موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت یازدهم

نویسنده:م.مودب پور


هدایت_ بخور، ناقابله. فقط همین رو توی خونه دارم. ببخشید
_ دستتون درد نکنه، همین عالیه.
« کمی مکث کرد و گفت:»
_ می خوام یه چیزی بهت بگم امّا می ترسم بهت بر بخوره.
_ شما صاحب اختیارید، جای پدر من هستین. هر چی تو دلتون هست بفرمائین. ناراحت نمی شم
هدایت_ خواستم بگم اگه مشکلت با پول حل می شه، برو یکی از اون کتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو سامونی به زندگیت بده. به دردِ من که نخورد، شاید گره ای از زندگیِ تو وا کنه.
« بر گشتم و به کتابخونه قدیمیِ اتاق که پُر بود از کتابهایِ قدیمی و خطیِ کمیاب نگاه کردم و گفتم:»
_ دنبال مالِ دنیا اینجا نیومدم. نمی دونم اصلاً برای چی اومدم اینجا! انگار یکی منو آورد اینجا!
« هدایت دستی به سرم کشید و گفت:» میدونم، کور شه کاسبی که مشتری شو نشناسه!
« بعد رفت جلویِ یه گنجه و حدود پنج شش دقیقه واستاد! مونده بودم اونجا چیکار داره؟! بعد درِ گنجه رو باز کرد و به یه چیزی خیره شد. چند دقیقه ای هم همین طور گذشت. بعد دست کرد و یه جعبه که روش یه بند انگشت خاک نشسته بود در آورد. وقتی برگشت یه قطره اشک گوشه چشمش بود!
با آستینش خاکِ روی جعبه رو پاک کرد و از توش یه ویلنِ قدیمی و رنگ و رو رفته رو بیرون آورد و گذاشت جلوش رو زمین. بازم نشست و نگاهش کرد. بازم اشک از چشماش اومد! برام خیلی عجیب بود. یه فوت بهش کرد و دستی به کوکش زد و رو به ویلن گفت:« طلسم شکست!»
بعد شروع به زدن کرد. صدایِ گریه ساز بلند شد! ناله هایی این ساز کرد که غم خودم رو فراموش کردم! هر آرشه ای که روی سیم می کشید، صد ورق خاطره از کتابِ تلخ زندگی رو برام می خوند!
همین که گِله های ساز شروع شد، باد از زوزه افتاد! صدای قُل قُل سماور خاموش شد! چشمهام رو بسته بودم وبه این داستان گوش می کردم! از این دنیا جدا شدم و انگار روی ابرها راه می رفتم! حالِ خودم رو نمی فهمیدم! یه ماه گذشت، یه سال گذشت، ده سال گذشت، نمیدونم. فقط یه وقت چشمهامو باز کردم که هدایت ویلن رو گذاشته بود رو زمین. نگاهی بهش کردم و گفتم:
_ دستتون درد نکنه پدر، خون گریه کرد این ساز! این پنجه ها رو باید طلا گرفت!
« یه نگاهی به ویلن کرد و یه نگاهی به من و گفت:»
_ سالها بود که این ساز زندانی بود و قفل به لبهاش خورده بود! به حُرمت تو آزادش کردم!
حتماً برات خیلی عجیبه هان؟ با خودت می گی این ثروت و خونه و زندگی چیه و این نون و پنیر چیه؟!
این ساز زدن چیه و این حرفا چیه؟! شاید فکر می کنی که من از اون آدمهایِ خسیس م که بخودشون هم رَوا ندارن؟
_ من هیچوقت یه همچین فکری نمی کنم. شما اگر خسیس بودین امکان نداشت که دلتون راضی بشه که من به کتابهاتون نگاه کنم چه برسه به اینکه بخواهین یکی از اونها رو هم به من بدید.
هدایت_ بازم می گم، هر کدوم رو که دلت می خواد ور دار ببر بفروش. اینکه می گم تعارف نیست. از ته دل می گم
_ خیلی ممنون. ولی درست گفتید. متوجه این حالت روحی شما نمی شم
« هدایت رفت یه گوشه نشست و تکیه شو به یه مخده داد و سیگاری روشن کرد و نگاهی به اتاق انداخت و گفت:»
_ این اتاق تمومش آینه کاری یه اونم قدیمی. اتاق پنجاه متری هست. حالا حساب کن که در و دیوارش چقدر مساحت داره؟! استاد آینه کار، این دیوارها رو با تیکه های کوچیک آینه درست کرده. قطعات آینه، از بس ریز و کوچیک هستن نمی شه شمردشون.
تیکه تیکه اینهارو کنار هم گذاشته و نقش زده تا این اتاق به این صورت در اومده. اگر هر کدوم از این آینه های کوچیک نباشن، جاشون خالی می شه و نقش بهم می خوره، زندگی من هم مثل این اتاقه! تک تک این قطعات ریز آینه اون رو درست کردن. برایِ همین هم وقتی خودم رو توش نگاه می کنم، چهره م صد تیکه نشون داده می شه! مثل یه صورت زخمی!
تو این دنیا هر کدوم از ما به چیزی محکوم هستیم. تو هم انگار محکومی که سرگذشت من رو بشنوی. نمی دونم برات از کجا شروع کنم. بهتره از جائی بگم که تقریناً همه چیز رو، البته در حد سن خودم می فهمیدم.

فصل چهارم
شش سالم کمی بیشتر بود. توی یه یتیم خونه زندگی می کردم. البته تا یادم می آد چشم باز کردم و اونجا بودم.
پدر و مادرم که اصلاً یادم نیست، یعنی ندیدم شون که یادم باشه.
کسی هم نبوده که بهم بگه اونها کی بودن و چی شدن.
یتیم خونه یه ساختمون کهنه و درب و داغون بود که هر لحظه منتظر بودیم سقف یا دیوار یه جاش بریزه روی سرمون. یه حیاط بزرگ داشت که دور تا دورش دیوارهای بلند بود.
یه طرفِ این یتیم خونه باغ خیلی خیلی بزرگی بود که وقتی توش قایم می شدیم اگر صد نفر هم دنبالمون می گشتند نمی تونستن پیدامون کنن.
من الان حدود هفتاد و خرده ای سالمه. حالا حساب کن این جریان مالِ چه وقتی یه؟! جلوی ساختمون ما یه کوچه خاکی بود و طرفِ دیگه مون یه دیوونه خونه!
تا روز بود و هوا روشن، هیچ صدائی از این دیوونه ها در نمی اومد. امّا چشمت روز بد نبینه. تا هوا تاریک می شد صداهایی از اون طرف می اومد که مو به تن آدم راست می شد!
صدای ناله، صدای گریه، صدای کتک زدن، صدای زنجیری که جرینگ جرینگ بهم می خورد، صدای جیغ زنها. خلاصه همه چیز. یتیم خونه ما یه رئیس مرد داشت که، ای، آدم بدی نبود. امّا یه معاون زن داشت که از ترسش دیوونه های حیاط بغلی هم جرأت نفس کشیدن نداشتن، چه برسه به ما بچه های قد و نیم قد!
بزرگترین ما بچه ها، یازده دوازده سالش بود که به اصطلاح گنده یتیم خونه بود و بقیه تحتِ امر اون.

ادامه دارد....

ویرایش توسط deltang : 09-22-2009 در ساعت 01:02 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید