نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح زود با سروصدای بقیه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و حاضر شدم ساکم را برداشتم و به پایین رفتم و سلام کردم.مامان خندید و گفت:«تو ساکت را هم آوردی.»گفتم:«مگه نمیخواین تو ماشین بگذارید»مامان گل پری با صدای بلند خندید و گفت:«همه ی وسایلت را ببر توی حیاط و تو با عمو اینا بیا و هرچقدر می خواهی صدای ضبط رو بلند کن که من امروز سرم درد میکند و حوصله ندارم.»
عمو هم که دید مامان گل پری اینجوری میگه گفت:«اگه این جوره منم با شما میام.مدت هاست مادر با شما جایی نرفتم.این دوتا مایه ی عذاب هم با هم بیان و سر مارا درد نیاورند.»
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.نگاهی به کامران انداختم که دیدم از این حرف مامان گل پری بال درآورده و بلافاصله ساکم را گرفت و گفت:«پس زود باش بقیه وسایل را بیار حالا که من و تو مایه ی عذاب و درد سریم و هیچ کس حوصله ما رو نداره بیا زودتر سر به کوه و بیابون بذاریم.»
همه از حرفش خندیدند و همگی بعد از جابجایی وسایل براه افتادیم.مامان کلی به کامران سفارش کرد که آهسته رانندگی کند و کامران گفت من پشت سر ماشین شما حرکت میکنم.
قرار بود سر جاده ی چالوس همگی جمع شوند و بعد باهم بریم.وقتی رسیدیم همه جمع شده بودن.تینا و آرش با ماشین آرش بودند و مانی هم با ماشین عمه پرستو پیش بابک رفته بود خاله گلناز اینا هم که تماس گرفته بودند و گفته بودند برای عصری میان و ما راهی شدیم.
توی جاده حال و هوای قشنگی داشتیم و کامران میگفت:«می دونی ژینا،فکر میکنم برعکس بابا اینا،مامان گل پری بدش نمیاد منو تو بهم برسیم.امروز دیدی چطور فیلم بازی کرد تا من و تو تنها باشیم»
گفتم:«آره.مامان گل پری اصلا از صدای موسیقی ناراحت نمی شه.منم فهمیدم داره فیلم بازی میکنه.»
بلند خندید و گفت:«من قربون این مامان گل پریم برم که باعث شد تو با من تنها تو ماشین باشیم میدونی مثل آرش و تینا شدیم.از صندلی عقب هم شیرکاکائو و کیک بردار و بخور تا ضعف نکنی.»
گفتم:«با خودت آوردی»گفت:«برای تو از یخچال برداشتم.»کیک و شیر را خوردم و به کامران که سیگاری آتش زده بود نگاه کردم و گفتم:«حسی تو این جاده هست که منو همیشه مثل آدم های عاشق میکنه و تو رویا فرو می بره.»
با صدای گرمی گفت:«خواهشا ایندفعه را واقعا عاشق این دلباخته ات بشو و دلش را نشکن.»
سیگار را از دستش گرفتم و پکی زدم و به سرفه افتادم و گفتم:«اه این چیه تو میکشی؟خفه شدم.»
گفت:«من عادت کردم ولی چیز خوبی نیست.همان بهتر که بدت بیاد.»گفتم:«تو که قبلا سیگاری نبودی.رفتی پاریس سیگاری شدی؟»
خندید و گفت:«خوبه که سیگاری شدم.مثل خیلی ها الکلی و معتاد نشدم»
به منطقه ی آستارا که رسیدیم بابا نگه داشت و برای صبحانه پیاده شدیم.آرش و تینا خودشان را به ما رساندند و آرش گفت:«اگه میدونستم ماشینتان خالی است ماشین نمی آوردم و با شما همراه میشدیم»
کامران خندید و گفت:«چه خودش را هم دعوت می کند.نمی دونم چه اتفاقی افتاد که مامان گل پری دلش به حال من سوخت و کاری کرد که من با یارم تنها باشم.اون وقت بیام شما لولو سر خرمن ها را با خودم ببرم.»
تینا گفت:«باشه.حالا دیگه ما لولو شدیم.از قدیم گفتند گذر پوست به دباغ خانه می افتد.»
کامران گفت:«بابا شوخی کردم.ما تا آخرین لحظه هم قرار نبود تنها بیاییم.»
تینا لبخند موذیانه ای زد و گفت:«ولی انگار مامان گل پری فکرایی داره که این کارو کرده.»در همین موقع مهوش و مانی به سمتمان آمدند و مانی رو به کامران گفت:«پسر دایی عزیز انگار خیلی سبک سفر می کنید.تنهایی خوش میگذرد.»گفتم:«مامان گل پری ما رو از ماشین بیرون کرده و حوصله ی ما رو نداره.»
مهوش گفت:«عجیبه،مامان گل پری که جونش شما دوتا هستید.»گفتم:«علتش را باید از خودش بپرسید.»
مامان صدایمان زد که بیایید صبحونه بخورید. بعد از خوردن صبحونه کنار رودخانه نشستم و پایم را در اب فرو بردم. بابک و کامران به کنارم امدند و مشتی اب خنک به صورتشان زدند. و دوباره راه افتادیم. وقتی به گچسار رسیدیم آرش برای بنزین زدن ایستاد و بقیه رفتند. کامران هم پیاده شد و چهارتا بستنی و کمی هم پفک و چیپس خرید و بین خودمان و تینا و ارش تقسیم کرد و حرکت کردیم. از مامان اینا فاصله گرفته بودیم و کامران آروم حرکت می کرد. گفتم: یه خورده تندتر برو. عقب افتادیم.
از گوشه چشم نگاهی بهم کرد و گفت: داشتم فکر می کردم که همین جا سر ماشین رو کج کنم و تو رو بدزدم و ببرم. چه قدر باحال می شه، نه؟
در حالی که بستنی را می خوردم گفتم: بی مزه، همچین حرف می زنه که انگار دوست پسرمه و یواشکی پیش همدیگه ایم.
لبخند تلخی زد و گفت: روابط ما از اون هم بدتره. نه می تونیم فرار کنیم و نه با موندنمون چیزی درست می شه. دیروز بابا تو شرکت مدام از شراکت با اقای صفوی می زد و می گفت اگر با نازی روابط بهتری داشته باشی بهتره.
گفتم: یعنی اینکه باهاش ازدواج کنی، آره؟
گفت: منظورش همینه ولی مستقیم نمی گه. حالا ولش کن. بذار از سفرمان لذت ببریم.
آرش از کنارمون رد وبوق زد وگفت: لیلی و مجنون. عقب افتادیم.
کامران دنده عوض کرد و سرعت را بیشتر کرد به تونل کندوان که رسیدیم، بعد از تونل گفتم: یک دقیقه نگه دار
و پیاده شدم و هوای خنک و پاک را در ریه هایم فرو دادم.
کامران هم همین کار را کرد و گفت: واقعا اینجا هوای خوبی داره.
و دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم. تو سیاه بیشه هم ماست کیسه ای و دوغ خریدیم و سرازیر شدیم. هوا مه الود بود و خنک. باران نم نم شروع به بارش کرد و گفتم: ای کاش باران تمام تردیدها و اندوه ها و جدایی ها را با خودش بشوید و ببرد و سبزی زندگی را به همه هدیه دهد.
کامران گفت: یادته بچه بودی و به پاریس آمدی کنار رود واقعا باران تماشایی بود. تو از زیر چتر عمو در رفتی و می خواستی داخل رودخانه را نگاه کنی. حالا اگه بیای پاریس و کنار رود سن زیر بارون قدم بزنی چه حالی داره.
خندیدم و گفتم: من همین جا هم می تونم زیر بارون باهات قدم بزنم. احتیاجی به پاریس امدن نیست. می خوای تو همین جاده پیاده شم و تو جاده زیر بارون بیام.
خندید و گفت: اون وقت میگن دیوونه شدی. این جا خطرناکه دختر.
خندیدم و گفتم: اگه دیوونه نبودم که حرف های تو رو گوش نمی دادم.بس کن کامی، انگار یواش یواش داره باورت می شه که می تونی با من ازدواج کنی. خودتم می دونی محاله.
انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت: خواهش می کنم دوباره شروع نکن بذار بهمون خوش بگذره.
لبخندی زدم و گفتم: باشه.
توی جنگل برای نهار نگه داشتیم و بابا اینا بساط جوجه کباب را پهن کردند و مشغول باد زدن شدند.
با بچه ها توی جنگل کمی گردش کردیم و بعد به راه افتادیم. وقتی وارد نوشهر شدیم هوا دم کرده بود و شرجی بود. از شهر خارج شدیم و بعد از پل فلزی وارد ویلا شدیم.
بوی دریا مستم کرد و اقا اردشیر و بنفشه خانم سرایدار ویلا به استفبالمون امدند. ویلا مرتب بود و ساکم را به اتاقم بردم و بعد بدون اینکه صبر کنم کلاه و عینکم را برداشتم و به سمت دریا رفتم. گلهای خرزهره تماماً گل داده بودند و دو طرف جاده ی منتهی به دریا را زیبا کرده بودند.
.قتی به دریا رسیدم دریا متلاطم بود. موج بلندی خیسم کرد و خنک شدم. در همین مواقع صدای بچه ها را شنیدم که نزدیک می شدند.
مهوش با دیدنم گفت: وای ژینا خیس شدی. بلند شو.
کامران گفت: این همیشه در حال خیس کردن پاهایش است ولی حالا سرش هم خیس شده.
بابک گفت: چه حیف دریا خرابه و گرنه الان یه شنای حسابی می چسبید.
کامران خواست از روی زمین بلندم کند که پایش را گرفتم و محکم به روی ماسه ها زمین خورد و یک موج هم سر تا پایش را خیس کرد. از دیدن قیافه اش که اب از سر و رویش می چکید همگی به خنده افتادیم.
بابک گفت: بهتره پاشید. به نظرم دریا طوفانی تر می شه.
به سختی هر دوخیس شده بودیم از جا بلند شدیم و با بچه ها به سمت ویلا حرکت کردیم. وقتی وارد شدیم مامان با نگرانی گفت: چی شده؟ چرا این طور شدید؟
گفتم: یه موج زد و خیسمان کرد.
کامران گفت: البته موجی که به من زد اسمش ژینا بود.
بابا خنده اش بلند شد و گفت: ژینا، زورت زیاد شده ها؟
عمو گفت: خوب خستگی رانندگی را از تنت درآورده کامران. حالا یه دوش گرم بگیر و بیا.
گفتم: باشه کامران خان بهم می رسیم.
مامان گل پری گفت: بهتره زود دوش بگیرید و اماده شید که فکر کنم ترگل و گلناز اینا سر برسند.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم ساک مامان گل پری هم انجاست. فهمیدم که با هم تو اتاق شریکیم. بعد از دوش لباس لیموئی و شلوار لی پوشیدم و به طبقه پایین رفتم.
خاله گلناز و ترگل آمده بودند و خاله ترگل که از وقتی آمده بود منو و تینا رو ندیده بود هر دویمان را بوسید و گفت: هر دویتان خانمی شدید.
تشکر کردم و به سمت خاله گلناز رفتم که با دیدن دو تا چشم سبز که زیر ابروهای پیوسته اش بهم خیره شده بود معذب بودم. خاله که متوجه حالتم شده بود گفت: شهروز برادر کوچک بیژن است و تو المان مثل بیژن دندان پزشکی می خواند.
سلام کردم که در جوابم گفت: سلام. من هیچ فکر نمی کردم که توی خونه خاله گل پری همچین ماه رویی ببینم و گرنه زودتر از اینا پاشنه در خانتان را در می آوردم.
در مقابل حرفش نمی دونستم چی بگم. من اولین بار بود که او را می دیدم و او به همین راحتی جلوی همه این طور راحت حرف زده بود و به نوعی ابراز علاقه کرده بود. ببخشیدی گفتم و به اشپزخانه رفتم و با فتانه و مرجان روبوسی کردم. مرجان که شاهد برخورد شهروز با من بود رو به فتانه گفت: پسرت خیلی عجوله، ما برای ارشیا صحبت کردیم جواب نگرفتیم و شهروز تو از گرد راه نرسیده شروع به ابراز علاقه کرده. خوش سلیقه ام که هست.
کامران و بابک که شاهد گفتگوها بودند به حیاط رفتند و من و تینا هم به اتاق برگشتیم. تینا با خنده گفت: خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر کند. بگذار حساب کنم، ارشیا، کامران، شهروز، حالا از دل بیژن و نیما که خبر نداریم.
گفتم: تو هم شلوغش کردی. بیژن و نیما بدبخت را واسه چی قاطی می کنی. ارشیا هم که یک خواستگاری کرده و شهروز هم که...
تینا حرفم را قطع کرد و گفت: شهروز هم که از گرد راه نرسیده می گه می خواد پاشنه خونتون را از جا دربیاره و هر هر خندید.
گفتم: بس کن تیناو من می خوام برم پیش دایی بهروز. تو و ارش هم میایید یا نه؟
بلند شد و گفت: باید از ارش بپرسم. خب دایی اونه. و به پایین رفت. منم حاضر شدم و رفتم پایین.
تینا گفت: ارش نیست. نمی دونم کجا رفته.
گفتم: عیبی نداره، خودم میرم.
بزرگترها همگی استراحت می کردند و به تینا گفتم به مامانم بگه من رفتم. وارد حیاط که شدم دیدم پسرها زیر آلاچیق دور هم نشسته اند و سرگرمند. آهسته به سمت در ویلا رفتم و وارد خیابان شدم و به سمت ویلای دایی به راه افتادم. ویلای دایی پنج تا ویلا فاصله داشت. از سمت دریا هم راه داشت ولی چون مردم کنار دریا می نشستن دوست نداشتم برم.
وقتی به ویلای دایی رسیدم دیدم در بازه وارد شدم. صدای خنده بچه ای توی حیاط پیچیده شده بود و من با تعجب جلو رفتم که دیدم پسر بچه ای تقریبا سه ساله ای با لپ های اپل و سرخ و موهای مشکی صاف در حال بدو بدو است.
با دیدن من با خنده جلو امد و گفت: شما هم مریضید؟
از حرفش که خیلی با مزه بود خنده ام گرفت و روی زمین جلوی دو پایش زانو زدم و گفتم: نه عزیزم. اینجا خونه دایی منه. ولی تو اینجا چی کار می کنی؟
با خنده بادی به غبغب انداخت و گفت: خب خونه بابای منه.
من که فکر می کردم این بچه یکی از بیمارها است که بعضی مواقع که دایی خونه است، اینجا مراجعه می کنند پرسیدم: اسمت چیه کوچولو؟
گفت: بهادر.
گونه اش را بوسیدم و گفتم: چه اسم قشنگی. مامان و بابات کجا هستند؟
با سر به سمت تراس ویلا اشاره کرد و گفت: اون جا بابام داره ورزش می کنه.
گفتم: آقای دکتر هم اونجاست؟
با خنده مثل اینکه من حرف خنده داری زده باشم گفت: خی آقای دکتر بابای منه.
با اینکه از حرف های بهادر چیزی دستگیرم نشد دستش را گرفتم و با هم به تراس رفتیم و دیدم دایی در حال نرمش کردن است. و خانمی حدودا سی و چند ساله هم با دامن کوتاه و تاپ روی صندلی نشسته و در حال چای ریختن است و متوجه امدن من نشدند.
بلند سلام کردم که دایی و خانوم ناشناس دستپاچه به سمتم برگشتند و دایی با دیدن من و بهادر با عجله به سمتم امد و با خنده ای که سعی می کرد اضطراب را پشت ان پنهان کند گفت: خوش امدی دایی جان، چه بی خبر. چرا تنهایی؟
گفتم: تنها نیستم. مامان اینا با یه لشکر بزرگ تو ویلا هستند ولی من دلم براتون تنگ شده بود و خودم بی خبر اومدم.
دایی دستم را گرفت و گفت: بیا بالا عزیزم.
خانوم ناشناس هم صندلی ای برایم عقب کشید و گفت: بفرمایید ژینا جون.
از اینکه اسمم رو می دانست کمی تعجب کردم ولی خودم فهمیدم که یک موضوعی اینجا هست که من خبر ندارم.
بهادر به سمت دایی رفت و گفت: بابایی این خانومه می گه این جا خونه دایی اش است. مگه اینجا خونه ما نیست؟
از حرف های بهادر و بابا گفتنش و دیدن این خانم همه چیز دستگیرم شد که دایی ازدواج کرده و بچه دار شده ولی چرا بی خبر و یواشکی. چطورچند ساله که ما اینجا می آمدیم متوجه نشدیم؟!
با تعجب به دایی نگاه کردم که بهادر را بوسید و گفت: برو عزیزم دوچرخه سواری کن تا ژینا جون ببینه بلدی.
بهادر با ذوق و شوق دوچرخه اش را برداشت و سوار شد و رفت. دایی با لبخند گفت: می دونم که تقریبا یه چیزهایی فهمیدی ولی برای روشن موضوع باید بگم پروانه همسر منه.
از صندلی بلند شدم و صورت پروانه را بوسیدم و گفتم: خیلی خوشحال شدم زن دایی. تبریک می گم ولی نمی دونم چرا باید اینطوری همدیگه رو ببینیم.
پروانه خندید و گفت: چرایش را دایی ات بهت میگه. منم خیلی دلم می خواست شماها رو از نزدیک ببینم.
رو به دایی کردم که گفت: چایی ات رو بخور تا بهت بگم. گفتم: منتظرم می شنوم.
دایی گفت: خودت می دونی که بابابزرگ و مامان بزرگت چقدر اصرار به ازدواج من داشتند و بخصوص بابابزرگ که می خواست نوه پسری اش رو ببینه. ولی من در همان سالها به شما امدم و یک روز با پروانه که پرستار بیمارستان بود اشنا شدم و بهش دلباختم و یک روز بیرون بیمارستان ازش خواستگاری کردم ه بلافاصله به من جواب رد داد. خیلی ناراحت شدم ولی کوتاه نیامدم و انقدر به دنبالش رفتم و امدم تا اینکه یک روز به من گفت به هیچ عنوان نمیتونه با من ازدواج کنه. منم پرسیدم دلیل ان چیه. قول میدم اگه دلیل موجه ای باشه دیگه مزاحمش نشم. اون هم به من گفت که بعد از مرگ پدرش و مادرش که تو تصادف از بین رفتند تو پرورشگاه بزرگ شده چون قوم و خویش نزدیک نداشته که ازش نگه داری کنند.
من هم گفتم که اصلا دلیل خوبی نیست و هیچ نمی تونه منو منصرف کنه. که با ناراحتی گفت: تنها این نیست. من تو همون تصادف دچار مشکل شدم و نمی تونم باردار بشم و طعم مادر شدن را بچشم یا تو رو به ارزوی پدرشدنت برسانم.
راستش اولش خیلی ناراحت شدم ولی دیدم نمی تونم از پروانه بگذرم. با خودم گفتم: مگه تمام ادمهایی که با هم ازدواج می کنند از اول می دونند که بچه دار خواهند شد یا نه. شاید من نتونم بچه دار شم. با این تفکرات پیش پدر و مادرم رفتم و با کلی مقدمه چینی گفتم که عاشق شده ام و دختر مورد نظرم این مشکل رو داره.
پدر حتی اجازه نداد من بقیه حرفهایم را بزنمم و گفت: اصلا فکرش را هم نکن.ن منتظرم که نوه ی پسری ام را ببینم تا اسم خانواده مهروزی را زنده نگه داره. هر چی خواستم قانعش کنم نشد که نشد. مادر حرف منو قبول داشت ولی حریف پدرم نمی شد و آخر سر به من گفت: خودت می دونی پدرت حرفش یک کلام است و بهتره کوتاه بیایی. بالاخره یک روز دختر دیگه ای را می بینی و عاشقش می شی.
با ناامیدی به شمال برگشتم و هر چقدر سعی کردم پروانه را فراموش کنم نشد. برای همین هر دختری را که پیشنهاد دادند قبول نمی کردم و تا اینکه پدر و مادر فوت کردند. بدون اینکه نوه پسری شان را ببینند. در دلم از اینکه انها را به آرزویشان نرسانده بودم خیلی ناراحت بودم ولی دست خودم نبود، نمی تونستم پروانه را فراموش کنم.
بعد از مدتی تصمیم خودم را گرفتم و به پروانه گفتم ما با هم ازدواج میی کنیم و بچه ای را به فرزندی قبول می کنیم. پروانه اول راضی نمی شد و می گفت:من نمی خوام تو را از داشتن بچه محروم کنم.
من هم گفتم: از کجا معلوم که منم بچه دار بشم یا نه. در ضمن مگه فقط باید بچه را بدنیا آورد تا پدر و مادرش بشی. این همه خانواده که بچه ای را بزرگ کرده اند و از بچه ای که خودشان می خواستند عزیز تر شده.
پروانه موافقت کرد به این شرط که با خانواده من روبرو نشه. چون می گفت طاقت نداره که بهش به چشم یک عروس ناخواسته نگاه کنند.
من که هر کاریش کردم حریفش نشدم تصمیم گرفتم این ماجرا را از بقیه مخفی کنم. برای همین به سادگی عقد کردیم و بعد هم بهادر را از بهزیستی گرفتیم و بزرگ کردیم.
بهادر فقط چند روزش بود که به بهزیستی سپرده شده بود. نمی دونیم که پدر و مادر اصلی اش کی بودند. ولی اینو می دونم که بهادر از هر بچه ای که خودم می خواستم داشته باشم عزیزتره و با دنیایی عوضش نمی کنم. می دونم می خوای بپرسی پس روزهایی که شما این جا می آمدید پروانه و بهادر کجا بودند.
وقتی شما تماس می گرفتید پروانه و بهادر به خانه دوست صمیمی پروانه می رفتند و من هم جز قاب عکس ها به چیزی دست نمی زدم. موقع جشن ارش و تینا هم چون بهادر تب کرده بود نتونستم بیام. حالا همه چیز را می دونی. می دونم که می خوای بگی من نباید قضیه را پنهان می کردم ولی تو اون شرایط تصمیم بهتری نتوانستم بگیرم. با خوشحالی گفتم: ولی دایی من خیلی خوشحالم که یکدفعه صاحب زن دایی و پسر دایی شدم. مطمئنم مامان و خاله هم حسابی خوشحال می شوند.
پروانه گفت: نه زینا جون. من از روبرو شدن با انها و و نگاه سرزنش بارشان می ترسم. مطمئنم که از این که باعث شدم برادرشان عروسی نگیرد و خودش بچه ای نداشته باشه ناراحت می شن.
دستانش را در دستم گرفتم و گفتم: اصلا این طور نیست. مامان و خاله ام خیلی مهربونند و فقط خوشبختی برادرشان را می خواهند وقتی بفهمند که شما با هم خوشبختید خیلی هم خوشحال می شن و فقط از این ناراحت می شن که چرا برادرزاده شان را دیر دیده اند. مامان دو شب پیش به من عکسی داده بود تا به دایی نشان دهم و ببینم حاضره ازدواج کنه یا نه. حالا باید بهش خبر بدم که دایی ازدواج کرده و بچه هم داره.
پروانه در حالی که برای آوردن شربت و میوه به داخل می رفت گفت: ولی من هنوز می ترسم.
بعد از رفتن پروانه دایی از اتفاقات این چند وقته پرسید و من هم از جریان لیلا تا کامران و ارش و تینا و سفر شمال را برایش گفتم و اضافه کردم نیما و روجا را هم پیدا کردم. دایی گفت: خوشحالم. منم دلم می خواست ازشون خبر داشته باشم ولی با تمام این که شهر کوچک است با هم برخوردی نداشتیم.
بعد از امدن پروانه، از دایی خواهش کردن تا اجازه بده با مامان و خاله تماس بگیرم و بگم به آن جا بیان. دایی به پروانه نگاه کرد و گفت: پروانه این بهترین موقعیت است تا بهادر با خانواده اش آشنا بشه.
پروانه در حالی که معلوم بود مضطربه گفت: هر طور خودت صلاح می دونی.
دایی گفت: پس ژینا تماس بگیر.
به مامان تلفن کردم و گفتم: دایی راضی شده ازدواج کنه وی گفته می خواد همین الان شما و خاله را تنها ببینه.
مامان کلی خوشحال شد و گفت که تا یک ربع دیگه میان. من هم پروانه و دایی را تنها گذاشتم و پیش بهادر که بازی می کرد رفتم و بغلش کردم و گفتم: بهادر تو پسر دایی منی و من ژینا دختر عمه تو هستم . الان هم عمه بهنوش و عمه بهناز میان اینجا تا او را ببینند.
با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت: راست میگی. منم عمه دار می شم. نازنین دوستم هم دو تا عمه داره.
پرسیدم: خونه نازنین کجاست؟
با سر به حیاط بغلی اشاره کرد و گفت: اون جاست.
وقتی مامان و....
خاله وارد حیاط شدند در حالی که با بهادر به سمتشان میرفتم به بهادر گفتم اون خانمی که مانتو سفید پوشیده مامان من و عمه بهنوش تو و اون یکی عمه بهناز تو است
مامان با اشاره به من پرسید که این بچه کیه در همین موقع بهادر ازبغل من پایین رفت و به سمت مامان دوید و گفت سلام عمه بهنوش
مامان با تعجب خم شد و صورتش رو بوسید وگفت سلام عزیزم و بهادر به سمت خاله رفت و گفت سلام عمه بهناز من بهادرم
خاله گونه اش را بوسید و گفت چه بچه بامزه ای این بچه کیه ژینا
با لبخند در حالی که دست بهادر را که بالا و پایین میپرید گرفتم و به سمت ویلا رفتم و گفتم خب خودش که گفت شماها عمه اش هستید پس اونم برادرزاده تونه
خاله گفت وایسا ببینم این اراجیف چیه که میگی
شانه ای بالا انداختم و گفتم خودتان بیایید و ببینید مامان و خاله با عجله آمدند و وقتی با دایی بهروز و پروانه روبرو شدند من بهادر را با خودم به لب دریا بردم تا اگه صحبتی پیش میاد بهادر در جریان قرار نگیره یک ساعتی از بازی من و بهادر لب ساحل میگذشت که صدای دایی راشنیدم با بهادر به حیاط برگشتیم و دایی گفت خیالت راحت همه چیز به خوبی پیش رفت و من همه چیز را توضیح دادم و حالا هر سه مشغول خوش و بش کردن هستند و عمه خانومها میخوان بهادر را ببینند و بهادر را در آغوش گرفت و به سمت تراس برد و من شاهد در آغوش کشیدن های بهادر توسط خاله و مامان بودم و قربان صدقه هایی که میرفتند و بهادر هم که از پیدا کردن ناگهانی این عمه ها شاد بود و میخندید و با زبان شیرینش بیشتر خودش را در دل ما جا میکرد پروانه هم خوشحال و خندان بود و رو به من گفت اگه امروز تو سرزده به این جا نمی آمدی معلوم نبود این قایم موشک بازی تا کی ادامه پیدا میکرد گفتم خب اینم کار خدا بود
بعد از ساعتی که به صحبت و خنده گذشت
مامان گفت بهتره برگردیم میترسم خاله ترگل و گلناز ناراحت بشن چون بیخبر اومدیم خداحافظی کردیم و سه تایی برگشتیم
توی راه مامان و خاله باهم صحبت میکردند که چطوری دایی اینا رو دعوت کنند و یک جشن حسابی بجای عروسی برایشان بگیرند و قرار شد با خود دایی مشورت کنند وقتی وارد ویلا شدیم جوانها تور والیبال را بسته بودند و مشغول بازی بودند تینا مریم و مهوش درگروه آرش و کامران بودند و با دیدن من گفتند که من هم به جمعشان ملحق شوم که بهانه آوردم و گفتم خسته ام و به داخل رفتم
مامان و خاله برای بقیه اتفاقات خانه دایی را تعریف میکردند روی مبل نشستم و به تلویزیون چشم دوختم با صدای شهروز که ببخشیدی گفت و کنارم نشست به طرفش برگشتم و با لبخند بهم گفت تو همیشه این جوری یک دفعه غیب میشی گفتم نه بعضی مواقع یک دفعه هم ظاهر میشم
به نرمی گفت میدونی خیلی زیبایی از بعد از ظهر که دیدمت دلم آروم نمگیره خواستم از روی مبل بلند شم که گفت صبر کن خواهش میکنم نگاهش کردم چشم های سبزش مشتاقانه نگاهم میکرد وابروهای سیاه وبهم پیوسته اش صورتش را جذابتر میکرد خیلی جدی بهش گفتم ببین شهروز خان من از اون دخترایی که فکر میکنی ....
حرفم رو قطع کرد و گفت نیستی خودم میدونم خاله مرجان و خاله گلناز خیلی تعریفت را کرده بودند ولی من فکر نمیکردم همین قدر که زیبایی خانوم هم باشی راستش دخترهای خوشگل خیلی زود به خودشون غره میشن و خودشان را تحویل میگیرن اگه ناراحت نمی شی بهت بگم که امروز وقتی آروم از ویلا رفتی من کنجکاو شدم ببینم این طور آروم کجا میری و دنبالت اومدم گفتم بهترین موقعیت است که تنها باهات حرف بزنم ولی هرچی سوت زدم تو سرت رو پایین انداخته بودی و راه خودت را میرفتی وقتی وارد اون ویلا شدی برگشتم دیدم کامران هم دنبالت میگرده تا این که تینا گفت رفتی پیش داییت
ابروهایم رو بالا کشیدم و گفتم خب حالا با این حرفها میخوای من چیکار کنم اگه فکر کردی من حوصله شنیدن حرفهای دختر خر کنی را دارم اشتباه میکنی آدرس عوضی است من هم طرف مورد نظر نیستم واز جایم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم سینه به سینه ام ایستاد و گفت چرا بیخبر رفتی گفتم کامران خسته ام بعدا برات میگم
با ناراحتی گفت برای گل گفتن و گل شنیدن با شهروز خسته نیستی از حسادتش خنده ام گرفت و گفتم بیا بریم لب دریا تا برات تعریف کنم
گفت باشه سری به آشپز خانه زدم و آب خوردم با کامران به لب آب رفتیم دریا طوفانی تر شده بود و کامران گفت بهتره برگردیم
روی یکی از سکوها نشستیم و کامران روبه رویم دست به سینه ایستاد و گفت خب چرا نمیگی چرا بی خبر رفتی خندیدم و گفتم مگه ازم طلبکاری که این طور وایستادی شانه ای بالا انداخت و گفت شاید باشم
پرسیدم چرا باید باشی
با پرخاش بهم گفت اون از اینکه همین طوری میری و این پسره شهروز دنبالت میافته و این هم از حالا که کنارش نشستی و خوش و بش میکنی
خواستم بگم به شهرز چی گفتم که یکهو شیطون تو جلدم رفت و با خودم گفتم حالا که کامران روی شهروز حساس شده حتما بقیه هم میشن این بهترین موقغیته که اگه کامران با بابا اینا حرف بزنه و مخالفت کنند که حتما هم میکنند کسی فکر نکنه من دلم پیش کامرانه ومن هم کسی را داشته باشم که مهوش اینا فکر کنند شاید بهش جواب مثبت بدم
نمیخوام اونا فکر کنند من عاشق کامرانم و برایم دست بگیرند چون خودم خیلی راحت میتونم به شهروز نه بگم تو همین افکار بودم که کامران گفت چیه ساکت شدی برای نازی که خودش آویزان من شده بود اون همه قهر و غضب راه انداختی حالا خودت با این پسره گرم میگیری و انتظار داری من ناراحت نشم راست گفتند از قدیم نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
خودم را ناراحت نشان دادم و گفتم خیلی بدی کامی تو فقط هر چیزی را که میبینی قضاوت میکنی خب من که نمیتونم به خاطر تو که خودت هم تکلیفت را با عمو و بابا نمیدونی بزنم تو دهن مهمونمون
خواست حرفی بزند که گفتم صبر کن در ضمن این قدر فکر خودتی جناب خودخواه به من تبریک نگفتی ابروهایش را در هم کشید و گفت برای چی با خنده گفتم برای این که من هم صاحب زن دایی و پسر دایی شدم اونم چه پسر دایی بامزه ای با تعجب نگاهم کرد که گفتم من که میگم نمیشه به شما مردها اطمینان کرد و معلوم نیست الان تو زن و بچه داری یا نه
با حرص گفت باز کی چی کار کرده تو یقه من بدبخت رو چسبیدی
خندیدم و گفتم دایی ام زن گرفته بچه هم داره چشم هایش گشاد شد و گفت نه بابا کی
جریان رو برایش تعریف کردم و آخر سر گفت پس جریان از این قرار بود گفتم و اگه من امروز بی خبر نمیرفتم این اتفاق کشف نمیشد
گفت ژینا خواهش میکنم از این شهروز دوری کن از ظهر تا حالا که دور و برت میگرده اعصابم بهم ریخته
خودم را لوس کردم وگفتم قول نمیدم آخه میدونی ما دخترا از شنیدن حرف های قشنگ لذت می بریم ولی سعی ام را میکنم با اخم شیرینی گفت بالاخره یه روز بهم میرسیم
قدم زنان به سمت ویلا برگشتیم و دیدیم ارشیا و شهروز زیر آلاچیق نشسته اند و تخته بازی میکنند بیژن و بابک ومانی هم با قلیان سرگرم بودند نگاهی به جمع کردم و گفتم تینا و آرش کجا هستند
بابک با خنده گفت زن داییت مبارک تینا و آرش رفتند دیدنشان
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید