟
پاهايم شل شد روي نيمكت نشستم و گفتم
- بله
سكوت كرد من هم ساكت شدم سكوتي كه دلم مي خواست هيچ گاه شكسته نشود نگاهش كردم به سختي با انگشتهايش بازي مي كرد به خودم نهيب دادم بگو پسر براي همين اومدي به خودم فشار اوردم تا دهان باز كنم دندان هايم به هم كليد شده بود تاريكي ارام ارام خورشيد را به عقب مي راند نمي توانستم حرفي بزنم بلند شدم غزل دوباره به حرف امد
- چيزي نگفتين
- فراموشش كنيد
با صدايي لرزان گفت
- موافقم به پدر و مادرتون بگين
با تعجب گفتم
- موافقي؟
سر به زير انداخت لبخند روي لبم نشست روي نيمكت نشستم و گفتم
- خدايا خيالم راحت شد
- يعني شمام راضي هستين
- من ارزوم اين بود
- قبلا كه نظرتون چيز ديگه اي بود
- البته كه نه فقط نمي تونستم بگم چه احساسي دارم
- پدر و مادرتون راضي هستن؟
- البته كه راضي ان خيلي هم خوشحال شدن
- كه اينطور
- انگار زياد راضي نيستين
- نه معلومه كه نه رضايت شما برام....
صدايش از گريه لرزيد با ناراحتي گفتم
- غزل گريه مي كني؟
- چيزي نيست مطمئن باشيد مشكلي نيست
اگه راضي نباشين منم...
جمله ام نيمه كاره رها كردم مي دانستم بي او خواهم مرد گفت
- من مسئولم هر چي ام شما و اقاي ايماني بگين نه نمي ارم
به زحمت سعي مي كرد گريه اش را فرو بخورد گفتم
- شما هيچ اجباري نداريد هيچ مسئوليتي هم نداريد شما تو اين خونه مهمونيد
با لحني غم الود اضافه كردم
- و اگه دلتون بخواد دختر اين خانواده
- بالاخره كه چي چه دكتر چه كس ديگه بالاخره كه بايد از اين خونه برم
با تعجب گفت
- دكتر كدوم دكتر
بغضش تركيد تازه متوجه شدم منظورش چه بوده است با لحني دلداري دهنده گفتم
- غزل من منظورم دكتر نبود
سر بلند كرد چشمانش گريانش را به من دوخت انگار جمله ام را نشنيده بود گفت
- گفتيد اگه كسي رو دوست داشته باشم كمك مي كنيد بهش برسم؟
دلم لرزيد با رنگي پريده و روحي اشفته جواب دادم
- بله بهتون گفتم
- حتي اگه حتي اگه...
احساس كردم ديگر همه چيز تمام شده چشم بر هم نهادم و گفتم
- شما فقط اسمش رو بگين
دنيا با تمام سنگيني اش بر روي شانه هايم احساس مي كردم صورت غزل پشت پلكهاي بسته ام بزرگتر مي شد ياد روزهاي اخر افتاده بودم چقدر مهربان شده بود هر بار كه نگاهمان به هم مي اميخت شراره اي از عشق و شرم را در نگاهش مي خواندم چه خيال خامي كه فكر مي كردم او از علاقه ام خبردار شده و خود به من علاقمند صدايش در گوشم پيچيد:
- حتي اگه اون شخص خودت باشي؟
چشم باز كردم اين غزل بود غزل عزيز و دوست داشتني من تمام ارزوهاي در سينه نهفته ام دو قطره اشك روي گونه هايش سر خورد و زير چانه اش جمع شد انگار كه با خودم حرف مي زنم گفتم
- خواب نمي بينم؟
غزل سر تكان داد گفتم:
- تو گفتي ...تو گفتي ... من....
غزل به گريه افتاد بازوهايش را گرفتم سر بلند كرد گفتم
- تو مطمئني ؟
سر تاييد كرد لبخند روي لبم نشست و گفتم
- به زندگي من خوش اومدي
گريه اش قطع شد گفت
- تو...
انگشتم را در مقابل لبش گرفت م و گفتم
- با هم عاشقانه ترين دنيا رو مي سازيم
سرم را به طرف پايين حركت دادم لبخندي زد و سرش را به نشانه تاييد حرف من به پايين حركت داد دستش را در دست گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم لب به دندان گزيد و گفت
- مامان و بابا
به پنجره نگاه كردم پدر و مادرم پشت پنجره ايستاده بودند و نگاهمان مي كردند برخاستم و گفتم
- بهتره بريم پيششون موافقي؟
بلند شد و گفت
- البته بريم
دست در دست هم به طرف ساختمان به راه افتاديم تا به پدر و مادرمان بپيونديم.


پــایــــان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید