نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 10-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 12

صبح با صدای پرنده های داخل حیاط از خواب بیدار شدم و از سر و صدای پایین فهمیدم که کارگرها مشغول جمع و جور کردن خونه هستند. از خستگی دوباره خوابم برد که با صدای مامان گل پری از خواب بیدار شدم.
دست مهربانش را روی موهایم کشید و گفت: ژینا، عزیزم پاشو.
چشمهایم را به سختی باز کردم و گفتم: چی شده؟ با دلواپسی گفت: دیدم ساعت دو شده و تو نیامدی پایین. دلم شور افتاد. مامان هم گفت شاید حالت بد شده منم آمدم بالا.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: مامان کجاست؟
گفت: پایین، بنده خدا از صبح تا حالا بالا سر کارگرها ایستاده، خانه خیلی بهم ریخته است. پاشو نهار بخوریم که الان ضعف می کنی. صبحونه نخوردی که در ضمن خاتون صبح می گفت: لیلا کمی درد داره. می ترسم با این شرایطی که داره و با این همه استرس یک موقع بچه اش هفت ماهه دنیا بیاد.
از جایم پریدم و گفتم: مگه می شه.
گفتم: آره عزیزم. برای همینم بهتره سریع بعد از نهار، با کامران برید و برای بچه خرید کنید.
به بابات گفتم که به دوستش که مغازه لوازم خانگی داره تماس بگیره وسائل لازم برای خانه اش بگیره. به خاله بهنازت هم گفتم به بهرام خان بگه همین امروز موکت و فرش خانه را اماده کند. مامانت هم دو تا کارگر فرستاده تا خانه را تمیز کنند.
گفتم: پس پرده چی می شه؟
گفت: لووردراپه می زنیم. سریع می شه.
گفتم: تلویزیون چی؟
گفت: بابات می گیره. همه رو گفتم بگیره خودم حساب می کنم . تو فقط لوازم بچه رو تکمیل بخر.
با یاد کار دیشب کامران با ناراحتی گفتم: حالا چرا باید با کامران بروم.
مامان گل پری در حالی که از جایش بلند می شد گفت: برای اینه همه درگیر کار هستند و تازه خاله ترگل هم صبح تماس گرفته و گفته تو همین هفته با فتانه به تهران میان، وقتی بیایند اینجا، همه میایند. حالا می بینی چقدر کار داریم؟ اگر لیلا هم وضع حمل کنه دیگه همه چیز بهم می ریزد. بهتره عجله کنی. مامانت داره لیست وسائل بچه را می نویسد تا با خودتان ببرید. زود باش دیگه. سریع دوش گرفتم و موهایم را برس کشیدم و حاضر و اماده پایین رفتم. خونه حسابی بهم ریخته بود و کارگرها مشغول تمیز کردن بودند. به اشپزخانه رفتم و با دیدن مامان که لیست بلند بالایی را می نوشت گفتم: نمی شه مامان شما هم بیایید. مامان سری تکان داد و گفت: می بینی که چقدر کار روی سرم ریخته . بهتره عجله کنی و غذایت رو بخوری کامران تو حیاط منتظرت است.
سریع غذایم را خوردم و مامان گل پری مقداری تراول بهم داد و گفت: اگه کم آوردی از کامران بگیر و مرا راهی کرد. قبل از رفتن به لیلا سر زدم و دیدم حال و روز خوبی ندارد.
خاتون کنارش نشسته بود و گفت» فکر می کنم بچه زودتر دنیا بیاید.
پرسیدم: دکترش رو خبر کردید.
خاتون گفت: آره گفته هر وقت درد شدید شد ببریمش بیمارستان.
صورت لیلا را بوسیدم و گفتم: نترس، هستی کوچولو جون می دونه خاله اش خیلی عجله داره ببیندش داره زودتر میاد. الان هم ما داریم می ریم وسائلش را بخریم.
با ناله گفت: دستت درد نکنه. من باعث زحمت همتون شدم.
گفتم: حرفش رو هم نزن.
به سمت ماشین که رفتم دیدم کامران قدم رو می ره و بدون اینکه حرفی بزنم در ماشین را باز کردم و نشستم. بلافاصله سوار شد و با خنده گفت: سلام خانم قهرو.
رویم رو به طرف بیرون کردم و گفتم: زود باش برو وقت نداریم.
توی راه نگاهش هم نکردم و همچنان به سکوتم ادامه دادم. نزدیکی های خیابان بهار که رسیدیم، ماشین رو نگه داشت و به طرفم چرخید و گفت: تا کی می خوای حرف نزنی.اصلا فکر نمی کردم این قدر بی منطق باشی.
با عصبانیت گفتم: من بی منطقم یا تو خیلی بی شعوری که می خوای از احساسات یه دختر هیجده ساله استفاده کنی. باید می دونستم همه شما مردها همتون عین هم هستید. دروغگو و پنهان کار. حالم ازت بهم می خوره. حالا هم اگه بخاطر هستی نبود حاضر نبودم یک دقیقه هم کنارت بشینم. تو یه آدم پست فطرتی.
ابروهایش را بالا انداخت و بلند خندید و گفت: این همه بد و بیراه به خاطر اون دختره ی لوس است؟
با حرص گفتم: چطور وقتی دیشب از بازویت آویزان شده بود لوس نبود. نفس عمیقی کشید و با حرص دندانهایش را فشرد و رو به من گفت: ببین عزیز دلم. اگه خوب دقت می کردی میدیدی من می خواستم اونو از خودم جدا کنم ولی موفق نشدم. راستش رو بخوای تو سفر قبلیشون به پاریس بابا و اقای صفوی حرف از شراکت زدند و اقای صفوی هم گفت: اگه این شراکت تبدیل به فامیل شدن هم بشه خیلی بهتره. بابا هم حرفی نزد و در لفافه به من گفت: که این ازدواج می تونه خیلی برای کارخونه خوب باشه. و من هم بهش گفتم: اصلا حرفش رو هم نزنید. چون قرار نیست زندگی من به خاطر کارخانه رقم بخورد و من اصلا از این دختره جلف و لوس خوشم نمیاد. ولی نازی روی حرف باباش احساس می کنه که روزی می تونه با من ازدواج کنه. دیشب هم بعد سلام و علیک یهو بازوی منو گرفت و اصرار داشت با هم برقصیم. من هم در حال اوردن بهانه بودم و می خواستم خودم را نجات دهم که یکهو تو رسیدی. تو باید بدونی که من به جز با تو، با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم. من دلم رو باختم. نمی تونم جای دیگه ببرمش.
در حالی که سعی می کردم بغض گلویم را نشکند گفتم: ار کجا معلوم که دلت رو قبلا جای دیگه ای نباخته باشی یا حتی زن و بچه ای نداشته باشی.
و ناخود آگاه اشک هایم سرازیر شد.
دستمالی از روی داشبورد ماشین برداشتو گفت و به دستم داد و گفت: خواهش می کنم گریه نکن. دلم کباب شد دختر. این چه حرفیه. من اگه زن و بچه داشتم که بابام می فهمید. من که تنها نبودم. در ضمن من او قدر دوستت دارم که هیچ وقت اجازه نمی دادم با احساساتت بازی کنم.
آهسته گفتم: ولی من هنوز حرفات رو باور ندارم.
خندید و گفت: می خواهی همین جا خودم را جلوی ماشین ها بندازم و بکشم تا باور کنی.

در حالی که هنوز ته دلم مطمئن نبودم گفتم: نه لازم نیست. بهتره زودتر برگردیم. تا دیر نشده کلی خرید داریم.
در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت: ولی خودمونیم خوب نقطه ضعفت رو پیدا کردم.
دیدم بدجوری رو دست خوردم برای همین گفتم: اصلا به من ربطی نداره که تو با کی باشی یا نباشی. برای من چه فرقی می کنه، من فقط می خواستم بگم که بچه نیستم که گول حرف های تو رو بخورم.
با خنده گفت: آره جون خودت. تو حسودیت شده و فقط ادم عاشقم که حسود می شه.
بلند داد زدم: هیچم اینطور نیست کامی.
دست راستش رو به علامت تسلیم برد بالا و گفت: بابا من تسلیم داد نزن. هر چی تو بگی.
به خیابان بهار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم و شروع به خرید کردن از روی لیست مامان کردیم. هر تکه از لباس یا وسائل را که می خریدیم کلی ذوق می کردم و کامران هم پا به پای من می خندید و جلو می رفتیم. چند باری مجبور شدیم وسائل را در ماشین بگذاریم و دوباره خرید کنیم. گهواره کوچکی خریدیم و بعد از چند ساعتی برگشتیم. کامران گفت: من که دختر خیلی دوست دارم، تو چطور؟
از تصور داشتن یه دختر کوچولوی تپل مپل شیرین زبان لبخندی روی لبانم نقش بست. گفتم: منم خیلی دختر دوست دارم. راستی می دونی خاله ترگل قراره بیاد.
سرش را تکان داد و گفت: آره خیلی ساله که ایران نیومده. احتمالا می خوان برای بیژن زن بگیرن.
گفتم: بیژن به نظر پسر عاقل و جا افتاده ای میاد.گفت: آره. چند باری که اومد پاریس پسر خیلی عاقلی بود و اصلا دنبال خوش گذرونی نبود.
پرسیدم: تو چطور؟
اخمی کرد و گفت: بازم شروع کردی؟
- راستی چیزی به کنکور نمونده. من باید برم خونه عمه پرستو تا با تینا درس بخونم.
اخم هایش درهم رفت. نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: چیه، بازم می خوای فرار کنی و منو نبینی.
از حدس درستش خنده ام گرفت و گفتم: نه، بابا بچه لیلا که بیاد کلی حواسم پرت می شه. خاله ترگل اینا هم که بیان خونه حسابی شلوغ می شه و نمی تونم درس بخونم. تو هم که مزاحمی و باعث دردسر.
خندید و گفت: باشه، ولی بعد از کنکور حتما بریم شمال و یک کم تفریح کنیم.
- باشه. قرارش رو با مامان اینا بذار چون بابا باید جراحی نداشته باشه تا بتونیم بریم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید