نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

خوشحالی بیشترمن ازاینه که تومنومتوجه اشتباهم کردی.چشم هومن جون دیگه هاله رومجبوربه ازدواج نمی کنم . هرچی خدا بخوادهمون می شه.
دراین لحظه هومن ازجا بلندشدوروبه هاله کردوگفت:
- هاله جون،حالابروباخیال راحت به درس وکنکورودانشگاهت برس ودوباره به طرف سوسن خانم برگشت وگفت:
- ممنون سوسن خانم که با این قضیه خیلی روشن وخوب برخوردکردید.فعلا خداحافظ
هاله هومن روبغل کردوگفت:هومن خداروشکرمی کنم که برادری مثل تودارم.چقدرخوب شد که توبه ایران برگشتی!
هومن- من هم خوشحالم ازاین که دیگه تنها نیستم ویک خواهردارم که غم منو بخوره!
ووقتی که به طرف درخونه حرکت کردسوسن خانم گفت:
- هومن،خیلی دلم میخواست که من وتو هم درمورد گذشته وچیزهای دیگه با هم صحبت کنیم .من فکرنمی کردم تو این قدر منطقی باشی!
هومن جون،من دیگه طاقت ندارم که وقتی توی چشمان تونگاه می کنم،تصویرخودم روبه شکل یک عفریت زشت ببینم .
وقتی که ما می تونیم مثل دوتاانسان کامل باهم حرف بزنیم،چه اشکالی داره که یکبارآزمایش کنیم شاید این کدورت ها ازبین بره؟
من میدونم که نمی تونم جای مادرت روبگیرم،ولی می شه که حداقل ازهم متنفرنباشیم .
هرچند که خداروشاهد می گیرم که هیچوقت ازتو تنفرنداشتم .
نمی گم اندازه هاله دوستت داشتم،ولی هیچوقت هم توروزیادی ندونستم .
«هومن به طرف سوسن خانم برگشت وگفت:»
- واقعا می خواهید حسابهارودرموردگذشته صاف کنید؟باشه من حاضرم.(وروی مبل نشست)
من- اگراجازه بدیدبنده مرخص بشم. بودن من دراینجادرست نیست .
سوسن خانم- نه فرهاد خان،شمامثل برادرهومن هستیدوازتمام زندگی اون باخبرید.اتفاقا من اصراردربودن شما دارم .
دلم می خواد مثل یک قاضی عادل به حرفهای من گوش بدید وقضاوت کنید .حتی اگردرمواردی،من اشتباه کرده بودم،خطاهام روبگید تا برای خودم هم روشن بشه.
هرچندکه تعدادی ازاین گناهان،سالهاست که وجدانم رو آزارمی ده .
حالا اگه اجازه بدید،یه چای بخوریم تا کمی اعصابمون آروم بشه .
سوسن خانم دنبال آوردن چای به آشپزخونه رفت .هاله کنارهومن نشست وگفت هومن هرطوری که بشه،من خواهرتوام وباتو .
من وهومن ازپاکی وبی آلایشی این دختربه وجداومده بودیم وهومن اورانوازش کرد.
چای درسکوت نوشیده شد .هردوطرف،خودرابرای تلخی بازگشت به گذشته آماده می کردند.
اضطراب این لحظه حتی به من هم سرایت کرده بود.پس سیگاری روشن کردم .
هومن هم سیگاری روشن کرد
سوسن خانم- هومن جون اگرممکنه یکی هم به من بده .هومن سیگاری به طرف اوگرفت وبرایش روشن کردوگفت:
- گفتید که نمی تونید جای مادرمنوبگیرید .درسته،امانهاونطورکه شمافکرمی کنید،چراکه من مادری نداشتم تا احساس مادرداری داشته باشم
پدرومادرم،این احساس روازمن گرفتند.هرکسی که مادری داشته وازدست داده،یعنی مثلا مادرش فوت شده،حداقل با یاد آوری این احساس وزنده کردن خاطره اون لذت می بره.
ولی من متاسفانه اصلا طعم شیرین این احساس رودرک نکردم!
سوسن خانم برای اینکه ازجایی شروع کنیم دلم می خوادازاون حادثه یادکنم که باعث شدبین من وشما وپدرم،شکاف عمیقی ایجادبشه .
یادتون هست؟دارم درموردجریان «دامن»صحبت می کنم .
شما اون روزبه پدرم دروغ گفتید.من حتی وقتی پدرآمد،کل جریان روفراموش کرده بودم.ولی شما باعث شدید که پدرم باشلاق منو بزنه .
هرضربه ای که میزد،نه به بدن من،که به روح من می خورد.چرا این کارروکردید؟
چرابا احساسات یک کودک که مادرهم نداشت این طوربازی کردید.
من اعتراف می کنم که ازهمون روزبا خودم عهد کردم که درزمانی که به قدرکافی بزرگ شدم،ازشما انتقام بگیرم .
حالا آن زمان رسیده.درداون شلاق هارودرتمام روح وتنم حس می کنم.اون ضربات رومن،نه ازپدرم،که ازدست شما خوردم!نمی دونم یادتون هست یا نه؟
ولی من گریه نکردم همین باعث شدکه پدرم منوبیشتربزنه .این هم یادم هست که شماجلوی پدررو گرفتید،اما پدربه طرزوحشیانه ای من رومی زد.
اون روزشما تونستیدترسی ازخودتون تودل یک کودک هفت هشت ساله بی مادرایجادکنید.ولی من حالادیگه بزرگ شدم.فکرمی کنم نوبت من رسیده باشه.
عمل اون روزشماخیلی غیرانسانی بود .
«سوسن خانم درتمام این مدت،سرش رو پایین انداخته بودوگوش می داد .هاله با شنیدن این قصه اشک ریخت .من هم سیگاردوم رو روشن کردم.»
سوسن خانم- هومن جون می دونم که من درنظرتوهمیشه یک زن سنگدل ودروغگو،جلوه کرده ام اما حالاحرفهای من روهم گوش کن .
وقتی من باپدرت ازدواج کردم،می دونستم یک پسرکوچک داره .می دونستم پولدارههم هست .من هم یک دخترجوون بودم.من هم قشنگ بودم .
اگریادت نیست که چقدرزیباوشاداب بودم،فقط کافیه که به هاله نگاه کنی،درست شکل آنزمان من .تصویری ازمن .باخودم عهد کرده بودم که پسرشوهرم رومثل شوهرخودم بدونم .
پدرت ازازدواج اولش،خاطره تلخی داشت .به من اجازه نداده بودکه تنها حتی خونه پدرومادرم برم .شب قبل ازاون حادثه،با پدرت بگومگوکرده بودم .
مادرم چندروزی بودکه مریض شده بودوخونه خوابیده بود .وقتی ازپدرت خواستم که باهم به دیدن مادرم بریم،گفت که چندروزدیگه،جمعه می ریم اونجا .
می دونستم که اگربدون اجازه پدرت ازخونه بیرون برم،اون به شدت عصبانی می شه.
ازمادرم هم که نمی تونستم دست بکشم!با این حال گفتم صبرمیکنم.یعنی سرنوشت مادرت روپیش چشمم مجسم کرده بودم .
دلم نمی خواست این اتفاق برای من هم بیفته.ولی همان صبح پدرم تلفن زدوگفت که حال مادرم بدترشده وازمن خواست که به کمکش برم.
دیگه نتونستم صبرکنم.این بودکه به خونه مادرم رفتم.اونجا مجبورشدم که مادرم روبه دکترببرم.
رفتن وبرگشتن من خیلی طول کشید.ترس تمام وجودم روگرفته بود.ترس ازاینکه تودرخونه تنهامونده بودی.وجدانم منوعذاب می داد .
اگراتفاقی برای توپیش می آمد،هیچوقت خودم رونمی بخشم.درضمن جواب پدرت روبایدچی می دادم؟
دردل آرزومی کردم که کاش توروهم باخودم آورده بودم.گیج بودم،نمی دونستم چیکارباید بکنم!
وقتی خلاصه باتمام نگرانی هابه خونه برگشتم وتروسالم دیدم متوجه شدم که پدرت هنوزبه خونه برنگشته،ازصمیم قلب،خدارو شکرکردم.
اما درهمون لحظه تو،من روتهدیدکردی.باچیزی که اونقدرازش وحشت داشتم.
با شنیدن تهدید تو،سرنوشت مادرت روبرای خودم،تکرارشده می دیدم.گفتم که من دلم نمی خواست،پدرت منوطلاق بده.
باید طوری عمل می کردم که تونتونی علیه من هیچ حرفی بزنی.
خیلی باخودم کلنجاررفتم،ای کاش توکمی بزرگتربودی تادراین شرایط می تونستم باتو صحبت کنم.
آرزومی کردم که پدرت اینقدرمنومحدودنکرده بودتا من مجبورنباشم بخاطردیدن مادرمریضم،دزدکی ازخونه خارج بشم.
ای کاش دراون زمان آنقدرآزادی داشتم تاناچاربه دروغ متوسل نشم.
هومن جون ترس وعدم امنیت،انسان روبه خیلی ازکارها وادارمی کنه.انسان رودرحالت دفاعی قرارمی ده.من بایدازآینده خودم،زندگیم دفاع می کردم یا نه؟
وقتی اون دروغ روبه پدرت گفتم،وقتی پدرت توروتنبیه می کرد،ازخودم متنفربودم.
بعدازاون همیشه درچشمان تو،برق کینه ونفرت وانتقام رامیدیدم وبیشترمی ترسیدم.دلم می خواداین روهم بدونی که بعدازاینکه ازایران رفتی،به پدرت حقیقت روگفتم.
حداقل پدرت ازواقعیت جریان باخبرباشه.بعدازاون هم،هربارسعی می کردم که به تونزدیک بشم،تواجازه ندادی.
می دیدم که تودرخونه زجرمی کشی،مخصوصا بعدازبه دنیاآمدن هاله.
هومن جون،اعتراف می کنم وقتی هاله به دنیا آمد،توجه ماهم به طرف اوجلب شد.
تواگرمنطقی فکرکنی،به من حق می دی که بچه خودم رو،بیشترازتودوست داشته باشم!
این طوربهتربود.درخارج ازکشور،همین که دراین خونه نباشی،هم برای توبهتربودوهم برای من.هردوآرامش داشتیم.
مازنهاهمیشه درحال ترس بودیم.وبه هنگام ترس به خیلی ازحیله هادست می زنیم.
همانطورکه هاله درموردترس ازازدواج به توپناه آورد.من هم به حیله پناه آوردم.
هومن من درموردجدایی پدرومادرت،هیچ نقشی نداشتم.من نمی خواستم که سرنوشت توروهاله هم داشته باشه.پس طبق غریزه،ازخودم وفرزندم دفاع کردم.
قبول کن که من بعنوان زن این خونه،حق داشتن اختیاراتی رابایدداشته باشم حالاهم خودم روتبرئه نمی کنم.انتظاربخشیدن هم ازتوندارم.
اماتوقع دارم که درمحکمه ودادگاه وجدان تو،عادلانه محاکمه بشم.هومن جون،یک دختر،باهزارآرزوبه خونه شوهرمی ره.
پدرتوپولداربودوهست.آیا من که حدودپانزده سال ازاوکوچکتربودم نبایدازیک تضمین برخوردارباشم؟
اینو به تومی گم.من هم آرزوداشتم بامردی ازدواج کنم که حداکثرشش هفت سال ازخودم بزرگترباشد،نه پانزده سال!
من حرفهام روزدم.وجدان توهرتصمیمی که درباره من بگیره،باکمال میل قبول می کنم.پدرت ،چون فهمیده نسبت به تو،کوتاهی کرده،دائم درپی جبران گذشته هاست.
ومن اعتراف می کنم که دشمنی توبامن،برام بسیارخطرناکه.امابدون که،هربارنسبت به توظلمی کردم فقط به خاطرترس بوده،نه کینه یانفرت.فقط دفاع ازآینده خودم.
وبرای اینکه حسن نیت خودم روبتوثابت کنم،باید بگم که تنها تضمین مادی که دراین چندساله داشتم همین سنداین خونه بوده که اون هم پدرت ازمن یک وکالت بلاعزل گرفته تاهروقت
خواست،این خونه راپس بگیره،یعنی توحالا درموقعیت قوت هستی ومن ضعف.گفتم انتظارندارم که تومن روببخشی ولی اینها روگفتم تاکمی ازنفرت تونسبت به من کم بشه.
باتمام شدن حرفها،سوسن خانم،کلافه به دنبال چیزی می گشت تاهم سرش روبا اون گرم کنه تاهومن تصمیم خودش روبگیره وهم آرامشی بهش بده.
پس بلندشدم وسیگاری بهش تعارف کردم که با لبخندحق شناسانه ای،یکی برداشت.
لحظه ای بعدهومن بدون کلامی خونه روترک کردورفت.سوسن خانم که منتظرجواب هومن بود،مات ومبهوت به من نگاه کرد.
درحالی که سیگارش روروشن می کردم،گفتم:
- هومن رومن می شناسم.هروقت که مرددودودل می شه ونمی تونه تصمیم بگیره،اینکاررومی کنه.ناراحت نباشید،خدابزرگه،هومن هم دل پاکی داره.
سوسن خانم- فرهادخان،من ازگذشته،واقعا متاسفم.اینوبه هومن بگید.بهش بگید که اگردرزندگی احساس امنیت می کردم،ازخدا می خواستم که پسری هم مثل هومن داشته باشم.
هاله- فرهادخان،خواهش می کنم مواظب برادرم باشید(وقتی ازخونه هومن بیرون اومدم،هومن رودیدم که کنارخیابون ایستاده بود.)
من- رفیق انگارکوکه کوکی؟
هومن- منتظرتوبودم.بریم؟
من- کجا؟کازینو،دیسکو،لوکال،بی لیارد؟کجا؟
هومن خندیدوگفت:نه بریم همین آبمیوه فروشی سرچهارراه یه آبمیوه بخوریم.
«قدم زنان حرکت کردیم وسلانه سلانه طول خیابون روطی می کردیم.»
من- به چی فکرمی کنی؟
هومن- به بدبختی هام!توخودت می دونی چرامی پرسی؟
من- حالا می خوای چیکارکنی؟حرفاشوکه شنیدی؟
هومن- آره شنیدم همش منطقی بود.هرکس دیگه ای هم جای اون بودهمین کاررومی کرد.بازم خداپدرش روبیامرزه که بجای خارج فرستادن من،نگذاشت منوگداخونه!
ایناهمه تقصیرپدرخودمه.راستش روبخوای،خودم هم نمی دونم چکاربایدبکنم.
من- بهترین راه اینه که تووسوسن خانم وهاله،دست به یکی کنیدوبریزیدسرپدرت.
«به آبمیوه فروشی رسیدیم وبعدازخوردن یک آبمیوه،دوباره به طرف خونه برگشتیم.»
وقتی نزدیک خونه مارسیدیم هومن ازمن پرسید:
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید