نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 04-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/5

مریم باز هم وسط حرف لیلا پرید و گفت: - ااا ... به این تلفنها هم نمی شه اعتماد كرد هنوز سه روز نمی شه كه گفتی یك مرد جوون تك و تنها تو جنگل زندگی می كنه، ببین چه زود هرچی دختر بود اسباب كشی كردند و اومدن اونجا، اونجا دیگه جنگل نیست شده دبی ... به هر حال می ری و به همشون می گی اول خودم پیداش كردم، حالیته؟
لیلا با خنده گفت:
- فقط یك نفره، اینقدر هم مزه نریز، تازه مگه جنسه كه برم بگم اول خودم پیداش كردم.
مریم گفت:
- بله كه جنسه، مثل هر جنسی هم، مرغوب و نامرغوب و بنجل داره، اون شلوار پیلی پوشه از جنسهای بنجل بود اما ... اما اون آقای استخوان دار مرغوبه، فهمیدی؟


لیلا گفت: - آره فهمیدم چون فرقی به حالم نمی كنه، حالا بگو اونجا چه خبر؟
مریم گفت:
- خبر؟ اخبار مربوطه، دیشب بارون اومد و كوچه پایینی باز گل و شلی شد، بوی گند هم از جوبها همه فضای بهاری رو پر كرده. قراره ... قراره بعد از تعطیلات كار فاضلابها شروع بشه البته این وعده پارسال بود كه اگر خدا بخواد امسال عملی می شه، چراغ سركوچه سوخته، قراره بیان گازیش كنن ... دیگه دیگه ... و موضوع مهم بابات داره كم كم به همه حالی می كنه كه قراره زیور بشه خانوم خونه اش!
لیلا منقلب شد و گفت:
- به درك!
مریم گفت:
- به فكر خودت باش لیلا، دیگه حالا دخترها نمی شینن كه خواستگار با پای خودش بیاد توی خونه و بعد بگن با اجازه بزرگترها بله، خواستگار رو زنجیر می كنن و می آرن تو خونه و بی معطلی داد می كشن بله ...
لیلا با ناراحتی گفت:
- خیلی ممنون، یعنی اینقدر نانجیب شدن؟!
مریم گفت:
- تو كه اقتصادت خوب بود دختر، پس باید بدونی وضع اقتصادی گندزده جوونا و پز و تیپ خانواده دختر و آه و اوه كردن بعضی از دخترها همه رو از ازدواج فراری كرده.
لیلا گفت:
- خیلی خب تسلیم!
مریم نفس عمیقی كشید و گفت:
- پس می تونم امیدوار باشم كه وقتی برمی گردی باخبرهای خوش می آی؟
لیلا گفت:
- آره اما در مورد مرور درسها.
مریم گفت:
- باشه ... باشه ارشمیدس زمان، یك وقتی می فهمی كه دیر شده. حالا هم برو به درسهات برس. فعلا خداحافظ منتظر تماسم باش.
لیلا لبخند كمرنگی بر لب نشاند و بعد از خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. از جنگلبانی كه بیرون آمد نزدیكیهای حصار، گلی را دید كه با صدای بلند می گریست و به سمت منزل پدربزرگش می دوید. با صدای بلند چندین بار او را صدا كرد اما جوابی نشنید. جلوی حصارها ایستاد و به گلی كه به سرعت از او فاصله می گرفت چشم دوخت. اشك و آه به خاطر سركشیهای دوران نوجوانی، سركشیهایی كه گلی عجولانه اسمش را عشق نهاد و ابرازش كرد.
- لیلا جان این گلی نبود كه گریه می كرد؟
لیلا به سمت عزیز نگاه كرد و گفت:
- چرا عزیز ... گلی بود.
عزیز خانم در حالی كه به سمت ساختمان می رفت گفت:
- خیالم چه خبر شده؟ شاید از جایی افتاده و دست و پایش زخم و زیلی شده.
لیلا لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- اون دیگه با این همه شر و شور بچه نیست عزیز. با این همه سركشیهای مهار ناشده، عاقبتت به كجا كشیده می شه گلی؟ چقدر هم پندپذیر هستی!
وارد حیاط شد می خواست كتابش را از روی تخت بردارد و به اتاق برگردد كه صدای پای اسبی را شنید. در انتظار صالح، كتاب به دست جلوی حصارها ایستاد اما این یاشار بود كه با لباسهای سواركاریش روی اسب نشسته بود و به تاخت می آمد. چند قدم به حصارها از اسبش پایین پرید افسارش را به دست گرفت و در حالی كه به سمت او می آمد گفت:
- سلام، گلی برگشت خونه؟ دل نگرانش شدم.
لیلا پاسخ سلامش را داد پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
یاشار تكیه اش را به حصارها داد و به لیلا نگاه كرد. دو روز می شد كه او را ندیده بود. احساس می كرد سالهاست كه او را می شناسد و مدت زیادی است از ملاقاتش باز مانده. پرسید:
- شما حالتون خوبه؟
لیلا با تعجب پرسید:
- من؟ بله چطور مگه؟
یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- شما رو اطراف رودخانه ندیدم.
لیلا به كتابش اشاره كرد و گفت:
- می خوام سعی خودم رو ورود برای دانشگاه بكنم.
یاشار گفت:
- خوشحالم، امیدوارم موفق بشین.
لیلا گفت:
- نگفتید، برای گلی اتفاقی افتاده بود؟
یاشار مكثی كرد و چون دلیلی برای مخفی كردن موضوع از لیلا نمی دانست گفت:
- برداشت گلی از رفتار من و روابطش با من خیلی خیلی بد بوده.
لیلا كه تمام ماجرا را می دانست چیزی نپرسید و یاشار چون سكوتش را دید گفت:
- شما در جریان هستید؟
لیلا گفت:
- بله ... داشت با صدای بلند گریه می كرد.
یاشار گفت:
- من واقعیت رو براش بازگو كردم.
لیلا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- فكر نمی كنید خیلی تلخ با او برخورد كرده اید؟
یاشار گفت:
- تلخ ...؟! واقعیت تلخ بود نه برخورد من. من به اون همیشه به چشم یك دختر كوچولو نگاه می كردم، مثل خواهرم بود آخه چطور ممكنه دختری به سن و سال اون ... وقتی اومد و از احساسش با من صحبت كرد تا دقایقی مات و مبهوت نگاهش كردم، نمی دانستم چه عكس العملی باید نشان بدهم فقط گفتم متاسفم كه چنین اتفاقی افتاده بهتره كه دیگه اینجا نیایی ... همین.
لیلا گفت:
- بهتر نبود از همان اول با ملاحظه تر رفتار می كردید كه این اتفاق نیافته؟
یاشار پاسخ داد:
- رفتار من با گلی درست مثل رفتارم با شما بوده آیا با این طرز برخوردم احساسی رو در شما بوجود آوردم؟
و با نگاهش منتظر پاسخ لیلا ماند. لیلا گفت:
- اما اون سن و سالی نداره، خیلی بچه است.
یاشار با تمسخر گفت:
- بچه؟! ... اگر بچه بود كه عاشق نمی شد.
لیلا ناخودآگاه عصبانی شد و با ناراحتی گفت:
- فكر می كنید واقعا عاشق شما شده؟ اون در مورد احساسش به شما اشتباه كرده؛ بچه است چون نمی تونه سرپوشی روی تحولات درونی اش بگذاره، بچه است چون نمی تونه فرق بین یك عشق و یك احساس واهی و زودگذر رو بفهمه. شما چطور فكر كردید كه اون واقعا عاشقتون شده، چرا مجابش نكردید؟
یاشار تكیه اش را از پرچینها گرفت و گفت:
- اون از اینجا می ره اما اگر دیدینش باهاش صحبت كنید.
سپس با یك حركت روی اسبش سوار شد و گفت:
- اگر خواستید می تونم توی درسها به شما كمك كنم.
نگاه عمیقی به او كرد تبسمی بر لبهایش نقش بست و به تاخت دور شد. لیلا زیر لب گفت:
- شاید هم لبخندهای گاه و بی گاهت گلی رو به اشتباه انداخت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید