نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۷
کامران وقتی به خانه رسیدیم به اتاقش رفت و من هم پیش هستی رفتم و سرگرم شدم . تقریبا یه ساعتی گذشته بود که خاتون آمد و گفت :" ژینا جون ، بین کامران خان و پدرش دعوا شده و صدایشان بالا رفته ." گفتم :" چرا ؟" گفت :" اولش سر صحبت ازدواج کامران خان شد که نمیدونم چی گفتند که دعوایشان بالا گرفت ."
هستی را به لیلا دادم و به سمت خانه رفتم . پشت پنجره که رسیدم آروم وارد سالن شدم و صدای کامران و عمو را شنیدم که تو سالین پشتی مشغول بگو مگو بودند .
مامان گل پری گفت :" بس کنید دیگه ."
عمو گفت :" مگه من حرف بدی میزنم . میگم به فکر زندگیت باش و ازدواج کن . منم دلم میخواد خیالم جمع باشد و وقتی میخوام سر پیری توی ایران زندگی کنم بدونم که تو هم صاحب زن و بچه ای و آدم های ناجور سر راحت قرار نمی گیرند ."
کامران گفت :" بابا جون من ، این دخترهایی که شما برای من تیکه گرفتید ، باب دندان من نیستند . نه این نازی ، نه ستاره . هیچ کدام را نمیخوام ."
صدای بابا را که شنیدم فهمیدم بابا و مامان هم داخل جریان هستند و بابا گفت :" خب دختر خوب زیاده ، پدرام تو همین تولد ژینا کلی دختر دعوت دارند . یه دختر خانم خوب را انتخاب میکند . همین فرنگیس عمه خانم هم دختر خوبیه ولی بازم تا تولد صبر می کنیم . دوستهای ژینا ، فامیل ها و دوست های منم چند تایی که دختر دارند دعوتند ."
مامان گفت :" تازه تو دانشجوهای من هم چند تا دختر خوشگل و خوب هستند . اگه بخوای میتوم باهاشون اشنایت کنم ."
عمو گفت:" دیگه چی میخوای . نه نازی ، نه ستاره . این همه دختر اگه از یکیشان خوشت نیاد دیگه من میگم خودت یک عیب و ایرادی داری ."
صدای کامران بلند شد و گفت :" اره ، یک عیب بزرگ دارم . اونم اینکه نمیتونم حرف دلم را بزنم ."
بابا گفت :" چرا عمو جان اگه خودت کسی را میخوای بگو . اگه دختر خوبی باشه خب چه عیبی داره ." عمو هم تصدیق کرد . آروم پشت ستون رفتم تا خوب بتونم سالن را ببینم . قلبم داشت از تو سینه ام بیرون میزد .
گفتم :" الانه که کامی همه چیز رو خراب که ." نگاهی به کامران که روی مبل خودش را انداخت و چنگ در موهایش انداخت کردم و دیدم از ناراحتی نزدیکه منفجر بشه .
یک هو از جایش بلند شد و روبروی عمو که لیوان چای دستش بود ایستاد و گفت :" عیبش اینه که من دلم رو پیش دختری باختم که شماها باهاش مخالفید. نه با خودش بلکه با ازدواج کردن من و اون ولی اینو بگم که من به جز با اون با کسی ازدواج نمیکنم . حالا میخوای بزنی تو گوشم بزن می خوای از ارث محرومم کنی بکن . ولی من حرفم همینه ."
عمو خنده ای عصبی کرد و گفت :" پس حتما از اون دختره جواب مثبت گرفتی و دلت گرمه ."
کامران با حرص گفت :" به خدا اگه جواب مثبت بهم می داد ، هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا نمیخواستم ."
بابا از جایش بلند شد و گفت :" خب عمو جان این کسی که جواب مثبت هم بهت نداده کی هست ؟ شاید من بتونم راضی ش کنم ."
کامران سری با تأسف تکان داد و گفت :" بدبختی همینه که شما خودتان باید راضی بشید ."
عمو با تندی گفت :" منظورت چیه ؟"
کامران دل رو به دریا زد و گفت :" منظورم اینه که من عاشق و شیدای ژینا شدم ، حالا راحت شدید ."
صدای نه گفتن مامان و بابا و عمو با هم بلند شد . تنها کسی که لبخند بر لب سرجایش نشسته بود . مامان گل پری بود . طوفانی که ازش می ترسیدم شروع شده بود .
عمو با فریاد گفت :" تو چی گفتی ؟ ژینا مثل خواهر تو میمونه ، تمام این مدت که دوربر ژینا می گشتی ما به اطمینان این که مثل خواهرت مواظبش هستی بودیم ."
کامران رو به بابا گفت :" خدا شاهده که من ذره ای از اعتماد شما سو استفاده نکردیم . ولی من چند وقت پیش حتی قبل از آمدنم به ایران ژینا را مثل خواهرم میدونستم . اونم به خاطر حرف های شما و بابا . ولی شبی که وارد شدم و سینه به سینه ژینا دم آشپزخانه برخورد کردم دلم ریخت و دیگه نتونستم هیچ جوری جمعش کنم . آخه عمو جون شما بگید من چطوری میتونم فرشته ای مثل ژینا را که کنارمه ول کنم و برم سراغ کسی دیگه ای ."
عمو از زور عصبانیت لیوان چایش را به جای اینکه روی میز بگذارد لب میز گذاشت و با صدای دلخراشی روی سنگ کف خانه شکست . انگار صدای شکسته شدن دل کامران بود .
عمو با حالتی عصبی گفت :" ژینا عزیز منه . ولی این خواسته تو قابل قبول نیست . میدونی من و پرویز سالیانه که همه جا نشستیم و گفتیم که با ازدواج دختر عمو پسر عمو مخالفیم . بعد از اتفاقی که برای پریوش افتاد ، هیچ وقت گریه های پریوش را فراموش نمی کنم . اون نامرد اگه پسر عمو یمان نبود . آنچنان بلایی سرش می آوردیم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند . برای همین من و عموت با غریبه ازدواج کردیم ."
بابا گفت :" درسته کامران جان . فامیل چی میگن . همه به ما می خندند . میگن سالیان سال کهٔ یک حرفی را زدند و حالا درست برعکسش عمل می کنند . اون وقت دیگه هیچ کس رو حرف آدم حساب وانمی کنه و میگه حرفشون باد هواست . تازه ازدواج فامیلی از نظر بچه دار شدن هم خوب نیست ."
کامران گفت :" بچه دار شدن این همه فامیل مشکل نداشته ، تازه الان علم ژنتیک هست و میشه همه چیز را پیش بینی کرد . شما همیشه خودتان میگفتید که آدم نباید برای حرف مردم زندگی کنه . در ثانی شما با زن عمو خوشبخت شدید ولی بابای من چی ؟ با این تصمیمش و با مخالفت بابا بزرگ ، چه چیزی نصیبش شد ؟ یک زن بی قید و بد که نه برای اون زن بود و نه برای من مادر . بابا تو یک دفعه انتخاب کردی و زندگی خودت و منو به آتش کشیدی . یک عمر چه موقعی که زنده بود و چه موقعی که مرد من حسرت مادر داشتن را داشتم و با این حرف اشکهایش روی صورتش جاری شد ."
با صدای به بغض نشسته اش رو به عمو کرد و گفت :" تو یک بار زندگی منو به عنوان بچه ات با انتخاب همسرت خراب کردی و من تو تمام این سالها دم نزدم و هیچ شکایتی نکردم . ولی این دفعه نمی گذارم .
عمو با عصبانیت دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت کامی نواخت که تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت .
صدای فریاد مامان گل پری که به سمت عمو پدرام هجوم برد و سیلی دوم را توی صورت عمو نواخت و گفت :" پسره بی شعور ، من تو را اینطوری بزرگ کردم ؟ مگه دروغ میگه که مادرش مادر نبود . فکر میکنی از هیچ چیز خبر ندارم ؟" با صدای ناله کامران که پایش روی یک تکه شکسته لیوان رفته بود و بریده بود درهم آمیخت و مامان که تا اون لحظه فقط ساکت نگاه میکرد با عجله به سمت کامران رفت و گفت :" الهی بمیرم ببین پسره پاش چی شد . بس کنید . شماها با این حرفها و ایده های سی سال پیشتان من اصلاً نمی فهمم زندگی پریوش چه ربطی به ما داره . زود باش پرویز عجله کن این پا بخیه می خواد و کمک کرد که کامران روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری از پشت مبل دور زد و سر کامران را در آغوش گرفت و گفت :" الهی مامان گل پری فدات بشه ، خیلی درد داری مادر ؟"
کامران گفت :" خیلی فکر کنم تو پام گیر کرده ."
مامان که جلوی پای کامران زانو زده بود و پای کامران را نگاه داشته بود با صدای گرفته ای گفت :" اره یک تکه خیلی بزرگ هم است ."
عمو که حسابی از کاری که کرده بود ناراحت بود با صدای گرفته ای گفت :" الان پرویز ماشینو می اره جلوی در ، تو هم بیا دستت رو بنداز دور گردن من و پایت را روی زمین نگذار" دلم ریش شده و از این اتفاقات و حرفها حالم خراب بود که با دیدن کامران دلم آتش گرفت .می خواستم برم و همان جا جلوی پایش بنشینم و زار زار گریه کنم ولی با حرفهایی که عمو و بابا زده بودند هیچ راه دیگری نبود . بهتر بود فکر می کردند من هیچی چیز نمیدونم .
با تمام نگرانی ام که برای کامران داشتم سریع خودم را به آشپزخانه رساندم و از در آشپزخانه به حیاط رفتم و گوشهٔ ای نشستم . کامی را دیدم که دست در گردن بابا و عمو لی لی می کند و به سمت ماشین میرود . صورتش از درد تیره شده بود .
دستم را روی قلبم که تیری کشید گذشتم و مامان گل پری را دیدم که به دنباله سوار ماشین شد . مامان هم با ناراحتی تا دم ماشین همراهیشان کرد و مرتب سفارش می کرد که مواظب باشند تمام شیشه را در بیارن .
بابا با سرعت حرکت کرد و به ته باغ رفت و با بوق ممتد مشت رجب را خبر کرد تا در را باز کند . مامان سری تکان داد و به داخل برگشت ، من هم آروم از پشت درختها به خانه لیلا رفتم و وقتی وارد شدم بغضم را رها ساختم و گوشهٔای نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم و تا توانستم اشک ریختم . بیچاره لیلا و خاتون که نمیدونستند چه اتفاقی افتاده سعی در آروم کردن من داشتند .
با گریه ی هستی که از خواب بیدار شده بود سرم را بلند کردم و رو به خاتون گفتم :" از قضیه امروز و خبر کردن من در رابطه با دعوای عمو و کامران به هیچ کس حتی مامان گل پری چیزی به کسی نگویند ، نمیخوام بدونند من چیزی دیدم یا شنیدم ."
خاتون که از جریان سر در نمی آورد گفت :" باشه چیزی نمیگم ولی تو چرا این طوری گریه میکنی ."
با هق هق گفتم :" چیزی نیست خوب می شم." حالم خوب نبود و لیلا شربتی برایم درست کرد و کمی دراز کشیدم تا حالم بهتر شد . از خانه لیلا بیرون آمدم و میخواستم لباسم را بردارم و به خانه خاله برم که ماشین بابا وارد حیاط شد و جلوی ویلا نگاه داشت .
وقتی کامران با پای لنگان و باند پیچی شده پیاده شد . دلم ضعف رفت ولی خودم را بی خبر نشان دادم و گفتم :" بابا چی شده ؟"
عمو گفت :" هیچی دخترم و کمک کرد کامران به داخل بره و روی مبل بنشیند ."
مامان گل پری کوسنی زیر پای کامران گذاشت و کامران نشست و پرسید :" حالت خوبه کامران ؟"
کامران هم گفت :" اره مامان جان ."
من روی مبل کناری نشستم و گفتم :" آخه چی شده ؟"
مامان در حالی که لیوان شربت بید مشک به دست کامران میداد ، گفت :" لیوان شکسته بود کامران حواسش نبود پایش را رویش گذاشت و شیشه در پایش رفت ."
چقدر راحت همه وانمود می کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده . پس من هم باید همین کار را می کردم . رو به کامران کردم وگفتم :" میشه بشینم چی شده ؟"
کامران گفت :" نه ، چند تا بخیه زدند ."
اصرار کردم و گوشهٔ پانسمان را بلند کردم و با دیدن پایش که چندین بخیه خورده بود حالم بدتر شد . و وقتی خواستم از جایم بلند شوم تعادلم را از دست دادم و زمین خوردم .
مامان فریاد زد که چی شد. بلندم کرد و بابا و عمو هر دو یک صدا گفتند :" آخه چرا پایش را نگاه کردی ."
روی مبل نشستم و لیوان شربت بیدمشک کامران را سر کشیدم و کامران خندیدند و گفت :" خب بگو ، مامانم برأت شربت آورده حسودیم شده دیگه ."
خمده ام گرفت و گفتم :" تو این طور فرض کن ."
مامان زری خانم را صدا زد و گفت :" که ناهار را بیاره چون دیر وقت شده ." و به کامران گفت :" امروز قورمه سبزی داریم که خیلی دوست داری ."
کامران با نگاه مهربونی گفت :" دستت درد نکنه زن عمو ."
مامان گفت :" پاشید که هر دو تایتان از گشنگی الان ضعف میکنید ."
سر ناهار همه سعی میکردند طبیعی رفتار کنند و چیزی به روی خودشان نیاورند . بعد از ناهار گفتم :" من می خوام برم خانه خاله ." مامان گفت :" تنها میری ؟" گفتم :" نه با تینا میرم ."
با تینا تماس گرفتم و گفتم خودت را به خانه خاله برسان و حاضر شدم و ساک کوچکی برداشتم و به پایین رفتم .
بابا گفت :" برای چی ساک برداشتی ؟" گفتم :" شاید شب بمونم ." منتظر آژانس شدم و کنار کامران نشستم و گفتم :" خیلی درد داری ؟"
کامران گفت :" نه زیاد ، ذوق ذوق می کنه . تحملش میکم ، تو چرا داری میری ؟"
آروم گفتم :" دلم گرفته میخوام برم با تینا کمی حرف بزنم ." منتظر بودم حرفی از جریان امروز بزنه که هیچی نگفت . نمیدونم با حرف های بابا و عمو جا زده بود یا نه !
آژانس که آمد خداحافظی کردم و به خانه خاله رفتم . تینا چند دقیقه قبل رسیده بود . وقتی وارد حیاط شدم خودم را در آغوش تینا انداختم و گفتم :" دیدی چطور شد ! هر چی به کامی گفتم اینها مخالفند گوش نکرد که نکرد ."
تیناگفت:«مگه به دائی ایناگفت.»
باگریه هرچی اتفاق افتاده بودبرایش گفتم.خاله که ازبه داخل نرفتن مانگران شده بودبه حیاط آمدوگفت:«خاله بمیره.چی شده عزیزمن این جوری اشک می ریزه.»بابغض گفتم:«هیچی نشده.»آرش که تازه در رابازکرده بود و واردشده بودبادیدن ماحیران ومتعجب ایستادوگفت:«اتفاقی افتاده.»
تینادست منوگرفت وبه داخل بردوگفت:«بیاین توتابراتون بگم.»مانتو وروسری ام راروی مبل انداختم وهمان جاولوشدم.خاله باچندلیوان شربت برگشت وبه همه تعارف کردونشست وگفت:«حالابگیدچی شده.»
تیناپرسید:«کیارش وسیاوش خونه نیستن.»خاله باسراشاره کردکه نه وتیناخیلی شمرده تمام این اتفاقات این چندوقته را ازموقع ورودکامران تاچندساعت پیش برای خاله تعریف کردوخاله سری تکان دادوگفت:«من توبیمارستان ازکارهای کامران متوجه شدم که علاقه ی زیادی به ژیناداره ولی منم به خاطرپیش زمینه ی قبلی پرویزوپدرام فکرمی کردم که کامران هیچ وقت این علاقه را ابراز نکند ولی نمی دانستم که قبلاًباژیناحرف زده وژیناهم دلش رفته.حداقل ژینابایدمحکمتربرخوردمی کرد.»
روبه خاله گفتم:«خاله شماخودت عاشق شدی.می دونستی که خانواده ات مخالفند.ولی اصرارکردی وحالاهم خوشبختی.من اختیاردلم باخودم نبودولی باهمه ی این هاسعی کردم کامی راامیدوارنکنم وهمیشه بهش یادآوری کردم که باباایناموافقت نمی کنند.دلم می خواست دادزنم عاشقتم ولی همش ناامیدش کردم فقط به خاطرهمین اتفاقی که پیش بینی می کردم امروزبیفته وافتاد.
من نمی دونم چکارکنم.حالابااین اتفاق دیگه توخونه راحت نیستم.چون اگه هرحرکتی ازجانب کامران یامن پیش بیاد دیگه مثل حتی همین صبح بهش نگاه نمی کنندومن طاقت ندارم.»ودوباره اشک هایم سرازیرشد.
آرش گفت:«خوب توهم بایدبگی که کامران رادوست داری.شایدقضیه فرق کند.»
گفتم:«توکه نبودی ببینی عموچطوری زدتوی گوش کامران.پای کامران بیچاره ازکجاتاکجابخیه خورده ومگر گناهش چه بود.چطوروقتی ارشیایاشهروزیافرزین یاهرکس دیگه ای بگه منودوست داره هیچ بدنیست. ولی کامران بایدبه این روزبیفته.»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید